بازگشت

اسماعيل


ساره، همسر ابراهيم، نازا بود و از او فرزندي بوجود نمي آمد. چون مي ديد شوهر مهربان و باوفايش در آرزوي فرزند بسر مي برد غمگين و متأثر مي شد، زيرا سنين عمرش به حدي رسيده بود كه ديگر اميد فرزند آوردن از خود نداشت، بدين جهت كنيز خود هاجر را به ابراهيم واگذار كرد. هاجر حامله شد و فرزندي آورد كه او را


اسماعيل ناميدند، اين نوزاد ديده و دل پدر را نوري بخشيد و قلب او را سرشار از شادي نمود ولي در دل ساره آتش غيرت شعله ور شد و سخت ناراحت و رنجور گرديد. رفته رفته كار به جايي رسيد كه ديگر ساره تاب ديدن هاجر و اسماعيل را نداشت و از ابراهيم درخواست كرد كه هاجر و فرزندش را به يكي از دورترين نقاط ببرد تا ديگر خبري از آنها نشود.

ابراهيم به دستور خداوند، درخواست ساره را قبول كرد و هاجر و اسماعيل را با خود برداشت و به راهنمايي خداوند به راه افتاد تا به سرزمين مكه رسيد و به فرمان خداوند، آنها را در آن سرزمين فرود آورد و خود به نزد ساره بازگشت.

زني بينوا، با يك فرزند شيرخوار در يك بيابان بي آب و علف و دور از آباداني تنها ماندند، ولي هاجر زني بود كه توكل و اتكاء به خدا را از ابراهيم فرا گرفته بود و با يك دنيا ايمان و توكل به خداوند، صبر را پيشه ي خود ساخت و از آب و غذايي كه داشت صرف مي كرد تا توشه اش تمام شد و گرسنگي و تشنگي بر او غلبه كرد و شير در سينه اش خشك شد، هاجر در اطراف آن بيابان به جستجو پرداخت تا شايد آبي پيدا كند و جان فرزند عزيز را نجات دهد اما متأسفانه هر چه بيشتر جست كمتر يافت، نزد اسماعيل برگشت و او راگريان و پريشان ديد.

گريه ي طفل قلب مادر بينوا را پاره مي كرد ولي او هم راه به جايي نداشت، ديگرباره در آن بيابان وحشت آور به كوشش و جستجو پرداخت تا يكسره از يافتن آب نااميد شد، با چشم گريان نزد فرزندش باز آمد، در اين بار حال طفل بسيار خطرناك شده بود و گويا آخرين لحظات زندگي را طي مي كرد، هاجر كنار فرزندش ايستاده به آن منظره ي جانگداز مي گريست كه ناگاه چشمه ي آب زلالي از زير پاي اسماعيل بجوشيد و دل هاجر را غرق شادي و شعف نمود. مادر كنار فرزند، روي زمين نشست و از آن آب، كام خشكيده ي كودك را تازه كرد و خطر را از طفل برطرف نمود، خود هم نوشيد و جان تازه در تنش پديد آمد و شكر خدا


را بجا آورد.

كم كم بواسطه ي چشمه ي آب پرندگان در آن سرزمين خشك پيدا شدند و در آن هنگام قبيله ي جرهم كه در آن حوالي سكونت داشتند از پرواز پرندگان متوجه آن چشمه شدند و در كنار آن سكونت كردند. هاجر به آنها انس گرفت و وحشت تنهايي از او زايل گرديد و بدين ترتيب دعاي ابراهيم درباره ي آنها مستجاب شد، زيرا ابراهيم در هنگام حركت از آن سرزمين و وداع با هاجر، روي به درگاه خدا آورد و گفت: «پروردگارا! من بعضي از خاندان و ذريه ي خود را در سرزميني بي آب و علف كنار خانه ي محترم تو سكونت دادم، تا نماز را برپا دارند. پروردگارا! دلهاي مردم را به سوي ايشان متمايل گردان و از ميوه ها، به ايشان روزي بده، اميد است سپاسگزار باشند».

هاجر با فرزندش اسماعيل در كنار چشمه و در مجاورت طايفه ي جرهم روزگار را به خوشي مي گذرانيد و گاهگاهي هم ابراهيم براي ديدار زن و فرزندش به آن جا مي آمد و از ملاقات آنها نيروئي مي گرفت و توشه اي بر مي داشت تا اسماعيل رشد كرد و به سن جواني رسيد، ابراهيم در خواب ديد كه خدا او را فرمان مي دهد كه با دست خود، فرزندش اسماعيل را قرباني كند.

ابراهيم مي دانست كه خواب او الهامي است از طرف خدا و از وساوس شيطاني دور است، بدين جهت، با قلبي سرشار از ايمان، آماده شد كه فرمان خداوند را اجرا كند، نخست به ديدار اسماعيل شتافت و به وي گفت: پسر جان! من در خواب ديدم كه تو را سر مي برم، نظر تو چيست؟ اسماعيل كه از سلاله ي آن دودمان و فرزند آن پدر بود، بدون ترديد و نگراني گفت: اي پدر! مأموريت خود را انجام بده كه به خواست خدا مرا از زمره ي صابرين خواهي يافت.

در بيابان مني، گونه ي فرزند دلبند خود را بر خاك نهاد و كارد را به دست گرفت، وقتي كه آماده ي قرباني شد، اسماعيل گفت: پدر جان! ريسمان را محكم ببند تا هنگام جان دادن دست و پا نزنم زيرا بيم آن دارم كه از اجرم كاسته شود، و لباسهاي خود را از من دور نگهدار، مبادا


قطره هاي خونم به جامه هاي تو ترشح كند و مادرم آن را ببيند و عنان صبر از كفش بيرون رود و دم كارد را تيز كن و با سرعت سر از بدنم جدا كن تا تحمل آن بر من آسانتر باشد، زيرا مرگ، بسيار سخت و دشوار است. ابراهيم گفت: پسر جان! تو براي اجراي فرمان خدا، نيكو ياوري هستي، سپس كارد را بر گلوي اسماعيل نهاد و به گردش درآورد ولي كارد، به فرمان خداوند از بريدن بازماند و آزاري به گلوي اسماعيل نرساند و از جانب حق تعالي به او وحي رسيد: اي ابراهيم همانا تو انجام وظيفه كردي و مفاد خواب خود را اجرا نمودي و اخلاص و تسليم خود را اظهار داشتي، سپس گوسفندي به عنوان فديه ي اسماعيل از جانب پروردگار رسيد و ابراهيم كارد بر گلوي گوسفند نهاد و او را به جاي فرزند خود قرباني كرد.

اسماعيل در آن سرزمين ازدواج كرد و خداوند فرزنداني به او ارزاني داشت و هاجر، مادر اسماعيل پس از چندي در همان سرزمين از دنيا رفت.

در يك نوبت كه ابراهيم به حجاز آمده بود، به فرزند خود اظهار كرد كه من از طرف خداوند مأمورم در اين بيابان خانه اي بنا كنم، اسماعيل اطاعت و آمادگي خود را اعلام نمود و سپس با اتكا به نيروي خداوندي وسايل لازمه را برداشتند و به محل مأموريت رفتند و با عزمي راسخ شروع به كار كردند و در آن هنگام با خداي خود مي گفتند: «پروردگارا! اين خدمت را از ما بپذير، زيرا كه تو دانا و شنوايي، پروردگارا! ما را توفيق بده كه مسلم باشيم و از ذريه ي ما امتي مسلمان بوجود آور و مناسك حج را به ما تعليم بده و توبه ي ما را بپذير زيرا تويي خداوند توبه پذير مهربان». اسماعيل از بيابان سنگ حاضر مي كرد و ابراهيم به ساختمان خانه مشغول بود تا ديوارها بالا آمد.

جبرئيل، فرشته ي مقرب خداوند كه در تمام حالات راهنماي ابراهيم بود جايگاه حجرالأسود را نشان داد، زمين را حفر كردند و حجر را بيرون آوردند و ابراهيم با دست خود، آن را در محلي كه اكنون هست نصب نمود و براي كعبه دو درب قرار داد، يكي به سوي مشرق و


ديگري به جانب مغرب و چون بناي كعبه تمام شد ابراهيم و اسماعيل اعمال حج را بجا آوردند و سپس ابراهيم دست به دعا برداشت و گفت: «پروردگارا! اين زمين را محل امن و امان قرار ده و اهل آن را از ميوه ها روزي عنايت فرما»

هنگامي كه حضرت اسماعيل عليه السلام گوسفندان را به شريعه ي فرات فرستاد، چوپان براي او خبر آورد چند روز است كه گوسفندان آب نمي آشامند، آن گاه اسماعيل عليه السلام سبب آن را از خداوند سؤال نمود، وحي رسيد كه از گوسفندان سؤال نما. آن وقت اسماعيل عليه السلام از گوسفندان پرسيد كه چرا آب نمي آشاميد؟ گوسفندان به زبان فصيح گفتند: حسين فرزند محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم در اين جا با لب تشنه كشته مي شود پس ما به خاطر حزن بر او آب نمي آشاميم.