بازگشت

في الامور المتأخرة عن قتله (در كارهايي كه پس از شهادت حضرت انجام گرفت)


قال ثم ان عمر بن سعد بعث برأس الحسين عليه السلام في ذلك اليوم و هو يوم عاشورا مع خولي بن يزيد الاصبحي و حميد بن مسلم الأزدي الي عبيدالله بن زياد و أمر برؤس الباقين من أصحابه و أهل بيته فنظفت و سرح بها مع شمر بن ذي الجوشن لعنه الله و قيس بن الاشعث و عمرو بن الحجاج فأقبلوا حتي قدموا بها الي الكوفة و أقام بقية يومه و اليوم الثاني الي زوال الشمس ثم رحل بمن تخلف من عيال الحسين عليه السلام و


راوي گفت: سپس عمر بن سعد سر مبازك حسين عليه السلام را همان روز (روز عاشورا) بهمراه خولي بن يزيد اصبحي و حميد بن مسلم ازدي نزد عبيدالله بن زياد فرستاد و دستور داد سرهاي بقيه ي ياران و خاندان حضرت را شست و شو نمود و بهمراه شمر بن ذي الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج فرستاد اينان آمدند تا بكوفه رسيدند خود عمر بن سعد آن روز را تا پايان و روز ديگر را تا ظهر در كربلا ماند آنگاه بازماندگان اهل و عيال حسين را از كربلا كوچ داد و زنان حرم ابي عبدالله را بر


حمل نسائه صلوات الله عليه علي أحلاس أقتاب الجمال بغير و طاء مكشفات الوجوه بين الاعداء و هن ودائع الانبياء و ساقوهن كما يساق سبي الترك و الروم في اشد المصائب و الهموم و لله در قائله.



يصلي علي المبعوث من آل هاشم

و يغزي بنوه ان ذا لعجيب



و قال آخر:



أترجو امة قتلت حسينا

شفاعة جده يوم الحساب



و روي: أن روس أصحاب الحسين عليه السلام كانت ثمانية و سبعين رأسا فاقتسمتها القبائل لتقرب بذلك الي عبيد الله بن زياد والي يزيد بن معوية لعنهم الله فجائت كندة بثلثة عشر رأسا و صاحبهم قيس بن الاشعث و جائت هوازن باثني عشر رأسا و صاحبهم شمر بن ذي الجوشن لعنهم الله و جائت تميم بسبعة عشر راسا و جائت بنوأسد بستة عشر رأسا و جائت مذحج بسبعة رؤس و جاء باقي الناس بثلثة عشر رأسا.

قال الراوي: و لما انفضل عمر بن سعد لعنه الله عن كربلا خرج قوم من بني أسد فصلوا علي تلك الجثث الطواهر الامرملة بالدماء و دفنوها علي ما هي الان عليه و سار ابن سعد بالسبي المشار اليه فلما قاربوا الكوفة اجتمع اهلها للنظر اليهن.

قال الراوي: فأشرفت امرأة من الكوفيات فقالت من أي الأساري أنتن فقلن نحن أساري آل محمد صلي الله عليه و آله فنزلت المرئة من سطحها فجمعت


شتراني سوار كرد كه پاره گليمي بر پشت شان انداخته شده بود نه محملي داشتند نه سايباني در ميان سپاه دشمن همه با صورتهاي گشوده با اينكه آنان امانتهاي پيغمبران خدا بودند و آنان را هم چون اسيران ترك و روم در سخت ترين شرايط گرفتاري و ناراحتي باسيري بردند خدا خير دهد بشاعري كه بدين شعري گفته است:



درود حق بفرستند بر رسول و ولي

كشند زاده ي او را و اين چه بولعجبي است



و ديگري بدين مضمون گفته است:



بروز حشر ندانم كه قاتلان حسين

چگونه چشم شفاعت بجد او دارند؟



و روايت شده است: كه سرهاي ياران حسين (هفتاد و هشت) سر بود كه قبائل عرب بمنظور تقرب بدربار عبيدالله بن زياد و يزيد بن معويه (خدا لعنتشان كند) ميان خود قسمت كردند قبيله ي كنده با سيزده سر بريده آمد كه رئيس شان قيس بن اشعث بود و هوازن با دوازده سر برياست شمر بن ذي الجوشن خدا لعنتشان كند و تميم با هفده سر و بني اسد با شانزده سر و مذحج با هفت سر و بقيه ي سپاه هم با سيزده سر.

راوي گفت: همينكه عمر بن سعد ملعون از سرزمين كربلا بيرون رفت گروهي از بني اسد آمدند و بر آن بدنهاي پاك كه بخون آغشته بود نماز خواندند و به همين صورتي كه هم اكنون هست دفن كردند و ابن سعد بهمراه اسيران راه پيمود چون به نزديكي كوفه رسيدند مردم كوفه براي تماشاي اسيران گرد آمدند.

راوي گفت: زني از زنان كوفه سر بر آورد و گفت: شما اسيران از كدام فاميل هستيد؟ گفتند: ما اسيران از آل محمديم، زن چون اين


لهن ملاء، و ازرا و مقانع و اعطتهن فتغطين.

قال الراوي: و كان مع النساء علي بن الحسين عليه السلام قد نهكته العلة و الحسن بن الحسن المثني و كان قد واسي عمه و امامه في الصبر علي ضرب السيوف و طعن الرماح و انما ارتث و قد اثخن بالجراح.

و روي: مصنف كتاب المصابيح أن الحسين بن الحسن المثني قتل بين يدي عمه الحسين عليه السلام في ذلك اليوم سبعة عشر نفسا و اصابه ثمانية عشر جراحة فوقع فأخذه خاله أسماء بن خارجة فحمله الي الكوفة و داواه حتي برء و حمله الي المدينة و كان معهم أيضا زيد و عمرو ولدا الحسن السبط عليه السلام فجعل اهل الكوفة ينوحون و يبكون فقال علي بن الحسين عليهماالسلام تنوحون و تبكون من أجلنا فمن ذا الذي قتلنا؟

قال بشير بن خزيم الأسدي و نظرت الي زينب بنت علي يومئذ و لم أرخفرة و الله أنطق منها كأنها تفرغ من لسان اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام و قد أومأت الي الناس أن اسكتوا فارتدت الأنفاس و سكنت الأجراس ثم قالت.

الحمد لله و الصلوة علي أبي محمد و آله الطيبين الاخيار اما بعد يا أهل الكوفة يا أهل الختل و الغدر أتبكون فلا رقات الدمعة و لا هدأت الرنة انما مثلكم التي نقضت غزلها من بعد قوة أنكاثا تتخذون


بشنيد از بام فرود آمد و هر چه چادر و روسري داشت جمع كرد و باسيران داد و آنان پوشيدند.

راوي گفت: بهمراه زنان، علي بن الحسين بود كه از بيماري رنجور و لاغر شده بود و ديگر حسن بن حسن مثني بود كه نسبت به عمو و امام خود فداكاري نمود و ضرب شمشيرها و زخم نيزه ها را تحمل كرد و چون از زيادي زخم ناتوان شد او را كه هنوز رمقي نداشت از ميدان كارزار بيرون بردند.

مصنف كتاب مصابيح گويد: كه حسن بن حسن مثني در ركاب عمويش آن روز هفده نفر را كشت و هيجده زخم برداشت و از پاي در آمد و دائي او: اسماء بن خارجه وي را برگرفت و بكوفه اش برد و بدرمانش كوشيد تا آنكه بهبودي يافت و بمدينه اش برد و زيد و عمر دو فرزندان امام حسن نيز بهمراه كاروان اسير بودند، اهل كوفه را چون نگاه بر آنان افتاد گريستند و نوحه سرائي نمودند علي بن الحسين عليه السلام فرمود: اين شمائيد كه بر حال ما نوحه و گريه ميكنيد؟ پس آنكس كه ما را كشت كه بود؟

بشير بن خزيم اسدي گفت: آن روز زينب دختر علي توجه مرا بخود جلب كرد زيرا بخدا قسم زنيرا را كه سراپا شرم و حيا باشد از او سخنرانتر نديده ام كه گوئي سخن گفتن را از زبان اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب فراگرفته بود، همينكه همراه با اشاره ي دست بمردم گفت: ساكت شويد، نفس ها در سينه ها حبس شد و زنگ ها كه بگردن مركب ها بود از حركت ايستاد فرمود:

ستايش مخصوص خدا است و درود بر پدرم محمد و اولاد پاك و برگزيده ي او باد اما بعد اي مردم كوفه، اي نيرنگ بازان و بيوفايان، بحال ما گريه ميكنيد؟ اشكتان خشك مباد و ناله ي شما فروننشيناد، شما فقط مانند آن زني هستيد كه رشته هاي خود را پس از تابيدن باز ميكرد چه


أيمانكم دخلا بينكم ألاوهل فيكم الا الصلف و النطف و الصدرا الشنف و ملق الاماء و غمز الأعداء أو كمرعي علي دمنة أو كفضة علي ملحودة ألاساء ما قدمت لكم أنفسكم أن سخط الله عليكم و في العذاب أنتم خالدون أتبكون و تنتحبون اي و الله فابكوا كثيرا و اضحكوا قليلا فلقد ذهبتم بعارها و شنارها و لن ترحضوها بغسل بعدها أبدا و أني ترحضون قتل سليل خاتم النبوة و معدن الرسالة و سيد شباب أهل الجنة و ملا ذخيرتكم و مفزع نازلتكم و منار حجتكم و مدرة سنتكم ألا ساء ما تزرون و بعدا لكم و سحقا فلقد حاب السعي و تبت الايدي و خسرت الصفقة و بؤتم بغضب من الله و ضربت عليكم الذلة و المسكنة ويلكم يا اهل الكوفة أتدرون أي كبد لرسول الله فريتم و أي كريمة له أبرزتم و أي دم له سفكتم و أي حرمة له انتهكتم و لقد جئتم بها صلعاء عنقاء سوآء فقماء (و في بعضها) خرقاء شوهاء كطلاع الارض او ملاء السماء أفعجبتم ان مطرت السماء دما و لعذاب الاخرة أخزي و أنتم لا تنصرون فلا يستخفنكم المهل فانه لا يحفزه البدار و لا يخاف فوت الثار و ان ربكم لبالمرصاد.

قال الراوي: فو الله لقد رأيت الناس يومئذ حياري يبكون و قد وضعوا أيديهم في أفواههم و رأيت شيخا واقفا الي جنبي يبكي حتي اخضلت لحيته و هو يقول بابي أنتم و امي كهولكم خير الكهول و شبابكم خير


فضيلتي در شما هست؟ بجز لاف و گزاف و آلودگي و سينه هاي پر كينه، بظاهر همچون زنان كنيز تملق گو، و بباطن هم چون دشمنان: سخن چين يا مانند سبزيهائي هستيد كه بر منجلاب ها روئيده و يا نقره اي كه با آن قبر مرده را بيارايند بدانيد كه براي آخرت خويش كردار زشتي از پيش فرستاديد كه به خشم خداوند گرفتار و در عذاب جاويد خواهيد ماند، آيا گريه ميكنيد؟ و فرياد بگريه بلند كرده ايد؟ آري بخدا بايستي زياد گريه كنيد و كمتر بخنديد كه دامن خويش را به عار و ننگي آلوده نموده ايد كه هرگز شست و شويش نتوانيد كرد، چسان نتوانيد كرد، چسان توانيد شست خون پسر خاتم نبوت و معدن رسالت را؟ خون سرور جوانان اهل بهشت و پناه نيكان شما و گريزگاه پيش آمدهاي ناگوار شما و جايگاه نور حجت شما و بزرگ و رهبر قوانين شما را بدانيد كه گناه زشتي را مرتكب ميشويد از رحمت خدا دور باشيد و نابود شويد كه كوشش ها بهدر رفت و دستهاي شما از كار بريده شد و در سوداي خود زيان ديديد و بخشم خدا گرفتار شديد و سكه ي خواري و بدبختي بنام شما زده شد، واي بر شما اي مردم كوفه، ميدانيد چه جگري از رسول خدا بريديد و چه پرده نشيني از حرمش بيرون كشيديد؟ و چه خوني از او ريختيد؟ و چه احترامي از او هتك كرديد؟

بطور مسلم كاري كرديد بس بزرگ و سخت و زشت و ناروا و خشونت آميز و شرم آور به لبريزي زمين و گنجايش آسمان، براي شما شگفت آور است كه آسمان در اين جريان خون باريد؟ همانا شكنجه ي عالم آخرت ننگين تر است و كسي شما را ياري نخواهند كرد از مهلتي كه بشما داده شده استفاده نكنيد كه پيشي گرفتن شما خدا را شتابزده نميكند و از درگذشت انتقام نترسد كه پروردگار شما در كمين گاه است.

راوي گفت: بخدا قسم آن روز مردم را ديدم كه حيران و سرگردان ميگريستند و از حيرت انگشت بدندان ميگزيدند پير مردي را ديدم در كنارم ايستاده بود آنقدر گريه ميكرد كه ريشش تر شده بود و ميگفت:


الشباب و نسائكم خير النساء و نسلكم خير نسل لا يخزي و لا يبزي.

و روي: زيد بن موسي قال: حدثني أبي عن جدي عليهم السلام قال خطبت فاطمة الصغري بعد أن و ردت من كربلا فقالت ألحمد لله عدد الرمل و الحصا وزنة العرش الي الثري أحمده و أو من به و أتوكل عليه و أشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و أن محمدا عبده و رسوله صلي الله عليه و آله و أن اولاده ذبحوا بشط الفرات بغير ذحل و لا ترات اللهم اني أعوذ بك أن أفتري عليك الكذب أو أن أقول عليك خلاف ما أنزلت عليه من أخذ العهود لوصيه علي بن ابيطالب عليه السلام المسلوب حقه المقتول من غير ذنب كما قتل ولده بالامس في بيت من بيوت الله فيه معشر مسلمة بألسنتهم تعسا لرؤسهم ما دفعت عنه ضيما في حياته و لا عند مماته حتي قبضته اليك محمود النقيبة طيب العريكة معروف المناقب مشهور المذاهب لم تأخذه اللهم فيك لومة لائم و لا عذل عاذل هديته اللهم للاسلام صغيرا و حمدت مناقبه كبيرا و لم يزل ناصحا لك و لرسولك حتي قبضته اليك زاهدا في الدنيا غير حريص عليها راغبا في الاخرة مجاهدا لك في سبيلك رضيته فاخترته فهديته الي صراط مستقيم.

أما بعد يا أهل الكوفة يا أهل المكر و الغدر و الخيلاء فانا اهل بيت ابتلانا الله بكم و ابتلاكم بنا فجعل بلائنا حسنا و جعل علمه عندنا و


پدر و مادرم بقربان شما بهترين پيران و جوانان شما بهترين جوانان و زنان شما بهترين زنان و نسل شما بهترين نسل است نه خوار ميگردد و نه شكست پذير است.

زيد بن موسي روايت كرده است: كه پدرم از جدم نقل كرد: كه فاطمه ي صغري از كربلا كه رسيد خطبه اي خواند و فرمود: سپاس خدايرا بشماره ي ريگها و سنگها، و به گراني از عرش تا خاك، سپاس او گويم و ايمان باو دارم و توكل باو كنم و گواهي دهم كه بجز خداوند يكتاي بي انباز خدائي نيست و محمد بنده و فرستاده ي او است و فرزندانش در كنار رود فرات بدون سابقه ي دشمني و كينه سر بريده شدند، بار الها من پناه بتو ميبرم كه دروغي بر تو به بندم و يا سخني بگويم بر خلاف آنچه فروفرستاده اي درباره ي پيمانهائي كه براي وصي پيغمبر علي بن ابي طالب گرفتي همان علي كه حقش را ربودند و بي گناهش كشتند چنانچه فرزندش را ديروز در خانه اي از خانه هاي خدا كشتند و جمعي كه بزبان اظهار مسلماني ميكردند حاضر بودند اي خاك بر سرشان كه از فرزند علي نه در زندگي اش ستمي را بازداشتند و نه به هنگام مرگ ياري اش نمودند تا آنكه روح او را بازگرفتي در حاليكه سرشتي داشت پسنديده و طينتي داشت پاك، فضائل اخلاقي اش معروف همه، و عقايد نيك اش مشهور جهان، در راه تو بار الها تحت تأثير سرزنش هيچ ملامت گوئي قرار نگرفت تو بار الها او را از كودكي باسلام رهبري فرمودي، و چون بزرگ شد خصال نيكويش عطا فرمودي، همواره بوظيفه ي خيرخواهي نسبت بتو و پيغمبرت قيام ميكرد تا آنكه بسوي خويش او را بازگرفتي در حاليكه از دنيا روگردان بود و حرصي بدنيا نداشت و بآخرت راغب بود، در راه تو جهاد ميكرد تا تو از او خوشنود گشتي و او را برگزيدي و براه راست رهنمونش شدي.

اما بعد اي مردم كوفه، اي مردم نيرنگ باز و حيله گر و متكبر، ما خانداني هستيم كه خدا ما را با شما آزمايش نموده و شما را با ما، و ما را


فهمه لدنيا فنحن عيبة علمه و وعاء فهمه و حكمته و حجته علي الارض في بلاده لعباده أكرمنا الله بكرامته و فضلنا بنبيه محمد صلي الله عليه و آله و سلم علي كثير ممن خلق تفضيلا بينا فكذبتمونا و كفرتمونا و رأيتم قتالنا حلالا و أموالنا نهبا كأننا أولاد ترك و كابل كما قتلتم جدنا بالأمس و سيوفكم تقطر من دمائنا اهل البيت لحقد متقدم قرت لذلك عيونكم و فرحت قلوبكم افتراء علي الله و مكرا مكرتم والله خير الماكرين فلا تدعونكم انفسكم الي الجذل بما اصبتم من دمائنا و نالت ايديكم من أموالنا فان ما أصابنا من المصائب الجليلة و الرزايا العظيمة في كتاب من قبل أن نبرئها ان ذلك علي الله يسير لكيلا تاسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتيكم و الله لا يحب كل مختال فخور تبا لكم فانتظروا اللعنة و العذاب فكأن قد حل بكم و تواترت من السماء نقمات فيسحتكم بعذاب و يذيق بعضكم بأس بعض ثم تخلدون في العذاب الاليم يوم القيمة بما ظلتمونا الا لعنة الله علي الظالمين ويلكم أتدرون أية يد طاغتنا منكم؟ و أية نفس نزعت الي قتالنا؟ أم باية رجل مشيتم الينا؟ تبغون محاربتنا و الله قست قلوبكم و غلظت أكبادكم و طبع علي أفئدتكم و ختم علي سمعكم و بصركم و سول لكم الشيطان و أملي لكم و جعل علي بصركم غشاوة فأنتم لا تهتدون فتبالكم يا أهل الكوفة أي ترات لرسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قبلكم و دخول له لديكم


نيكو آزمايش فرمود و دانش و فهم را نزد ما قرار داد پس ما جايگاه دانش و محل فهم و حكمت اوئيم و بر بندگان خدا در شهرهاي زمين حجة خداونديم خدا ما را به بزرگواري خويش عزت و احترام بخشيده و بواسطه ي پيغمبرش محمد عليه السلام ما را بر بسياري از مردم فضيلتي آشكار عنايت فرموده است ولي شما ما را تكذيب كرديد و كافران خوانديد و جنگ با ما را حلال شمرديد و دارائي ما را بيغما بريد بريد گوئي ما اهل تركستان و كابل بوديم هم چنانكه ديروز جد ما را كشتيد شمشيرهاي شما بخواطر كينه ي ديرينه اي كه از ما داشتيد از خون ما اهل بيت خون چكان است، چشمهاي شما روشن!! دلتان شاد!! با اين دروغي كه بر خدا بستيد و نيرنگي كه با خدا كرديد و خدا بهترين مكر كننده ها است مبادا از خوني كه از ما ريختيد و اموالي كه از ما بدست شما افتاد خوشحال باشيد كه اين مصيبت هاي بزرگ و محنت هاي شگرف كه بما رسيده پيش از اينكه بر ما برسد در تقدير الهي بود و اين بر خدا آسان است تا بر آنچه از دست شما رفته است اسفناك نباشيد و بر آنچه بشما رسيده فرحناك نگرديد و خداوند هر كسي را كه متكبر و خود فروش باشد دوست نميدارد، مرگ بر شما، در انتظار لعنت و عذاب باشيد، آنچنان نزديك است كه گوئي بر شما فرود آمده است و عذابهائي از آسمان بدنبال هم فروميريزد كه شما را نابود كند و شما را بچنگال يكديگر گرفتار نمايد و سپس در نتيجه ي ستمي كه روا داشتيد بشكنجه ي دردناك روز رستاخيز، جاويد خواهيد بود، هان كه لعنت خدا بر ستمكاران باد واي بر شما ميدانيد چه دستي از شما بر ما طغيان نمود؟ و چه كسي بجنگ ما شتافت؟ يا بچه پائي بسوي ما آمديد كه ميخواستيد با ما بجنگيد؟ بخدا قسم دلهاي شما سخت و جگر شما سياه شده و دريچه ي دلهاي شما بسته و بر گوش و چشم شما مهر غفلت زده شده است و شيطان شما را فريب داده و بآرزوهاي دراز مبتلا نموده و بر چشم شما پرده كشيده است كه راه را نمي يابيد، مرگ بر شما اي اهل كوفه چه كينه اي از رسول خدا در شما بود؟ و چه دشمني با او داشتيد؟ كه اين


بما عندتم بأخيه علي بن ابيطالب جدي و بنيه و عترته الطيبين الاخيار فافتخر بذلك مفتخر و قال.



نحن قتلنا عليا و بني علي

بسيوف هندية و رماح



و سبينا نسائهم سبي ترك

و نطحناهم فأي نطاح



بفيك ايها القائل الكثكث و الا ثلب أفتخرت بقتل قوم زكاهم الله و طهرهم الله و أذهب عنهم الرجس فأكظم و أقع كما اقعي أبوك فانما لكل امري ء ما كسب و ما قدمت يداه أحسد تمونا ويلا لكم علي ما فضلنا الله.



فما ذنبنا ان جاش دهرا بحورنا

و بحرك ساج ما يواري الدعا مصا



ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء و الله ذوالفضل العظيم و من لم يجعل الله له نورا فماله من نور.

قال: فارتفعت الاصوات بالبكاء و الخيب و قالوا حسبك يا ابنة الطيبين فقد احرقت قلوبنا و انضجت نحورنا و اضرمت اجوافنا فكستت.

قال و خطبت ام كلثوم بنت علي عليه السلام في ذلك اليوم من وراء كلتها رافعة صوتها بالبكاء فقالت يا أهل الكوفة سوئة لكم مالكم خذلتم حسينا و قتلتموه و اتهبتم أمواله و ورثتموه و سبيتم نسائه و نكبتموه فتبا لكم و سحقا ويلكم أتدرون أي دواه دهتكم؟ و أي ورز علي ظهوركم حملتم؟ و أي


چنين با برادرش و جدم علي بن ابي طالب و فرزندان و خاندان پاك و برگزيده اش كينه ورزي نموديد تا آنجا كه فخر كننده اي بر خود ميباليد و همي گفت:



كشتيم ما بجنگ علي را و آل او

با تيغهاي هندي و طعن سنان خويش



زنهايشان اسير نموديم همچو ترك

رزمي چنين نديده كس از دشمنان خويش



اي خاك بر دهنت كه چنين گفتي بكشتن مردمي باليدي كه خداوند آنان را پاك و پاكيزه فرموده و پليدي را از آنان برده دهان بر بند و بر جاي خود بنشين آنچنانكه پدرت نشست كه براي هر كس همان است كه بدست آورده و پيش فرستاده واي بر شما آيا بر آنچه خداوند ما را فضيلت بخشيده حسد ميورزيد؟



ما را چه جرم گر دو سه روزي بكام دل

ساغر زما پر است و تهي مانده از رقيب



اين فضل الهي است كه بر هر كس بخواهد عطا مي فرمايد و خداوند صاحب فضلي است عظيم و كسيكه خداوند براي او نوري قرار ندهد نوري ديگر نخواهد داشت.

راوي گفت: صداها بگريه و شيون بلند شد و گفتند: اي دختر پاكان بس كن كه دلهاي ما را سوزاندي و گلوهاي ما بسوخت و اندرون ما آتش گرفت پس آن بانو ساكت شد.

راوي گفت: آنروز ام كلثوم دختر علي از پس پرده ي نازكي در حاليكه با صداي بلند گريه ميكرد خطبه اي خواند و گفت: اي مردم كوفه رسوائي بر شما چرا حسين را خوار نموديد و او را كشتيد؟ و اموالش


دماء سفكتموها؟ و أي كريمة اصبتموها؟ و أي صبية سلبتموها؟ و أي أموال انتهبتموها؟ قتلتم خير رجالات بعد النبي صلي الله عليه و آله و سلم و نزعت الرحمة من قلوبكم ألا ان حزب الله هم الفائزون و حزب الشيطان هم الخاسرون ثم قالت:



قتلتم أخي صبرا فويل لامكم

ستجزون نارا حرها يتوقد.



سكتم دماء حرم الله سفكها

و حرمها القرآن ثم محمد



ألا فابشروا بالنار انكم غدا

لفي سقر حقا يقينا تخلدوا



و اني لأبكي في حياتي علي أخي

علي خير من بعد النبي سيولد



بدمع غريز مستهل مكفكف

علي الخد مني دائما ليس يجمد



قال الراوي: فضبج الناس بالبكاء و لنوح و نشر النساء شعورهن و وضعن التراب علي رؤسهن و خمشن وجوههن و ضربن خدودهن و دعون بالويل و الثبور و بكي الرجال و نتفوا لحاهم فلم ير باكية و باك اكثر من ذلك اليوم.


را بتاراج برديد و از آن خود دانستيد و زنان حرمش را اسير نموديد و آزار و شكنجه اش نموديد مرگ و نابودي بر شما باد اي واي بر شما آيا ميدانيد چه بلائي دامنگير شما شد؟ و چه بار گناهي بر پشت كشيديد؟ و چه خونهائي ريختيد؟ و با چه بزرگواري روبرو شديد؟ و از چه كودكاني لباس ربوديد؟ و چه اموالي بتاراج برديد؟ بهترين مردان بعد از رسول خدا را كشتيد و دلسوزي از كانون دل شما رخت بر بست هان كه حزب خداوند پيروز است و حزب شيطان زيان كار، سپس اشعاري بدين مضمون فرمود:



بكشتيد از من برادر كه بادا

بكيفر شما را عذابي فروزان



چو گشتيد خون ريز خون حرامي

بحكم خدا و رسول و بقرآن



بشارت بآتش شما را كه فردا

بدوزخ بمانيد جاويد سوزان



بعمري برادر ز مرگت بنالم

كه بودي به از هر كه پرورده دامان



بريزند اشكي چنان ديدگانم

كه هرگز نخشكند چون چشمه ساران



راوي گفت: مردم صدا بگريه و نوحه بلند كردند و زنان گيسوان پريشان نمودند و خاك بر سر ريختند و صورت بناخن خراشيدند و سيلي بصورت خود ميزدند و صدا بواويلا بلند كردند و مردان بگريه افتادند و ريشها كندند و از آن روز بيشتر هيچ مرد و زني گريان ديده نشد.


ثم ان زين العابدين عليه السلام أو ماء الي الناس أن اسكتوا افسكتوا فقام قائما فحمدالله و اثني عليه و ذكر النبي صلي الله عليه و آله و سلم ثم صلي عليه ثم قال أيها الناس من عرفني فقد عرفني و من لم يعرفني فأنا أعرفه بنفسي أنا علي بن الحسين بن علي بن أبيطالب عليهم السلام أنا ابن من انتهكت حرمته و سلبت نعمته و انتهب ماله و سبي عياله أنا ابن المذبوح بشط الفرات من غير دخل و لا ترات انا ابن من قتل صبرا و كفي بذلك فخرا ايها الناس فانشدكم الله هل تعلمون أنكم كتبتم الي أبي و خدعتموه و أعطيتموه من أنفسكم العهد و الميثاق و البيعة و قاتلتموه فتبا لما قدمتم لانفسكم و سواءة لرأيكم بأية عين تنظرون الي رسول الله صلي الله عليه و آله؟ اذ يقول لكم قتلتم عترتي و انتهكتم حرمتي فلستم من امتي.

قال الراوي: فارتفعت الاصوات من كل ناحية و يقول بعضهم لبعض هلكتم و ما تعلمون فقال عليه السلام رحم الله امرءا قبل نصيحتي و حفظ وصيتي في الله و في رسوله و اهل بيته فان لنا في رسول الله صلي الله عليه و آله اسوة حسنة فقالوا باجمعهم نحن كلنا يا ابن رسول الله سامعون مطيعون حافظون لذمامك غير زاهدين فيك و لا راغبين عنك فمرنا بأمرك يرحمك الله فانا حرب لحربك و سلم للسلمك لنأخذن يزيد لعنه الله و نبرأ ممن ظلمك و ظلمنا فقال عليه السلام هيهات هيهات أيها الغدرة المكرة حيل بينكم و بين شهوات أنفسكم أتريدون أن تاتوا الي كما اتيتم الي آبائي من قبل كلا و


سپس زين العابدين اشاره فرمود كه ساكت شويد همه ساكت شدند بپا خواست و خدايرا سپاس گفت و ثنا خواند و نام پيغمبر برد و بر وي درود فرستاد سپس گفت: اي مردم هر كه مرا شناخت كه شناخته است و هر كه نشناخت من خود را باو معرفي ميكنم من علي فرزند حسين فرزند علي بن ابي طالبم من فرزند كسي هستم كه احترامش هتك شد و اموالش ربوده شد و ثروتش به تاراج رفت و اهل و عيالش اسير شد من فرزند كسي هستم كه او را در كنار رود فرات بي سابقه ي كينه و عداوت سر بريدند من فرزند كسي هستم كه او را با شكنجه كشتند و همين فخر او را بس اي مردم شما را بخدا سوگند ميدانيد كه شما بوديد بر پدرم نامه نوشتيد و فريبش داديد؟ و با او پيمان بستيد و بيعت نموديد و بجنگش پرداختيد مرگ بر شما با اين كرداري كه از پيش براي خود فرستاديد و رسوائي بر اين رأي شما با چه ديده اي بروي رسول خدا نگاه خواهيد كرد؟ هنگاميكه بشما بگويد: چون عترت مرا كشته ايد و احترام مرا هتك كرده ايد از امت من نيستيد راوي گفت: صداها از هر طرف برخواست و بيكديگر ميگفتند نابود شده ايد و نميدانيد پس حضرت فرمود: خداوند رحمت كند كسي را كه نصيحت مرا بپذيرد و سفارش مرا درباره ي خدا و رسول او و اهل بيت رسول خدا نگهداري كند كه رسول خدا براي ما نيكو پيشوائي است همگي گفتند: اي فرزند رسول خدا ما همگي گوش بفرمان توئيم و فرمانبردار و نگهدار احترام و آبروي تو و نسبت بتو علاقمنديم و روگردان نيستيم هر دستوري داري بفرما خداوند تو را رحمت كند كه ما با دشمن تو جنگي هستيم و با صلح كننده ي تو صلح جو بطور مسلم از يزيد ملعون بازخواست ميكنيم و از كسيكه نسبت بتو و ما ستم نموده بيزارم حضرت فرمود: هرگز، هرگز. اي مردم نيرنگ باز و حيله گر بخواسته هاي دل خويش نخواهيد رسيد تصميم داريد مرا نيز فريب دهيد؟ چنانچه پدرانم را


رب الراقصات فان الجرح لما يندمل قتل أبي صلوات الله عليه بالأمس و أهل بيته معه و لم ينسي ثكل رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و ثكل أبي و بني ابي و وجده بين لهاتي و مرارته بين حناجري و حلقي و غصصه تجري في فراش صدري و مسئلتي أن تكونوا لا لنا و لا علينا ثم قال:



لا غروان قتل الحسين فشيخه

قد كان خيرا من حسين و اكرم



فلا تفرحوا يا اهل كوفان بالذي

اصيب حسين كان ذلك اعظما



قتيل بشط النهر روحي فدائه

جزاء الذي ارداء نار جهنم



ثم قال رضينا منكم رأسا برأس فلا يوم لنا و لا يوم علينا.

قال الراوي: ثم ان ابن زياد جلس في القصر للناس و أذن اذنا عاما و جيي ء برأس الحسين عليه السلام فوضع بين يديه و أدخل نساء الحسين عليه السلام و صبيانه اليه فجلست زينب بنت علي عليه السلام متنكرة فسأل عنها فقيل زينب بنت علي عليه السلام فأقبل اليها فقال الحمدلله الذي فضحكم و أكذب أحدوثتكم فقالت انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا فقال: ابن زياد كيف رأيت صنع الله باخيك أهل بيتك فقالت ما رأيت الا جميلا


از پيش فريب داديد، بخداي (شتران رهوار در راه حج) [1] سوگند كه چنين چيزي نخواهد شد هنوز زخم دل بهبودي نيافته است ديروز بود كه پدرم را با افراد خانواده اش كشتيد هنوز مصيبت رسول خدا و داغ پدرم و فرزندان پدرم فراموش نشده است هنوز اين غصه ها گلوگير من است و اين اندوهها در سينه ام جوشان و دلم از اين غمها خروشان است آنچه از شما ميخواهم اين است كه نه بسود ما باشيد و نه بزيان ما سپس اشعاري بدين مضمون فرمود:



نيست عجب كر حسين كشته شد از ظلم

زانكه علي كشته گشت و بودي بهتر



شاد چرا كوفيان ز كشتن مائيد؟

كاين گنه از هر گناه باشد برتر



كشته لب آب گشت من بفدايش

آتش دوزخ كشنده اش را كيفر



سپس فرمود: ما سر بسر راضي هستيم نه روزي بسود ما باشيد و نه روز ديگر بزيان ما.

راوي گفت: سپس ابن زياد در كاخ اختصاصي خود نشست و به ارعام داد و سر حسين را آوردند زينب دختر علي عليه السلام بطور ناشناس گوشه اي بنشست ابن زياد پرسيد اين زن كيست؟ گفته شد: زينب دختر علي عليه السلام است. ابن زياد روي بزينب نموده و گفت: سپاس خداوندي را كه شما را رسوا كرد و دروغ شما را در گفتارتان نماياند زينب فرمود: فقط فاسق رسوا ميشود و بدكار دروغ ميگويد و او ديگري است نه ما، ابن زياد گفت: ديدي خدا با برادر و خاندانت چه كرد؟ فرمود: بجز خوبي


هؤلاء قوم كتب الله عليهم القتل فبرزوا الي مضاجعهم و سيجمع الله بينك و بينهم فتحاج و تخاصم فانظر لمن يكون الفلج يومئذ هبلتك امك يا بن مرجانة.

قال الراوي: فضب ابن زياد و كانه هم بها فقال له عمرو بن حريث انها امرأة و المرأة لا تؤخذ بشي ء من منطقها فقال لها ابن زياد لقد شفي الله قلبي من طاغيتك الحسين و العصاة المردة من اهل بيتك فقالت لعمري لقد قتلت كهلي و قطعت فرعي و اجتثثت اصلي فان كان هذا شفاك فقدا شتفيت فقال ابن زياد هذه سجاعة و لعمري لقد كان أبوك شاعرا سجاعا فقالت يا ابن زياد ما للمرأة و السجاعة.

ثم التفت ابن زياد الي علي بن الحسين عليهماالسلام فقال من هذا؟ فقيل علي بن لحسين فقال أليس قد قتل الله علي بن الحسين فقال علي عليه السلام قد كان لي أخي يقال له علي بن الحسين قتله الناس فقال بل الله قتله فقال علي عليه السلام الله يتوفي الا نفس حين موتها و التي لم تمت في منامها فقال ابن زياد ألك جرأة علي جوابي؟ اذهبوا به فاضربوا عنقه فسمعت به عتمه زينب فقالت يا ابن زياد انك لم تبق منا أحدا فان كنت عزمت علي قتله فاقتلني معه فقال علي عليه السلام لعمته اسكتي يا عمة حتي أكلمه ثم اقبل عليه السلام فقال أبالقتل تهددني يا ابن زياد اما علمت ان القتل لنا عادة و كرامتنا الشهادة.
ثم امر ابن زياد بعلي بن الحسين عليه السلام و أهله فحملوا الي دار الي جنب المسجد الاعظم فقالت زينب بنت علي عليه السلام لا يدخلن عربية الا ام ولد او مملوكة فانهن سبين كما سبينا.

ثم امر ابن زياد برأس الحسين عليه السلام فطيف به في سكك الكوفة و يحق لي ان أتمثل هنا بابيات لبعض ذوي العقول يرثي بها قتيلا من آل الرسول:



رأس ابن بنت محمد و وصيه

للناظرين علي قناة يرفع



و المسلمون بمنظر و بمسمع

لا منكر منهم و لا متفجع




نديدم اينان افرادي بودند كه خداوند سرنوشت شان را شهادت تعيين كرده بود لذا آنان نيز بخوابگاه هاي ابدي خود رفتند و به همين زودي خداوند، ميان تو و آنان جمع كند تا تو را بمحاكمه كشند بنگر تا در آن محاكمه پيروزي كه را خواهد بود؟ مادرت بعزايت بنشيند اي پسر مرجانه، راوي گفت: ابن زياد خشمگين شد آنچنانكه گوئي تصميم كشتن زينب را گرفت عمرو بن حريث بابن زياد گفت: اين، زني بيش نيست و زن را نبايد بگفتارش مؤاخذه كرد ابن زياد بزينب گفت: از حسين گردن كش ات و از افرادي كه فاميل تو بودند و از مقررات سرپيچي ميكردند خداوند دل مرا شفا داد، زينب فرمود: بجان خودم قسم، كه تو بزرگ فاميل مرا كشتي و شاخه هاي مرا بريدي و ريشه ي مرا كندي اگر شفاي دل تو در اين است باشد، ابن زياد گفت: اين زن چه با قافيه سخن ميگويد و بجان خودم كه پدرش نيز شاعري بود قافيه پرداز، زينب فرمود: اي پسر زياد زن را با قافيه پردازي چكار؟ پس ابن زياد روي بعلي بن الحسين كرده و گفت: اين كيست؟ گفته شد: علي بن الحسين است گفت: مگر علي بن الحسين را خدا نكشت؟ حضرت فرمود: برادري داشتم كه نامش علي بن الحسين بود مردم او را كشتند گفت، بلكه خدايش كشت. علي عليه السلام آيه اي از قرآن خواند بدين مضمون كه خداوند جانها را بهنگام مرگ ميگيرد و آنرا كه نمرده است بهنگام خواب جانش را ميگيرد ابن زياد، گفت هنوز جرئت پاسخ گوئي بمن داري؟ اين را ببريد و گردنش را بزنيد، عمه اش زينب اين دستور بشنيد و فرمود: اي پسر زياد تو كه كسي براي من باقي نگذاشتي اگر تصميم كشتن اين يكي را هم گرفته اي مرا نيز با او بكش، علي عليه السلام بعمه اش فرمود: عمه جان آرام باش تا من با او سخن بگويم سپس رو بابن زياد كرده و فرمود: اي پسر زياد مرا با مرگ ميترساني؟ مگر ندانسته اي كه كشته شدن عادت ما است و شهادت مايه ي سربلندي ما.


ثم امرابن زياد بعلي بن الحسين عليه السلام و أهله فحملوا الي دار الي جنب المسجد الاعظم فقالت زينب بنت علي عليه السلام لا يدخلن عربية الا ام ولد او مملوكة فانهن سبين كما سبينا.

ثم امر ابن زياد برأس الحسين عليه السلام فطيف به في سكك الكوفة و يحق لي ان أتمثل هنا بابيات لبعض ذي العقول يرثي بها قتيلا من آل الرسول:



رأس ابن بنت محمد و وصيه

للناظرين علي قناة يرفع



و المسلمون بمنظر و بمسمع

لا منكر منهم و لا متفجع



كحلت بمنظرك العيون عماية

و اصم رزءك كل أذن تسمع



أيقظت أجفانا و كنت لها كري

و أنمت عينا لم تكن بك تهجع



ما روضة الا تمنت انها.

لك حفرة و لحظ قبرك مضجع



قال الراوي: ثم ان ابن زياد صعد المنبر فحمد الله و أثني عليه و قال في بعض كلامه الحمدلله الذي أظهر الحق و أهله و نصر أميرالمومنين و أشياعه و قتل الكذاب بن الكذاب فمازاد علي هذا الكلام شيئا حتي قام اليه عبدالله بن عفيف الأزدي و كان من خيار الشيعة و زهادها و كانت عينه اليسري ذهبت في يوم الجمل و الأخري في يوم الصفين و كان يلازم المسجد الاعظم يصلي فيه الي الليل فقال يا ابن زياد ان الكذاب


سپس ابن زياد دستور داد تا علي بن الحسين و خاندانش را بخانه اي كه كنار مسجد اعظم بود بردند زينب دختر علي فرمود: هيچ زن عرب نژادي حق ندارد بديدار ما بيايد مگر كنيزان كه آنان هم مانند ما اسيري ديده اند، سپس ابن زياد دستور داد سر مبارك حسين عليه السلام را در كوچه هاي كوفه گرداندند، من حق دارم در اين جا ابياتي را بعنوان مثال بگويم كه آن اشعار را يكي از خردمندان در مرثيه ي كشته اي از اولاد پيغمبر سروده است مضمون اشعار چنين است.



سر پر نور جگر گوشه ي زهرا و علي

بر سر نيزه تماشاگه آن قوم دغاست



مسلمين اند تماشاگر و زين ام عجب است

كه نه كس را پر درد و نه انكار و چرا است



كور گرديد هر آن چشم كه اين منظره ديد

كر شد آن گوش كه اين محنت و غم را شنواست



شد ز خواب آنكه ز مهرت همه شب بود بخواب

ديده اي را كه نخوابيد كنون خواب رواست



گلشني نيست كه اين آرزويش بر دل نيست

كه از آن بود زميني كه تنت را مأواست



راوي گفت: سپس ابن زياد بر منبر شد و حمد و ثناي الهي بجاي آورد و ضمن سخن گفت: سپاس خدائيرا كه حق و اهل حق را پيروز كرد و اميرالمؤمنين و پيروانش را ياري فرمود و دروغ گو و فرزند دروغگو را كشت همينكه اين سخن بگفت پيش از آنكه جمله ي ديگري ادا كند عبدالله بن عفيف ازدي برخواست و اين بزرگوار از بهترين افراد شيعه و زهاد بود و ديده ي چپ او در جنگ جمل از دست رفته بود و ديده ي راستش بروز صفين، و همواره ملازم مسجد بود و همه ي روز را تا شب در مسجد بنماز مشغول بود، گفت: اي پسر زياد دروغگو تو هستي و پدرت


ابن الكذاب أنت و أبوك و من استعملك و أبوه يا عدو الله أتقتلون أبناء النبيين و تتكلمون بهذا الكلام علي منابر المؤمنين.

قال الراوي: فغضب ابن زياد و قال من هذا المتكلم؟ فقال أنا المتكلم يا عدو الله أتقتل الذرية الطاهرة ألتي قد اذهب الله عنها الرجس و تزعم أنك علي دين الاسلام؟ و أغوثاه أين أولاد المهاجرين و الانصار لا ينتقمون من طاغيته اللعين بن اللعين علي لسان رسول رب العالمين.

قال الراوي: فاز داد غضب ابن زياد حتي انتفخت أو داجه و قال علي به فتبادرت اليه الجلاوزة من كل ناحية ليأخذوه فقامت الاشراف من الأزد من بني عمه فخلصوه من أيدي الجلاوزة و أخرجوه من باب المسجد و انطلقوا به الي منزله فقال ابن زياد اذهبوا الي هذا الأعمي أعمي الأزد أعمي الله قلبه كما أعمي عينه فاتوني به قال فانطلقوا اليه فلما بلغ ذلك الأزد اجتمعوا و اجتمعت معهم قبائل اليمن ليمنعوا صاحبهم قال بلغ ذلك ابن زياد فجمع قبائل مضر و ضمهم الي محمد بن الاشعث و أمرهم بقات القوم.

قال الراوي: فاقتتلوا قتالا شديدا حتي قتل بينهم جماعة من العرب قال و وصل اصحاب ابن زياد الي دار عبدالله بن عفيف فكسروا الباب و اقتحموا عليه فصاحت ابنته أتاك القوم من حيث تحذر فقال لا عليك ناوليني سيفي قال فناولته اياه فجعل يذب عن نفسه و يقول:


و كسيكه تو را بر ما فرماندار كرده و پدرش، اي دشمن خدا فرزندان پيغمبران را مي كشيد و بر فراز منبرهاي مؤمنين چنين سخن ميرانيد؟ راوي گفت: ابن زياد در خشم شد و گفت اين سخنگو كيست؟ عبدالله گفت: منم اي دشمن خدا خاندان پاكي را كه خداوند از آنان پليدي را بركنار فرموده ميكشي و گمان ميكني كه مسلماني؟ اي واي كجايند مهاجرين و انصار كه از امير سركش تو كه خود و پدرش به زبان محمد پيغمبر پروردگار جهانيان ملعون است انتقام بگيرند، راوي گفت: خشم ابن زياد فزونتر شد تا آنجا كه رگهاي گردنش پر از خون گرديد و گفت: اين مرد را نزد من بياوريد پيش خدمتان از هر طرف پيش دويدند تا او را بگيرند اشراف قبيله ي ازد، كه پسر عمويش بودند بپا خواستند و او را از دست فراشان گرفتند و از در مسجد بيرونش بردند و به خانه اش رساندند ابن زياد دستور داد: برويد و اين كور قبيله ي ازد را كه خداوند دلش را نيز مانند چشمش كور كند بنزد من آوريد، راوي گفت: مأمورين رفتند و چون خبر بقبيله ي ازد رسيد جمع شدند و قبيله هاي يمن نيز با آنان هم آهنگي كردند تا بزرگشان گرفتار شود راوي گفت: باين زياد گزارش رسيد، دستور داد قبيله هاي مضر بخدمت زير پرچم احضار شدند و بفرماندهي محمد بن اشعث فرمان جنگ داد راوي گفت: جنگ سختي كردند تا آنكه گروهي از عرب در اين ميان كشته شدند راوي گفت: سربازان ابن زياد تا در خانه عبدالله عفيف پيش روي كردند و در را شكستند و بخانه هجوم آوردند دخترش فرياد برآورد: مردم آمدند از راهي كه بيم آن داشتي، گفت: با تو كاري ندارند شمشير مرا بياور دختر شمشير را بدست اش داد عبدالله از خود دفاع ميكرد و شعري بدينمضمون ميخواند:




أنا ابن ذي الفضل عفيف الطاهر

عفيف شيخي و ابن ام عامر



كم دارع من جمعكم و حاسر

و بطل جلته مغاور



قال و جعلت ابنته تقول يا أبت ليتني كنت رجلا اخاصم بين يديك اليوم هؤلاء الفجرة قاتلي العترة البررة قال و جعل القوم يدورون عليه من كل وجهة و هو يذب عن نفسه فلم يقدر عليه احد و كلما جائه من جهة قالت يا ابت جاؤك من جهة كذا حتي تكاثروا عليه و احاطوا به فقالت بنته و اذلاه يحاط بابي و ليس له ناصر يستعين به فجعل يدير سيفه و يقول شعر:



أقسم لو يفسح لي عن بصري

ضاق عليكم موردي و مصدري



قال الراوي: فمازالوا به حتي أخذوه ثم حمل فادخل علي ابن زياد فلما رآه قال الحمد الله الذي أخزاك فقال له عبيدالله بن عفيف يا عدو الله و بماذا اخزاني الله:



و الله لو فرج لي عن بصري

ضاق عليك موردي و مصدري



قال ابن زياد يا عدو الله ما تقول في عثمان بن عفان؟ فقال يا عبد بني علاج يا ابن مرجانة و شتمه ما أنت و عثمان بن عفان؟ أساء او أحسن و أصلح أم أفسدوا الله تبارك و تعالي ولي خلفه يقضي بينهم و بين عثمان بالعدل و الحق و لكن سني عن ابيك و عنك و عن يزيد و أبيه فقال ابن زياد و الله لاسئلتك عن شي ء او تذوق الموت غصة بعد غصة فقال عبدالله بن




فرزند فاضلم عفيف و طاهر

بابم عفيف و مامم ام عامر



بس قهرمان چابك و دلاور

كافكندم از شما بخون شناور



راوي گفت: دخترش ميگفت: پدر جان اي كاش من مرد بودم و در برابر تو امروز با اين بدكاران و قاتلان خاندان نيكان مبارزه ميكردم راوي گفت: مردم از هر طرف گرد او را ميگرفتند و او از خود دفاع ميكرد و كسي را جرئت پيشرفت نبود و از هر طرف كه مي آمدند دخترش ميگفت پدر جان از فلان سو آمدند تا آنكه افراد دشمن زياد شد و گردش را گرفتند دخترش گفت: آه ذليل شدم پدرم را احاطه كرده اند و ياري ندارد كه پدرم از او ياري بطلبد عبدالله شمشير بگرد خود ميچرخاند و شعري بدين مضمون ميگفت:



بجان دوست كه گر، ديده باز بود مرا

نبود باز شما را ره دخول و خروج



راوي گفت: آنقدر مبارزه كرد تا عبدالله را دستگير نموده و بنزد ابن زيادش بردند چون چشمش باو افتاد گفت: سپاس خدايرا كه تو را خوار كرد و عبدالله بن عفيف گفت: اي دشمن خدا براي چه خدا مرا خوار كرد؟



خداي را قسم ار بود ديده ام روشن

تو را نبود رهي باز بر دخول و خروج



ابن زياد گفت: اي دشمن خدا درباره ي عثمان بن عفان چه گوئي؟ گفت: اي زر خريد قبيله ي علاج اي پسر مرجانه (و فحشي چند باو داد) تو را چه با عثمان بن عفان؟ خوب كرد يا بد، اصلاح كرد يا تباهي، خداي تبارك و تعالي خود حاكم بر مقدرات آفريدگان خود ميباشد كه ميان آنان


عفيف الحمد الله رب العامين أما أني قد كنت أسئل الله ربي أن يرزقني الشهادة من قبل أن تلدك أمك و سئلت الله أن يجعل ذلك علي يدي ألعن خلفه و أبغضهم اليه فلما كف بصري يئست عن الشهادة و الان فالحمد الله الذي رزقنيها فقال ابن زياد اضربوا عنقه فضربت عنقه و صلب في السبخة.

قال الراوي: و كتب عبيدالله بن زياد الي يزيد بن معويه يخبره بقتل الحسين عليه السلام و خبر أهل بيته و كتب أيضا الي عمرو بن سعيد بن العاص أمير المدينة بمثل ذلك أما عمرو فحيث وصله الخبر صعد المنبر و خطب الناس و اعلمهم ذلك و اعية بني هاشم و اقاموا سنن المصائب و الماتم و كانت زينب بنت عقيل بن أبيطالب عليه السلام تندب الحسين عليه السلام و تقول:



ماذا تقولون ان قال النبي لكم

ماذا فعلتم و أنتم آخر الأمم



بعترتي و اهل بيتي بعد مفتقدي

منهم اساري و منهم ضرجوا بدم



ما كان هذا جزائي اذ نصحت لكم

أن تخلفوني بسوء في ذوي رحمي



فلما جاء الليل سمع أهل المدينة هاتفا ينادي.


و عثمان به داد و حق قضاوت فرمايد ولي تو حال پدرت و خودت و يزيد و پدرش را از من بپرس، ابن زياد گفت: بخدا ديگر پرسشي از تو نكنم تا شربت ناگوار مرگ را جرعه جرعه بنوشي، عبدالله بن عفيف گفت: سپاس خدايرا كه پروردگار جهانيان است من پيش از انكه مادر تو را بزايد از خداوند، پروردگار خود خواسته بودم كه شهادت را روزي من گرداند و خواسته بودم كه اين شهادت با دست ملعون ترين خلق و مبغوضترين آنان در نزد خداوند انجام پذيرد همين كه چشمم از دست برفت از شهادت مأيوس شدم و الآن سپاس خدائيرا كه پس از نااميدي شهادت را بر من روزي فرمود و مستجاب شدن دعائي را كه از دير زمان نموده بودم بمن شناساند ابن زياد گفت: گردنش را بزنيد، گردنش را زدند و در سيخه بدارش آويختند راوي گفت: عبيدالله بن زياد به يزيد نامه نوشت و خبر كشته شدن حسين و جريان اهل و عيالش را گزارش داد و رونوشت نامه را بعمرو بن سعيد بن عاص كه فرماندار مدينه بود فرستاد، اما عمرو همين كه خبر به او رسيد بر منبر رفت و براي مردم خطبه خواند و خبر رسيده را بآنان اعلام كرد صداي ناله و شيون از خاندان بني هاشم برخواست و مراسم عزا و سوگواري بپا داشتند و زينب دختر عقيل بن ابي طالب بر حسين نوحه سرائي كرد بدين مضمون:



نبي را چه گوئيد پاسخ چو گويد

كه اي آخرين امت آخر چه كرديد



باولاد و اهلم پس از من كز آنان

اسيرند و يا از ره ظلم كشتيد



نه اين بود پاداشم از خير خواهي

كه بال و پر از خاندانم شكستيد



چون شب فرارسيد مردم مدينه آوازي شنيدند كه گوينده اش ديده نميشد و اشعاري بدين مضمون همي خواند.




أيها القاتلون جهلا حسينا

أبشروا بالعذاب و التنكيل



كل أهل السماء يدعو عليكم

من نبي و مالك و قبيل



قد لعنتم علي لسان ابن داود

و موسي و صاحب الانجيل



و أما يزيد بن معوية فانه لما وصله كتاب عبيد الله بن زياد و وقف عليه أعاد الجواب اليه يأمره فيه بحمل رأس الحسين عليه السلام و روس من قتل معه و بحمل اثقاله و نسائه و عياله فاستدعي ابن زياد بمحفر بن ثعلبة العائذي فسلم اليه الرؤس و الأسري و النساء فصاربهم محفر الي الشام كما يسار بسبايا الكفار يتصفح وجوههن اهل الأقطار.

فروي ابن لهيعة و غيره حديثا أخذنا منه موضع الحاجة قال كنت أطوف بالبيت فاذا برجل يقول اللهم اغفرلي و ما أريك فاعلا فقلت له يا عبد الله اتق الله و لا تقل مثل ذلك فان ذنوبك لو كانت مثل قطر الأمطار و ورق الأشجار فاستغفرت الله غفرها لك فانه غفور رحيم قال فقال لي تعال حتي أخبرك بقصتي فأتيته فقال اعلم انا كنا خمسين نفرا ممن سار مع رأس الحسين عليه السلام الي الشام فكنا اذا أمسينا وضعنا الرأس في تابوت و شربنا الخمر حول التابوت فشرب أصحابي ليلة حتي سكروا و لم أشرب معهم فلما جن الليل سمعت رعدا و رأيت برقا فاذا أبواب السماء قد فتحت و نزل آدم عليه السلام و نوح و ابراهيم و اسمعيل و اسحق و نبينا محمد صلي الله عليه و آله و عليهم اجمعين و معهم جبرئيل و خلق من ملائكة فدنا جبرئيل من التابوت




اي گروهي كه بكشتيد حسين از ره جهل

مژده كز بهر شما هست عذاب و آزار



ميكنند اهل سما جمله شما را نفرين

چه پيمبر چه صفوف ملك و مالك نار



هم سليمان بشما لعن كند هم موسي

هم ز عيسي بشما لعن بود بر سر دار



و اما يزيد بن معويه، همينكه نامه ي عبيدالله بن زياد باو رسيد و از مضمونش آگاه شد در پاسخ نامه دستور داد كه سر بريده ي حسين عليه السلام و سرهاي افرادي كه باو كشته شده اند بهمراه اموال و زنان و عيالات آنحضرت بشام بفرستد لذا ابن زياد محفر بن ثعلبه ي عائذي را خواست و سرها و اسيران و زنان را بتحويل او داد محفر آنان را همچون اسيران كفار كه مردم شهر و ديار آنان را ميديدند به شام برد.

ابن لهيعة و ديگري حديثي روايت كرده است ما از آنان حديث همان مقدار كه نيازمنديم نقل ميكنيم گويد: بطواف خانه ي كعبه بودم كه ديدم مردي ميگويد: بار الها مرا بيامرز و گمان ندارم كه بيامرزي، او را گفتم: اي بنده ي خدا از خدا بپرهيز و چنين سخن بر زبان ميار، كه اگر بشماره ي قطره هاي باران و برگ درختان گناه داشته باشي و از خدا آمرزش بخواهي خدايت مي آمرزد كه او آمرزنده و مهربان است گويد: مرا گفت بيا تا سرگذشت خودم را براي تو بيان كنم بهمراهش رفتم، پس گفت: بدان كه من جزو همان پنجاه نفري بودم كه سر بريده ي حسين را بشام مي برديم برنامه چنين بود كه چون شب ميشد سر را در صندوقي مينهاديم و خود بر گرد آن نشسته و بشرابخواري و ميگساري ميپرداختيم شبي رفقاي من همگي مي خورده و مست شده بودند و من نخورده بودم چون تاريكي


و أخرج الرأس و ضمه الي نفسه و قبله ثم كذلك فعل الأنبياء كلهم و بكي النبي - صلي الله عليه و آله و سلم علي رأس الحسين عليه السلام و عزه الأنبياء و قال له جبرئيل عليه السلام يا محمد أن الله تبارك و تعالي أمرني أن أطيعك في أمتك فان أمرتني زلزلت بهم الارض و جعلت عاليها سافلها كما فعلت بقوم لوط فقال النبي صلي الله عليه و آله لا يا جبرئيل فان لهم معي موقفا بين يدي الله يوم القيمة ثم جاء الملائكة نحونا ليقتلونا فقلت الأمان يا رسول الله فقال اذهب فلا غفر الله لك.

و رأيت في تذييل محمد بن النجار شيخ المحدثين ببغداد في ترجمة علي ابن نصر الشبوكي باسناده زيادة في هذا الحديث ما هذا لفظه قال لما قتل الحسين بن علي و حملوا برأسه جلسوا يشربون و يجيي ء بعضهم بالرأس فخرجت يدو كتبت بقم الحديد علي الحائط:



أترجو امة قتلت حسينا

شفاعة جده يوم الحساب



قال فلما سمعوا بذلك تركوا الرأس و هزموا.

قال الراوي: و سار القوم برأس الحسين و نسائه و الأسري من رجاله فلما قربوا من دمشق دنت أم كلثوم من شمر و كان من جملتهم فقالت له لي اليك حاجة فقال ما حاجتك؟ قالت اذا دخلت بنا البلد فاحملنا في درب قليل النظارة و تقدم اليهم أن يخرجوا هذه الرؤس من بين المحامل




شب همه جا را فرا گرفت صداي رعدي شنيدم و برقي درخشيد، ديدم كه درهاي آسمان گشوده شد و آدم و نوح و ابراهيم و اسمعيل و اسحق و پيغمبر ما محمد اميرالمؤمنين صلي الله عليه و آله و سلم و عليم اجمعين فرود آمدند و جبرئيل و جمعي از فرشتگان نيز بهمراه شان بودند جبرئيل بنزديك صندوق آمد و سر را بيرون آورد و بر سينه گرفت و بوسيدش سپس پيمبران همگي چنين كردند رسول خدا بر بالين سر بريده گريه كرد و پيمبران حضرتش را تسليت عرض نمودند جبرئيل بآنحضرت عرض كرد اي محمد، خداي تبارك و تعالي بمن دستور فرموده است كه شما هر امري در باره ي امت بفرمائيد من اجرا كنم اگر دستور ميفرمائيد تا زمين را بلرزش در آورم و زير و رويش كنم چنانچه بقوم لوط نمودم رسول خدا فرمود: نه اي جبرئيل آنان را با من بروز قيامت در پيشگاه الهي موقفي است پس فرشتگان بسوي ما آمدند تا ما را بكشند من گفتم يا رسول الله امان، امان، فرمود: برو كه خدايت نيامرزد.

و در تذييل محمد بن نجار كه شيخ المحدثين بغداد بود ديدم كه در ترجمه ي علي بن نصر شبوكي اين حديث را با زيادتي نقل كرده است، اينك حديث: راوي گفت: چون حسين بن علي كشته شد و سرش را بهمراه برداشتند نشستند و بميخوارگي پرداختند و سر را دست بدست ميدادند كه ديدند دستي از آستين برآمد و با قلمي آهنين شعري بر ديوار نوشت بدين مضمون.



بروز حشر ندانم كه قاتلان حسين

چگونه چشم شفاعت به جد او دارند



راوي گفت: چون اين بشنيدند سر را گذاشته و فرار كردند.

راوي گفت: كوفيان سر حسين را به زنان و مردان و اسير بردند چون بنزديك دمشق رسيدند ام كلثوم بشمر كه جزو آنان بود نزديك شد و او را فرمود: مرا به تو نيازي است گفت چيست؟ فرمود ما را كه به اين شهر ميبريد از دروازه اي وارد كنيد كه تماشاگر كمتر باشد و ديگر آنكه باينان


و ينحونا عنها فقد خزينا من كثيرة النظر الينا و نحن في هذه الحال فأمر في جواب سؤالها أن يجعل الرؤس علي الرماح في أوساط المحامل بغيا منه و كفرا و سلك بهم بين النظارة علي تلك الصفة حتي أتي بهم باب دمشق فوقفوا علي درج باب المسجد الجامع حيث يقام السبي.

فروي ان بعض فضلاء التابعين لما شاهد رأس الحسين عليه السلام بالشام أخفي نفسه شهرا من جميع أصحابه فلما وجدوه بعد اذ فقدوه سألوه عن ذلك فقال ألا ترون ما نزل بنا و أنشأ يقول:



جاؤا برأسك يا ابن بنت محمد

مترملا بدمائه ترميلا



و كانما بك يا ابن بنت محمد

قتلوا جهارا عامدين رسولا



قتلوك عطشانا و لم يترقبوا

في قتلك التأويل و التنزيلا



و يكبرون بأن قتلت و انما

قتلوا بك التكبير و التهليلا



قال الراوي: و جاء شيخ و دنا من نساء الحسين عليه السلام و عياله و هم في ذلك الموضع فقال الحمدلله الذي قتلكم و أهلككم و أراح البلاد عن رجالكم و أمكن أميرالمومنين منكم فقال له علي بن الحسين عليه السلام يا شيخ هل قرأت القرآن؟ قال نعم قال فهل عرفت هذه الاية؟ قل لا أسئلكم عليه أجرا الا المودة في القربي قال الشيخ نعم قد قرأت ذلك فقال علي عليه السلام له فنحن القربي يا شيخ فهل قرأت في بني اسرائيل؟ و آت ذا القربي


پيشنهاد كن كه اين سرها را از ميان كجاوه هاي ما بيرون ببرند و از ما دور كنند كه از بس ما را با اينحال ديدند خوار و ذليل شديم، شمر در پاسخ خواسته ي آن بانو از عناد و كفري كه داشت دستور داد كه سرها را بر فراز نيزه ها بزنند و ميان كجاوه ها تقسيم كنند و با اين حال آنان را در ميان تماشاگران بگردانند تا آنكه آنان را به دروازه ي دمشق آوردند و در پله هاي در مسجد جامع بپاداشتند يعني همانجا كه اسيران را نگهميداشتند.

روايت شده كه يكي از فضلاء تابعين چون سر حسين عليه السلام را در شام ديد يك ماه خود را از همه ي دوستانش پنهان كرد چون پس از مدتي كه نبود او را يافتند پرسيدند چرا خود را پنهان كرده بودي؟ گفت: مگر نمي بينيد چه بلائي بر سر ما آمده است؟ و اشعاري بدين مضمون انشاء كرد.



سر بريده ات اي ميوه ي دل زهرا

بخون خويش خضاب است و آورند بشام



بكشتن تو نمودند آشكار و بعمد

بقتل ختم رسل اين گروه دون اقدام



لبان تشنه شهيدت نمود خصم و نگفت

گز آيه آيه ي قرآن توئي مراد و مرام



تو را كه معني تكبير بودي و تهليل

كشند و بانگ به تكبير، اين گروم لئام



راوي گفت: پير مردي آمد و به زنان و عيالات حسين عليه السلام كه بر در مسجد ايستاده بودند نزديك شد و گفت سپاس خدايرا كه شما را بكشت و نابود كرد و شهرها را از مردان شما آسوده نمود و اميرالمؤمنين را بر شما مسلط كرد علي بن الحسين، باو فرمود: اي پيرمرد قرآن خوانده اي گفت:

آري، فرمود: معناي اين آيه را نيكو درك كرده اي؟ بگو اي پيغمبر من براي رسالت مزدي از شما نميخواهم بجز دوستي خويشاوندانم، پيرمرد گفت:


حقه فقال الشيخ قد قرأت فقال علي بن الحسين فنحن القربي يا شيخ فهل قرأت هذه الآية؟ و اعلموا انما غنمتم من شي ء فان لله خمسه و للرسول و لذي القربي قال نعم فقال له علي عليه السلام فنحن القربي يا شيخ فهل قرأت هذه الآية انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا قال الشيخ قد قرأت ذلك فقال علي عليه السلام فنحن أهل البيت الذين خصصنا الله بآية الطهارة يا شيخ.

قال الراوي: فبقي الشيخ ساكتا نادما علي ما تكلم به و قال بالله انكم هم؟ فقال علي بن الحسين عليهماالسلام تالله أنا لنحن هم من غير شك و حق جدنا رسول الله صلي الله عليه و آله انا لنحن هم فبكي الشيخ و رمي عمامته ثم رفع رأسه الي السماء و قال اللهم انا نبرأ اليك من عدو آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم من جن و انس ثم قال هل لي من توبة فقال له نعم أن تبت تاب الله عليك و أنت معنا أنا فبلغ يزيد بن معوية حديث الشيخ فامر به فقتل. قال الراوي: ثم أدخل ثقل الحسين عليه السلام و نسائه و من تخلف من أهل بيته علي يزيد بن معوية لعنهما الله و هم مقرنون في الحبال فلما وقفوا بين يديه و هم علي تلك الحال قال له علي بن الحسين عليه السلام أنشدك الله يا يزيد ظنك برسول الله صلي الله عليه و آله لورآنا علي هذه الصفة فأمر يزيد بالحبال فقطعت ثم وضع رأس الحسين عليه السلام بين يديه و أجلس النساء


آري، اين آيه را خوانده ام علي عليه السلام فرمود: خويشاوندان پيغمبر مائيم، اي شيخ در سوره ي بني اسرائيل خوانده اي؟ كه حق خويشاوندان ادا كن شيخ گفت خوانده ام، علي بن الحسين فرمود: خويشاوند مائيم، اي پيرمرد اين آيه را خوانده اي؟:بدانيد هر چه سود برديد پنج يك آن مخصوص خدا است و رسول و خويشاوندان رسول، گفت: آري، علي عليه السلام، باو فرمود: مائيم خويشاوندان پيغمبر، اين آيه را خوانده اي؟: خداوند خواسته است كه پليدي را از شما خاندان بردارد و شما را پاك و پاكيزه فرمايد، شيخ گفت: اين آيه را خوانده ام، علي عليه السلام فرمود: مائيم آن خانداني كه خداوند آيه ي تطهير را مخصوص ما نازل فرموده است، راوي گفت: پيرمرد ساكت ايستاد و آثار پشيماني از آنچه گفته بود بر چهره اش نمايان بود پس از لحظه اي گفت: تو را بخدا شما همانيد كه گفتي؟

علي بن الحسين فرمود: بخدا قسم بدون شك ما همان خاندانيم بحق جدم رسول خدا كه ما همان خاندانيم، پيرمرد گريان شد و عمامه بر زمين زد و سپس سر بر آسمان برداشت و گفت: بار الها ما كه از دشمنان جني و انسي آل محمد بيزاريم پس بحضرت عرض كرد: آيا راه توبه اي براي من هست؟ فرمود: آري، اگر توبه كني خداوند توبه ي تو را مي پذيرد و تو با ما خواهي بود عرض كرد: من توبه كارم، گزارش رفتار اين پيرمرد به يزيد رسيد دستور داد او را كشتند، راوي گفت: پس كنيزان و زنان و بازماندگان حسين را كه رديف هم بريسمانها يسته بودند وارد مجلس يزيد كردند چون در برابر او با چنين حال ايستادند علي بن الحسين بيزيد فرمود: ترا بخدا اي يزيد بگمان تو اگر رسول خدا ما را با اين وضع ميديد چه ميكرد؟ يزيد دستور داد طنابها را بريدند پس سر حسين را در برابر خود گذاشت و زنان را در پشت سر خود جاي داد تا او را نه بينند علي بن الحسين عليه السلام كه اين منظره را ديد تا پايان عمر غذائي كه از سر حيوان تهيه شده باشد ميل نفرمود و اما زينب چون سر بريده را ديد دست برد


خلفه لئلا ينظرون اليه فرآه علي بن الحسين عليهماالسلام فلم يأكل الرؤس بعد ذلك أبدا و أما زينب فانها لما رأته أهوت الي جيبها فشقته ثم نادت بصوت حزين يفزع القلوب يا حسيناه يا حبيب رسول الله يا ابن مكة و مني يا ابن فاطمة الزهراء سيدة النساء يا ابن بنت المصطفي.

قال الراوي: فأبكت و الله كل من كان في المجلس و يزيد عليه لعائن الله ساكت. ثم جعلت امرأة من بني هاشم كانت في دار يزيد لعنه الله تندب علي الحسين عليه السلام و تنادي يا حبيباه يا سيد أهل بيتاه يا ابن محمداه يا ربيع الأرامل و اليتامي يا قتيل اولاد الأدعياء قال الراوي فأبكت كل من سمعها ثم دعا يزيد عليه! اللعنة بقضيب خيزران فجعل ينكت به ثنايا الحسين عليه السلام فأقبل عليه أبوبرزة الأسلمي و قال ويحك يا يزيد أتنكت بقضيبك ثغر الحسين عليه السلام ابن فاطمة صلوات الله عليها أشهد لقد رأيت النبي صلي الله عليه و آله و سلم يرشف ثناياه و ثنايا اخيه الحسن عليهماالسلام و يقول أنتما سيدا شباب أهل الجنة فقتل الله قاتلكما و لعنه و أعد له جهنم و سائت مصيرا قال الراوي فغضب يزيد و أمر باخراجه فأخرج سحبا.

قال: و جعل يزيد يتمثل بابيات ابن الزبعري:



ليث اشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل



لأهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تشل



قد قتلنا القوم من ساداتهم

و عدلناه ببدر فاعتدل




و گريبان چاك زد سپس با ناله اي جانسوز كه دلها را جريحه دار ميكرد صدا زد: اي حسين، اي حبيب رسول خدا، اي فرزند مكة و مني، اي پسر فاطمه ي زهرا سرور بانوان، اي پسر دختر مصطفي، راوي گفت: بخدا قسم هر كه را كه در مجلس بود بگريه درآورد و يزيد لعين، هم چنان ساكت بود سپس زني از بني هاشم كه در داخله ي يزيد بود شروع به نوحه سرائي براي حسين كرد صدا ميزد: اي حبيب ما، اي سرور خاندان ما، اي پسر محمد اي سرپرست بيوه زنان و يتيمان، اي كشته فرزندان زنازادگان، راوي گفت: هر كه صدايش را شنيد گريان شد پس يزيد ملعون عصاي خيزرانش را طلبيد و با آن بر دندانهاي حسين ميكوبيد، ابوبرزه اسلمي رو بيزيد كرد و گفت: واي بر تو اي يزيد با عصايت دندانهاي حسين فرزند فاطمه را چوب ميزني؟ من خود شاهد بودم كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم دندانهاي حسين و برادرش حسن را مي مكيد و ميگفت: شما دو سرور جوانان اهل بهشتيد خدا بكشد كشنده شما را و لعنت اش كند و دوزخ را براي او آماده نمايد كه چه جايگاه بدي است، راوي گفت: يزيد برآشفت و دستور داد او را از مجلس بيرون كنند پس كشان كشان او را ار مجلس بيرون بردند راوي گفت: يزيد اشعاري از ابن زبعري ميخواند بدين مضمون:



پدرانم كه ببدر از خزرج

ناله ها از دم شمشير شنيد



كاش بودند و بگفتندي شاد

دست تو درد مبيناد يزيد



آنقدر سرور از آنان كشتيم

تا كه با بدر برابر گرديد






لعبت اشم بالملك فلا

خبر جاء و لا وحي نزل



لست من خندف ان لم أنتقم

من بني احمد ما كان فعل



قال الراوي: فقامت زينب بنت علي بن ابيطالب عليه السلام فقالت الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي رسوله و آله أجمعين صدق الله سبحانه كذلك يقول ثم كان عاقبة الذين أساؤا السوي أن كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزؤن.

أظننت يا يزيد حيث أخذت علينا اقطار الأرض و آفاق السماء فاصبحنا نساق كما تساق الأسراء أن بنا هوانا عليه و بك عليه كرامة و أن ذلك لعظم خطرك عنده فشمخت بأنفك و نظرت في عطفك جذلان مسرورا حيث رأيت الدنيا لك مستوثقة و الأمور متسقة و حين صفا لك ملكنا و سلطاننا فمهلا مهلا أنسيت قول الله تعالي و لا يحسبن الذين كفروا أنما نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين أمن العدل يا ابن الطلقاء تخديرك حرائرك و أمائك و سوقك بنات رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم سبايا قد هتكت ستورهن و ابديت وجوههن تحدو بهن الأعداء من بلد الي بلد و يستشرفهن أهل المناهل و المناقل و يتصفح وجوههن القريب و البعيد و الدني و الشريف ليس معهن من رجالهن ولي و لا من حماتهن حمي و كيف يرتجي مراقبة من لفظ فوه أكباد الأزكياء و نبت لحمه من




بازي هاشم و ملك است و جز اين

خبري نامد و وحيي نرسيد



نيم از خندف اگر نستانم

كينه ام ز آل نبي بي ترديد



راوي گفت: زينب دختر علي بن ابي طالب بپا خواست و گفت: سپاس خدايرا كه پروردگار عالميان است و درود بر پيغمبر و همه فرزندانش خداي سبحان سخن براست فرمود كه چنين فرمايد: پايان كار آنانكه بسيار كار زشت كردند اين است كه آيات الهي را دروغ پنداشته و آنها را مسخره ميكنند اي يزيد تو كه زمين و آسمان را از هر طرف بر ما تنگ گرفتي و ما را مانند گنيزان باسيري مي كشند، به گمانت كه اين خواري ما است در پيشگاه خداوند و تو را در نزد خدا احترامي است؟ و اين از آن است كه قدر تو در خداوند بزرگ است؟ كه اين چنين باد در بيني انداختي و متكبرانه نگاه ميكني شاد و خرمي كه پايه هاي دنيا را بسود خود محكم ديده و رشته كارها را بهم پيوسته مشاهده نموده و حكومت و قدرتي را كه از آن ما بود بدون مزاحم بدست آورده اي، آرام، آرام، مگر فرموده ي خدا را فراموش كرده اي؟ كه كافران گمان نبردند مهلتي را كه ما بآنان ميدهيم بخير آنان است مهلت ما فقط بآن منظور است كه گناهشان فزونتر گردد و شكنجه اي ذلت بخش براي آنان آماده است اي فرزند آزاد شدگان اين رسم عدالت است؟ كه زنان و كنيزان خود را پشت پرده جاي داده اي ولي دختران رسول خدا اسير و دست بسته در برابرت، پرده ها احترامشان هتك شده و صورت هايشان نمايان، آنان را دشمنان، شهر بشهر ميگردانند و در مقابل ديدگان مردم بياباني و كوهستاني و در چشم انداز هر نزديك و دور و هر پست و شريف نه از مردانشان سرپرستي دارند و نه از يارانشان حمايت كننده اي، چه چشم داشت از كسيكه دهانش جگرهاي پاكان را بيرون انداخت (و جويدن نتوانست) و گوشت اش از خون شهيدان روئيد و چه


دماء الشهداء و كيف يستبطاء في بعضنا أهل البيت من نظر الينا بالشنف و الشنآن و الأحن و الأضعفان ثم تقول غير متأثم و لا مستعظم:



لأهلواو استهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تشل



منتحيا علي ثنايا أبي عبدالله سيد شباب أهل الجنة تنكتها بمخصرتك و كيف لا تقول ذلك و قد نكات القرحة و استأصلت الشأفة باراقتك دماء ذرية محمد صلي الله عليه و آله و سلم و نجوم الأرض من آل عبدالمطلب و تهتف باشياخك زعمت انك تناديهم فلتردن و شيكا موردهم و لتودن انك شللت و بكمت و لم تكن قلت ما قلت و فعلت ما فعلت الهم خذلنا بحقنا و انتقم من ظالمنا و أحلل غضبك بمن سفك دمائنا و قتل حماتنا فوالله ما فريت الا جلدك و لا حززت الا لحمك و لتردن علي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بما تحملت من سفك دماء ذريته و انتهكت من حرمته في عترته و لحمته يجمع الله شملهم و يلم شعثهم و يأخذ بحقهم و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتا بل أحياء عند ربهم يرزقون و حسبك بالله حاكما و بمحمد صلي الله عليه و آله و سلم خصيما و بجبرئيل ظهيرا و سيعلم من سول لك و مكنك من رقاب المسلمين بئس للظالمين بدلا و ايكم شر مكانا و أضعف جندا و لئن جرت علي الدواهي مخاطبتك اني لا ستصغر قدرك و أستعظم تقريعك و أستكثر توبيخك لكن العيون عبري و الصدور حري ألا فالعجب كل العجب لقتل حزب الله النجباء بحزب الشيطان الطلقاء فهذه الأيدي تنطف من دمائنا و الأفواه تتحلب من لحومنا


انتظار در تأخير دشمني ما اهل بيت از كسيكه با ديده ي بغض و دشمني و توهين و كينه جوئي بر ما نگريست و پس از اينهمه، بدون اينكه خود را گنهكار به بيني و بزرگي اين عمل را درك كني ميگوئي



كاش بودند بگفتندي شاد

دست تو درد مبيناد يزيد



در حاليكه با چوب دستي اشاره بدندانهاي ابي عبدالله سرور جوانان اهل بهشت ميكني و با چوب دستي خويش دندانهاي حضرت را ميزني چرا چنين نگوئي؟ تو كه پوست از زخم دل ما برداشتي و ريشه ي ما را درآوردي با اين خوني كه از خاندان محمد صلي الله عليه و آله و سلم و ستارگان درخشان روي زمين از اولاد عبدالمطلب ريختي يزيد، پدرانت را بانگ ميزني بگمانت كه صدايت بگوششان ميرسد به همين زودي بجائي كه آنان هستند خواهي رفت و آنوقت آرزو خواهي كرد كه ايكاش دستت چلاق بود و زبانت لال و چنين حرفي نميزدي و كاري كه كرده اي نميكردي بارالها حق ما را بازگير و از آنكه بماستم كرد انتقام بگير و خشم خود را بر كسيكه خونهاي ما را ريخت و ياران ما را كشت فرود آر، يزيد بخدا قسم ندريدي مگر پوست خود را و نبريدي مگر گوشت خود را و مسلما با همين باري كه از ريختن خون ذريه رسول خدا و هتك احترام او در خاندان و خويشانش بردوش داري به رسول خدا وارد خواهي شد هنگاميكه خداوند همه را جمع مينمايد و پراكندگي آنان را گرد آورد و حق آنان را بازگيرد آناني كه در راه خدا كشته شده اند مرده مپندار بلكه زندگانند و در نزد پروردگارشان از روزيها برخوردار و همين تو را بس كه خداوند حاكم است و محمد طرف دعوا و جبرئيل پشتيبان او و به همين زودي آنكه فريبت داد و تو را بر گردن مسلمانان سوار كرد خواهد فهميد كه ستمكاران را عوض بدي نصيب است و كدام يك از شما جايگاهش بدتر و سپاهش ناتوان تر است و اگر چه پيش آمدهاي ناگوار روزگار، مرا بسخن گفتن با تو كشانده ولي در


و تلك الجثث الطواهر الزواكي تنتابها العواسل و تعرفها امهات الفراعل و لئن اتخذتنا مغنما لتجدنا و شيكا مغرما حين لا تجد الا ما قدمت يداك و ما ربك بظلام للعبيد فالي الله المشتكي و عليه المعول فكد كيدك واسع سعيك و ناصب جهدك فوالله لا تمحو ذكرنا و لا تميت وحينا و لا تدرك أمدنا و لا ترحض عنك عارها و هل رأيك الا فند و أيامك الا عدد و جمعك الا بدد يوم ينادي المنادي ألا لعنة الله علي الظالمين فالحمدلله رب العالمين الذي ختم لأولنا بالسعادة و المغفرة و لآخرنا بالشهادة و الرحمة و نسأل الله أن يكمل لهم الثواب و يوجب لهم المزيد و يحسن علينا الخلافة انه رحيم و دود و حسبنا الله و نعم الوكيل.

فقال يزيد لعنه الله:



يا صيحة تحمد من صوائح

ما أهون النوح علي النوائح



قال الراوي ثم استشار أهل الشام فيما يصنع بهم فقالوا لا تتخذن من كلب سوء جروأ فقال له النعمان بن بشيرا نظر ما كان الرسول يصنع بهم فاصنعه بهم.


عين حال ارزش ات از نظر من ناچيز و سرزنشت بزرگ و ملامتت بسيار است چه كنم كه چشمها پر اشك و سينه ها سوزان است هان كه شگفت آور است و بسي مايه شگفتي است كه افراد نجيب حزب خدا در جنگ با احزاب شيطان كه برده گان آزاد شده بودند كشته شوند و اين دستها است كه خون ما از آن ها ميچكد و اين دهن ها است كه از گوشت ما پر آب شده و اين پيكرهاي پاك و پاكيزه كه پي در پي خوراك گرگهاي درنده گشته و در زير چنگال بچه كفتارها به خاك آلوده شده است و اگر امروز ما را براي خود غنيمتي مي پنداري به همين زودي خواهي ديد كه مايه زيانت بوده ايم و آن هنگامي است كه هر چه از پيش فرستاده اي خواهي ديد و پروردگار تو بر بندگان ستم روا نميدارد من شكايت به نزد خدا برم و توكلم به او است هر نيرنگي كه خواهي بزن و هر اقدامي كه تواني بكن و هر كوششي كه داري دريغ مدار بخدا قسم كه نه نام ما را تواني محو كردن و نه نور وحي ما را خاموش كردن و به ما نخواهي رسيد و اين ننگ از دامن تو شسته نخواهد گشت مگر نه اينكه رأي تو دروغ است و روزهاي قدرتت انگشت شمار و اجتماعت پراكنده، روزي ميرسد كه مناداي ندا مي كند هان لعنت خدا بر ستمكاران باد پس سپاس پروردگار جهانيان را كه اول ما را با خوشبختي و مغفرت و آخر ما را با شهادت و رحمت پايان داد و از خدا ميخواهم كه پاداش آنان را بطور كامل و هر چه بيشتر عطا فرمايد و ما را بازماندگان نيكي گرداند كه او مهربان و بامحبت است و خداوند ما را بس است و وكيل نيكوئي است يزيد در جواب شعري خواند بدين مضمون:



بسا ناله اي كان پسنديده تر

كه آسان بود نوحه بر نوحه گر



راوي گفت: سپس يزيد با اهل شام مشورت نمود كه با اسيران چه كند؟ آنان نظري دادند (كه بحكم مراعات ادب با خاندان رسالت ترجمه نشد) نعمان بن بشير گفت: به بين رسول خدا با آنان چه مي كرد؟ تو نيز همان كن پس مردي از اهل شام نگاهش به فاطمه دختر حسين افتاد گفت يا اميرالمومنين اين كنيز را به من ارزاني دار، فاطمه بعمه اش گفت: عمه


فنظر رجل من اهل الشام الي فاطمة بنت الحسين عليه السلام فقال: يا أميرالمومنين هب لي هذه الجارية فقالت فاطمة لعمتها: يا عمتاه او تمت و استخدم فقالت زينب: لا و لا كرامة لهذا الفاسق فقال الشامي من هذه الجارية؟ فقال يزيد هذه فاطمة بنت الحسين و تلك زينب بنت علي بن ابي طالب فقال الشامي الحسين بن فاطمة عليهماالسلام و علي بن ابيطالب عليه السلام قال نعم فقال الشامي لعنك الله يا يزيد أتقتل عترة نبيك و تسبي ذريته و الله ما توهمت الا أنهم سبي الروم فقال يزيد و الله لألحقنك بهم ثم أمر به فضربت عنقه. قال الراوي: و دعا يزيد بالخاطب و أمره أن يصعد المنبر فيذم الحسين و أباه صلوات الله عليهما فصعد و بالغ في ذم أميرالمومنين و الحسين الشهيد صلوات الله و سلامه عليهما و المدح لمعاويه و يزيد عليهما لعائن الله فصاح به علي بن الحسين عليه السلام ويلك أيها الخاطب اشتريت مرضاة المخلوق بسخط الخالق فتبوء مقعدك من النار و لقد احسن ابن سنان الخاجي في وصف أميرالمومنين صلوات الله عليه يقول:



أعلي المنابر تعلنون بسبه

و بسيفه نصبت لكم أعوادها



قال الراوي و وعد يزيد لعنه الله تعالي علي بن الحسين عليهماالسلام في ذلك اليوم انه يقضي له ثلاث حاجات ثم أمر بهم الي منزل لا يكنهم من حر - و لا برد فأقاموا به حتي تقشرت وجوههم و كانوا مدة اقامتهم في البلد المشار اليه ينوحون علي الحسين عليه السلام.

قالت سكينة فلما كان في اليوم الرابع من مقامنا رأيت في المنام


جان يتيم شدم كنيز هم بشوم؟ زينب فرمود: نه اعتنائي باين فاسق نكن، شامي گفت: اين كنيزك كيست؟ يزيد گفت: اين، فاطمه دختر حسين است و آنهم زينب دختر علي بن ابيطالب است شامي گفت: حسين پسر فاطمه و علي فرزند ابوطالب؟ گفت: آري، شامي گفت: خدا تو را لعنت كند اي يزيد فرزند پيغمبر را مي كشي و خاندانش را اسير ميكني بخدا قسم من بگمانم كه اينان اسيران روم اند يزيد گفت: بخدا كه تو را نيز بآنان مي پيوندم پس دستور داد و گردنش را زدند راوي گفت: يزيد سخنگوي دربار را طلبيد و دستور داد كه بر منبر شود و از حسين و پدرش بدگوئي كند سخنگو به منبر شد و نسبت باميرالمومنين و حسين شهيد عليهماالسلام بسيار بدگوئي كرد و از معاويه و يزيد ستايش، علي بن الحسين عليه السلام بانگ بر او زد و گفت: واي بر تو اي سخنگو كه رضاي مخلوق را بخشم آفريدگار خريدي نشيمنگاه خود را در آتش به بين راستي كه ابن سنان خفاجي در توصيف اميرالمومنين چه خوب سروده است شعري را كه مضمونش چنين است:



بدگوئي از كسي بنمايند آشكار

بر منبري كه تيغ وي اش پايه برفراشت



راوي گفت: آن روز يزيد لعين بعلي بن الحسين وعده داد كه سه حاجت او را برآورده خواهد نمود سپس دستور داد آنرا در منزلي جاي دادند كه نه از گرما نگاهشان ميداشت و نه از سرما، آنجا بودند تا آنكه صورتهايشان پوست انداخت و در تمام مدتي كه در اين شهر بودند كارشان نوحه سرائي بر حسين بود، سكينة گفت: چهارمين روزي بود كه ما در شام بوديم خوابي ديدم طولاني نقل فرموده كه در پايان آن ميگويد زني ديدم كه بر هودجي سوار است و دست بر سر گذاشته پرسيدم اين زن


رؤيا و ذكرت مناما طويلا تقول في آخره رأيت امرأة راكبة في هودج و يدها موضوعة علي راسها فسئلت عنها فقيل لي هذه فاطمة بنت محمد صلي الله عليه و آله و سلم ام أبيك فقلت و الله لأنطلقن اليها و لأخبرن ما صنع بنا فسعيت مبادرة نحوها حتي لحقت بها فوقفت بين يديها أبكي و أقول يا اماه جحدوا و الله حقنا يا اماه بددوا و الله شملنا يا اماه استباحوا و الله حريمنا يا اماه قتلوا و الله الحسين عليه السلام أبانا فقالت لي كفي صوتك يا سكينة فقد قطعت نياط قلبي هذا قميص أبيك الحسين عليه السلام لا يفارقني حتي القي الله به.

و روي ابن لهيعة عن أبي أسود محمد بن عبدالرحمن قال لقيني رأس الجالوت فقال و الله ان بيني و بين داود لسبعين أبا و ان اليهود تلقاني فتعظمني و أنتم ليس بين ابن نبيكم و بينه الا أب واحد قتلتم ولده.

و روي عن زين العابدين عليه السلام قال لما اتي برأس الحسين عليه السلام الي يزيد كان يتخذ مجالس الشرب و يأتي برأس الحسين عليه السلام و يضعه بين يديه و يشرب عليه فحضر ذات يوم في مجلسه رسول ملك الروم و كان من أشراف الروم و عظمائهم فقال يا ملك العرب هذا رأس من؟ فقال له يزيد مالك و لهذا الرأس؟ فقال اني اذا رجعت الي ملكنا يسئلني عن كل شي ء رأيته فأحببت أن أخبره بقصة هذا الرأس و صاحبه حتي يشارگك في الفرح و السرور فقال يزيد عليه اللعنة هذا رأس الحسين بن علي بن ابيطالب عليه السلام فقال الرومي و من امه؟ فقال فاطمة بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم


كيست؟ بمن گفتند: اين، فاطمه دختر محمد است و مادر پدر تو است گفتم: بخدا كه بايد بنزدش بروم و بگويم كه چه با ما كردند شتابان به سويش دويدم و خود را باو رساندم و در برابرش ايستادم و گريه كنان ميگفتم: مادر جان بخدا كه حق ما را انكار كردند مادر، بخدا كه جمعيت ما را پراكندند مادر جان بخدا كه حريم ما را مباح دانستند مادر جان بخدا كه حسين پدر ما را كشتند چون اين سخنان از من شنيد فرمود: سكينه بيش از اين مگو كه بند دلم را بريدي اين پيراهن پدر تو است كه از خودم جدايش نخواهم نمود تا با همين پيراهن خدا را ملاقات كنم.

و ابن لهيعة از ابي الاسود محمد بن عبدالله روايت كرده است كه رأس الجالوت (بزرگ يهودان) مرا ملاقات كرد و گفت بخدا ميان من و داود هفتاد پدر فاصله است و يهود وقتي به من ميرسند احترامم ميگذارند و ميان فرزند پيغمبر شما و پيغمبر يك پدر بيشتر فاصله نيست كه فرزندانش را كشتيد:

و از امام زين العابدين روايت شده است كه چون سر بريده ي حسين را نزد يزيد آوردند مجالس ميگساري ترتيب ميداد و سر مبارك را مي آورد و در مقابل خود ميگذاشت و بر آن سفره ميخوارگي ميكرد روزي سفير پادشاه روم كه خود يكي از اشراف و بزرگان بود در مجلس حضور داشت گفت: اي شاه عرب اين سر از كيست؟

يزيد گفت: تو را با اين سر چكار؟ گفت: من كه بنزد پادشاه بازميگردم از آنچه ديده ام از من مي پرسد دوست داشتم كه داستان اين سر و صاحب سر را برايش گفته باشم تا او نيز شريك شادي و سرور تو باشد يزيد ملعون گفت: اين سر حسين بن علي بن ابيطالب است رومي گفت: مادرش كيست؟ گفت: فاطمه دختر رسول خدا نصراني گفت: نفرين بر تو و دين تو، دين من كه بهتر از دين شما است زيرا پدر من از نوادگان داود است و ميان من و داود پدران بسياري فاصله


فقال النصراني اف لك و لدينك لي دين أحسن من دينكم ان أبي من حوافد داود عليه السلام و بيني و بينه آباء كثيرة و النصاري يعظموني و يأخذون من تراب قدمي تبركا بأني من حوافد داود عليه السلام و أنتم تقتلون ابن بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و ما بينه و بين نبيكم الا أم واحدة فأي دين دينكم. ثم قال ليزيد هل سمعت حديث كنيسة الحافر؟ فقال له قل حتي أسمع فقال بين عمان و الصين بحر مسيرة سنة ليس فيها عمران الا بلدة واحدة في وسط الماء طوله ثمانون فرسخا في ثمانين فرسخا ما علي وجه الأرض بلدة اكبر منها و منها يحمل الكافور و الياقوت اشجارهم العود و العنبر و هي في أيدي النصاري لا ملك لاحد من الملوك فيها سواهم و في تلك البلدة كنائس كثيرة و اعظمها كنيسة الحافر في محرابها حقة ذهب معلقة فيها حافر يقولون ان هذا حافر حماركان يركبه عيسي عليه السلام و قد زينوا حول الحقة بالديباج يقصدها في كل عام عالم من النصاري و يطوفون حولها و يقبلونها و يرفعون حوائجهم الي الله تعالي عندها هذا شأنهم و رأيتهم بحافر حمار يزعمون أنه حافر حمار كان يركبه عيسي عليه السلام نبيهم و أنتم تقتلون ابن بنت نبيكم فلا بارك الله تعالي فيكم و لا في دينكم.

فقال يزيد لعنه الله اقتلوا هذا النصراني لئلا يفضحني في بلاد فلما أحس النصراني بذلك قال له أتريد أن تقتلني؟ قال نعم قال اعلم اني رأيت البارحة نبيكم في المنام يقول يا نصراني أنت من أهل الجنة فتعجبت من كلامه و أشهد أن لا الا اله الله و أن محمدا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ثم وثب الي رأس


است و نصاري مرا بزرگ ميشمارند و از خاك پاي من بعنوان تبرك كه من نواده ي داودم برميدارند و شما پسر دختر رسول خدا را ميكشيد با اينكه ميان او و پيغمبر شما يك مادر بيشتر فاصله نيست اين چه ديني است؟

سپس به يزيد گفت: داستان كليساي حافر را شنيده اي؟ گفت: بگو تا بشنوم گفت: دريائي است ميان عمان و چين كه يكسال راه است و هيچ آبادي در آن نيست مگر يك شهر كه در وسط دريا است هشتاد فرسخ در هشتاد فرسخ، شهري بزرگتر از آن بروي زمين نيست صادراتش كافور و ياقوت و درختانش همه عود است و انبر و در تصرف نصاري است و هيچ يك از پادشاهان را بجز نصاري آنجا ملكي نيست و در اين شهر كليساهاي بسياري است كه از همه بزرگتر كليساي حافر است از محراب آن كليسا حقه ي طلايي آويزان است كه ناخني در ميان آن حقه است و ميگويند: ناخن دراز گوشي است كه عيسي سوار بر آن ميشد نصاري آن حقه را بر حريري پيچيده اند و همه ساله يك جهان از نصاري آنجا ميآيند و بر گرد آن حقه طواف ميكنند و آن را ميبوسند و نزد آن حاجتهاي خود را از خدايتعالي ميخواهند اين رفتار و عقيده آنان است نسبت بناخن دراز گوشي كه بگمانشان ناخن دراز گوش سواري پيغمبرشان است و شما پسر دختر پيغمبر خود را ميكشيد، خداوند شما و دين شما را مبارك نكند يزيد لعين گفت: اين نصراني را بكشيد تا آبروي مرا در كشور خود نبرد چون نصراني احساس كرد كه يزيد در صدد كشتن او است گفت: مگر تصميم كشتن من را داري؟ گفت آري، گفت: بدان كه من ديشب پيغمبر شما را بخواب ديدم كه بمن ميفرمود: اي نصراني تو اهل بهشتي و من از سخن آنحضرت در شگفت شدم شهادت ميدهم كه نيست خدائي بجز خداوند و محمد فرستاده ي او است سپس از جاي خود پريد و سر حسين عليه السلام را برداشت و بر سينه گرفت


الحسين عليه السلام فضمه الي صدره و جعل يقبله و يبكي حتي قتل.

قال و خرج زين العابدين عليه السلام يوما يمشي في أسواق دمشق فاستقبله المنهال بن عمرو فقال له كيف أمسيت يا ابن رسول الله قال أمسينا كمثل بني اسرائيل في آل فرعون يذبحون أبنائهم و يستحيون نسائهم يا منهال أمست العرب تفتخر علي العجم بأن محمدا عربي و أمست قريش تفتخر علي سائر العرب بأن محمدا منها و أمسينا معشر أهل بيته و نحن مغصوبون مقتولون مشردون فانا لله و انا اليه راجعون مما أمسينا فيه يا منهال.

و الله در مهيار حيث قال: شعر



يعظمون له أعواد منبره

و تحت أرجلهم أولاده وضعوا



بأبي حكم بنوه يتبعونكم

و فخركم انكم صحب له تبع



و دعا يزيد عليه لعائن الله يوما بعلي بن الحسين عليه السلام و عمرو بن الحسين و كان عمرو صغيرا يقال ان عمره احدي عشرة سنة فقال له أتصارع هذا يعني ابنه خالدا فقال له عمرو لا و لكن أعطني سكينا و أعطه سكينا ثم أقاتله فقال يزيد لعنه الله



شنشنة أعرفها من أخزم

هل تلد الحية الا الحية



و قال لعلي بن الحسين عليهماالسلام اذكر حاجاتك الثلاث اللاتي وعدتك بقضائهن فقال له الاولي أن تريني وجه سيدي و مولاي و أبي الحسين عليه السلام فأتزود منه و الثانية أن ترد علينا ما أخذ منا و الثالثة ان كنت عزمت


و او را مي بوسيد و گريه ميكرد تا كشته شد، راوي گفت: روزي زين العابدين عليه السلام بيرون آمد و در بازارهاي دمشق قدم ميزد منهال بن عمرو به آنحضرت روبرو شد عرض كرد: يابن رسول الله روزها را چگونه بشب ميرسانيد؟ فرمود: روزي بر ما گذشت كه مانند بني اسرائيل در ميان آل فرعون بوديم كه فرزندانشان را سر مي بريدند و زنانشان را زنده نگاه ميداشتند اي منهال روزي بر قريش گذشت كه بر ديگر عربها مباهات ميكرد كه محمد صلي الله عليه و آله و سلم از قريش است و روزي بر ما خاندانش گذشت كه حق ما غصب شده بود و خودمان كشته شده بوديم و از وطن رانده شده بوديم، در اين مصيبتي كه بر ما گذشت بايد بگويم انا لله و انا اليه راجعون.

خدا جزاي خير دهد به مهيار كه شعري گفته است بدين مضمون:



تعظيم چوب منبر او را كنند وليك

اولاد او فتاده به بين زير گامشان



اولاد او چسان زشما پيروي كنند

فخر شماست صحبت جد گرامشان



روزي يزيد ملعون علي بن الحسين را با عمرو بن حسين احضار كرد و عمرو كودكي بود كه گفته شده است يازده سال داشت و به عمرو گفت: با اين فرزند من خالد كشتي ميگيري؟ عمر در جواب گفت نه، بكشتي گرفتن با او حاضر نيستم ولي خنجري بمن و خنجري به او بده تا با هم بجنگيم يزيد شعري خواند بدين مضمون:



زاخزم همين خوي دارم اميد

كه از مار جز مار نايد پديد



يزيد بعلي بن الحسين گفت: آن سه حاجتي را كه وعده داده بودم برآورم بگو، فرمود: اول اينكه اجازه بدهي براي آخرين بار صورت سيد و مولا و پدر خود حسين را بينم، دوم اينكه آنچه از ما بيغما برده اند بما بازگرداني سوم اينكه اگر تصميم كشتن مرا داري كسي را به همراه اين زنان بفرست تا آنان را به حرم جدشان برساند، گفت: اما روي پدرت را


علي قتلي أن توجه مع هولاء النسوة من يرد هن الي حرم جد هن صلي الله عليه و آله و سلم فقال اما وجه أبيك فلن تراه أبدا و أما قتلك فقد عفوت عنك و أما النساء فما يردهن غيرك الي المدينة و أما ما أخذ منكم فأنا أعوضكم عنه أضعاف قيمته فقال عليه السلام أما مالك فلا نريده و هو موفر عليك و انما طلبت ما اخذ منا لان فيه مغزل فاطمة بنت محمد صلي الله عليه و آله و سلم و مقنعتها و قلادتها و قميصها فأمر في الفقراء ثم أمر برد الاساري و سبايا الحسين عليه السلام الي أوطانهن بمدينة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم.

فأما رأس الحسين عليه السلام فروي أنه أعيد فدفن بكربلا مع جسده الشريف عليه السلام و كان عمل الطائفة علي هذا المعني المشار اليه و رويت آثار كثيرة مختلفة غير ما ذكرناه تركنا وضعها كيلا ينفسخ ما شرطناه من اختصار الكتاب.

قال الراوي و لما رجع نساء الحسين عليه السلام و عياله من الشام و بلغوا العراق قالوا للدليل مربنا علي طريق كربلا فوصلوا الي موضع المصرع فوجدوا جابر بن عبدالله الأنصاري رحمه الله و جماعة من بني هاشم و رجالا من آل رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قد و ردوا لزيارة قبر الحسين عليه السلام فوافو في وقت واحد و تلاقوا بالبكاء و الحزن و اللطم و اقاموا الماتم المقرحة للأكباد و اجتمع اليهم نساء ذلك السواد فاقاموا علي ذلك أياما. فروي عن ابي حباب الكلبي قال حدثنا الجصاصون قالوا كنا نخرج الي الجبانة في اليل


كه هرگز نخواهي ديد و اما كشتنت تو را بخشيدم و زنان را جز تو كسي ديگر بمدينه بازنمي گرداند و اما آنچه از شما بيغما برده اند من از خود چندين برابر قيمتش را مي پردازم، فرمود: اما مال تو را كه نمي خواهم و ارزاني خودت باد و من كه اموال تاراج شده را بازخواستم باين منظور بود كه جزو آن اموال پارچه ي دست باف فاطمه دختر محمد صلي الله عليه و آله و روسري و گردن بند و پيراهنش بود يزيد دستور داد كه اين اثاثيه را بازگردانيدند و دويست دينار هم از مال خودش اضافه كرد زين العابدين عليه السلام آن دويست دينار را در ميان فقيران پخش كرد سپس يزيد دستور داد كه اسيران خانواده ي حسين عليه السلام به وطنهاي خودشان و بمدينه پيغمبر بازگردند.

و اما سر حسين عليه السلام روايت شده كه بازش آورده و در كربلا با پيكر شريف اش دفن شد و عمل طايفه شيعه هم بر طبق همين معني كه گفتيم بوده است و آثار گوناگوني بجز آنچه گفتيم روايت شده است كه ما نگفته گذاشتيم تا شرط اختصاري كه كرده بوديم از ميان نرود.

راوي گفت: چون زنان و عيالات حسين از شام بازگشتند و به كشور عراق رسيدند براهنماي قافله گفتند ما را از راه كربلا ببر پس آمدند تا بقتلگاه رسيدند ديدند جابر بن عبدالله انصاري و جمعي از بني هاشم و مرداني از اولاد پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم آمده اند براي زيارت قبر حسين عليه السلام پس همگي بيك هنگام در آن سرزمين گرد آمدند و با گريه و اندوه و سينه زني با هم ملاقات كردند و مجلس عزائي كه دلها را جريحه دار ميكرد برپا نمودند و زناني كه در آن نواحي بودند جمع شدند و چند روزي به همين منوال گذشت.

از ابي حباب كلبي روايت شده كه گفت: بنايان گج كاري بودند كه براي ما گفتند: ما كه شبها به صحراي كنار قتلگاه حسين ميرفتيم ميشنيديم


عند مقتل الحسين عليه السلام فنسمع الجن ينوحون عليه فيقولون:



مسح الرسول حبينه

فله بريق في الخدود



أبواه من أعلي قريش

و جده خير الجدود



قال الراوي ثم انفصلوا من كربلاء طالبين المدينة قال بشير بن جذلم فلما قربنا منها نزل علي بن الحسين عليه السلام فحط رحله و ضرب فسطاطه و انزل نسائه و قال يا بشير رحم الله اباك لقد كان شاعرا فهل تقدر علي شي ء منه؟ فقال بلي يا بن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم اني لشاعر فقال عليه السلام ادخل المدينة وانع أباعبدالله عليه السلام قال بشير فركبت فرسي و ركضت حتي دخلت المدينة فلما بلغت مسجدالنبي صلي الله عليه و آله و سلم رفعت صوتي بالبكاء و انشأت أقول يا أهل لا مقام لكم بها

قتل الحسين فأدمعي مدرار



الجسم منه بكربلاء مضرج

و الرأس منه علي القناة يدار



قال ثم قلت هذا علي بن الحسين عليه السلام مع عماته و اخواته قد حلوا بساحتكم و نزلوا بفنائكم و أنا رسوله اليكم اعرفكم مكانه قال فما بقيت في المدينة مخدرة و لا محجبة الا برزن من خدورهن مكشوفة شعورهن مخمشة وجوههن ضاربات خدودهن يدعون بالويل و الثبور فلم أرباكيا أكثر من ذلك اليوم و لا يوما امر علي المسلمين منه و سمعت جارية تنوح علي الحسين عليه السلام فتقول.



نعي سيدي ناع نعاه فاوجعا

و أمرضني ناع نعاه فأفجعا




كه طايفه جن نوحه سرائي ميكنند و شعري بدين مضمون ميخوانند.



جبينش رسول خدا مسح كرد

از آن است برقي كه در خد اوست



بود باب و مامش بزرگ قريش

همي بهترين جد مگر جد اوست



راوي گفت: سپس از كربلا بمقصد مدينه حركت كردند بشير بن جذلم گفت: چون بنزديك مدينه رسيديم علي بن الحسين فرود آمد و بارها را باز كرد و خيمه اش را برپا ساخت و زنان را پياده نمود و فرمود:

اي بشير خداي پدرت را رحمت كند او شاعر بود تو هم شعر سرودن تواني؟ عرض كرد: آري يابن رسول الله من هم شاعرم حضرت فرمود: وارد شعر مدينه بشو و مرگ ابيعبدالله را اعلام كن بشير گفت: اسبم را سوار شدم و بتاخت وارد مدينه شدم چون بمسجد پيغمبر رسيدم صدا بگريه بلند كردم و شعري بدين مضمون انشاد كردم.



يثربيان رخت زين ديار به بنديد

زانكه حسين كشته گشت گريه كنم زار



پيكر پاكش بكربلا شده در خون

بر سر ني شد سرش بكوچه و بازار



بشير گفت: سپس گفتم: اين علي بن الحسين است با عمه ها و خواهرانش كه نزديك شهر رسيده اند و در كنار آن فرود آمده اند و من قاصد اويم كه جاي او را بشما نشان دهم بشير گفت: هيچ زن پرده نشين و با حجابي در مدينه نماند مگر اينكه از پشت پرده بيرون آمدند مو پريشان و صورت خراشان و لطمعه زنان صدا بواويلا بلند نمودند من نه از آن روز بيشتر گريه كن ديده ام و نه از آن روز بر مسلمين تلختر، و شنيدم كه كنيزي بر حسين نوحه ميكرد و بدين مضمون شعر ميخواند



داد قاصد خبر مرگ تو و دل بشنيد

وه چه گويم كه از اين فاجعه بر دل چه رسيد






فعيني جودا بالدموع و اسكبا

وجودا بدمع بعدد معكما معا



علي من دهي عرش الجليل فزعزعا

فأصبح هذا المجد و الدين أجدعا



علي ابن نبي الله و ابن وصيه

و ان كان عنا شاحط الدار اشسعا



ثم قالت أيها الناعي جددت حزننا بأبي عبدالله عليه السلام و خدشت منا قروحا لما تندمل فمن أنت رحمك الله؟ فقلت أنا بشير بن جذلم و جهني مولاي علي بن الحسين عليه السلام و هو نازل في موضع كذا و كذا مع عيال أبي عبدالله عليه السلام و نسائه قال فتركوني مكاني و بادروني فضربت فرسي حتي رجعت اليهم فوجدت الناس قد أخذوا الطرق و المواضع فنزلت عن فرسي و تخطيت رقاب الناس حتي قربت من باب الفسطاط و كان علي بن الحسين عليه السلام داخلا فخرج و معه خرفة يمسح بها دموعه و خلفه خادم معه كرسي فوضعه له و جلس عليه و هو لا يتمالك عن العبرة و ارتفعت أصوات الناس بالبكاء و حنين النسوان و الجواري و الناس يعزونه من كل ناحية فضجت تلك البقعة ضجة شديدة. فأومأ بيده ان اسكتوا فسكنت فورتهم فقال الحمد لله رب العالمين مالك يوم الدين باري ء الخلائق أجمعين الذي بعد فارتفع في السموات العلي و قرب فشهد النجوي نحمده علي عظائم الامور و فجائع الدهور و الم الفجائع و مضاضة اللواذع و جليل الرزء و عظيم المصائب الفاظعة الكاظمة




ديدگان زاشك عزايش منمائيد دريغ

اشك ريزد پياپي زغم شاه شهيد



آنكه در ماتم او غرش الهي لرزيد

وز غمش مجد و شرف داد زكف دين مجيد



پسر پاك نبي الله و فرزند وصي

گر چه آرامگه اش دور زما شد جاويد



سپس گفت: اي آنكه خبر مرگ براي ما آوردي اندوه ما را در ماتم ابي عبدالله تازه كردي و زخمهائي را كه هنوز بهبود نيافته بود خراشيدي تو كه هستي؟ خدايت رحمت كند گفتم: من بشيربن جذلم هستم كه آقايم علي بن الحسين مرا باين سو فرستاد و خودش هم در فلان جا فرود آمده است عيالات و زنان حسين عليه السلام نيز بهمراه او است بشير گفت: مرا همانجا گذاشتند و از من پيش افتادند من باسبم ركاب زدم و بسوي آن بازگشتم ديدم مردم همه جاده ها و پياده روها را گرفته اند از اسب پياده شدم و از روي دوش مردم خود را به در خيمه اي كه علي بن الحسين در ميانش بود رساندم حضرت بيرون آمد و دستمالي بدست داشت كه اشك ديده گانش را با آن پاك مي كرد و خادمي كرسي بدست دنبال حضرت بود كرسي را بزمين گذاشت حضرت بر آن كرسي نشست و بي اختيار گريه مي كرد صداي مردم به گريه بلند شد و زنان و كنيزان ناله زدند مردم از هر طرف بحضرت تسليت عرض ميكردند آن قطعه از زمين يكپارچه گريه شد حضرت با دست اشاره كرد كه ساكت شويد مردم از جوش و خروش افتادند حضرت فرمود:

سپاس خدايرا كه پروردگار عالميان است و مالك جزا، آفريننده ي همه آفرينش، خدائي كه از ديدگاه عقول مردم آنقدر دور است كه مقام رفيعش آسمانهاي بلند را فراگرفته و بآفريدگانش آنقدر نزديك است كه آهسته ترين صدا را ميشنود خداي را سپاسگذاريم بر كارهاي بزرگ و پيش آمدهاي ناگوار روزگار و درد اين ناگواري ها و سوزش زخم زبانها


الفادحة الجائحة أيها القوم ان الله و له الحمد ابتلانا بمصائب جليلة و ثلمة في الاسلام عظيمة قتل أبوعبدالله الحسين عليه السلام و عترته و سبي نسائه و صبيته و داروا برأسه في البلدان من فوق عامل السنان و هذه الرزية التي ليس مثلها رزية أيها الناس فأي رجالات منكم يسرون بعد قتله؟ أم أي فؤاد لا يحزن من اجله؟ أم أية عين منكم تحبس دمعها و تضن عن انهمالها؟ فلقد بكت السبع الشداد لقتله و بكت البحار بأمواجها و السموات بأركانها و الأرض بأرجائها و الاشجار باغصانها و الحيتان و لجج البحار و الملائكة المقربون و اهل السموات أجمعون يا أيها الناس أي قلب لا ينصدع لقتله؟ أم أي فؤاد لا يحن اليه؟ أم أي سمع يسمع هذه الثملة التي ثلمت في الاسلام و لا يصم؟ أيها الناس أصبحنا مطرودين مشردين مذودين و شاسعين عن الامصار كأنا أولاد ترك و كابل من غير جرم اجترمناه و لا مكروه ارتكبناه و لا ثلمة في الاسلام ثلمناها ما سمعنا بهذا في آبائنا الاولين ان هذا الا اختلاق و الله لو أن النبي تقدم اليهم في قتالنا كما تقدم اليهم في الوصاية بنا لما زادوا علي ما فعلوا بنا فانا لله و انا اليه راجعون من مصيبة ما اعظمها و أوجعها أفجعها و أكظها و أفظعها و أمرها و أفدحها فعند الله نحتسب فيما أصابنا و ما بلغ بنا فانه عزيز ذو انتقام.

قال الراوي فقام صوحان بن صعصعة بن صوحان و كان زمنا فاعتذر اليه صلوات الله عليه بما عنده من زمانة رجليه فأجابه بقبول معذرته


و مصيبتهاي بزرگ و دلسوز و اندوه آور و دشوار و ريشه كن اي مردم همانا خداوند كه حمد و سپاس بر او باد ما را بمصيبتهاي بزرگي مبتلا فرمود و شكست بزرگي در اسلام پديد آمد: ابوعبدالله الحسين و خانواده اش را كشتند و زنان و كودكان اش را اسير كردند و سر بريده اش را بر نوك نيزه زده و شهرها را گرداندند و اين مصيبتي بود كه مانندي ندارد اي مردم كدام يك از مردان شما ميتواند پس از كشته شدن حسين شاد و خرم باشد؟ يا كدام قلبي است كه براي او اندوهگين نشود؟ يا كدام يك از شما اشك ديدگانش را حبس و از ريزش آن جلوگيري تواند نمود؟ با اينكه هفت آسمان محكم براي كشته شدنش گريه كرد و درياها با آنهمه موج و آسمانها با اركانشان و زمين با اعماقش و درختها با شاخه هايشان و ماهيها و امواج درياها و فرشتگان مقرب خدا و اهل آسمانها همه و همه گريه كردند اي مردم آن چه ولي است كه براي كشته شدنش شكافته نشود؟ و يا كدام قلبي است كه ناله نكند؟ يا كدام گوشي است كه اين شكست اسلامي را بشنود و كر نشود؟ اي مردم ما صبح كرديم در حاليكه از شهر خود رانده شده و در بدر بيابانها و دور از وطن بوديم گوئي كه اهل تركستان و كابليم بدون هيچ گناهي كه از ما سر زده باشد و كار زشتي كه مرتكب شده باشيم و شكستي در اسلام وارد آورده باشيم چنين رسمي در نسلهاي پيشين نشنيده ايم اين يك كار نو ظهوري بود بخدا قسم اگر پيغمبر باينان پيشنهاد جنگ با ما را ميفرمود آنچنانكه سفارش ما را كرد از آنچه با ما رفتار كردند بيشتر نميتوانستند كرد انا لله و انا اليه راجعون چه مصيبت بزرگ و دلسوز و دردناك و رنج دهنده و ناگوار و تلخ و جانسوزي بود ما آنچه را كه روي داد و بما رسيد بحساب خدا منظور ميداريم كه او عزيز است و انتقام گيرنده.

راوي گفت: صوحان بن صعصعة بن صوحان كه زمين گير بود برخواست و از اينكه پاهايش زمين گير است پوزش طلبيد حضرت عذرش را پذيرفت


و حسن الظن فيه و شكر له و ترحم علي أبيه.

قال علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن طاووس جامع هذا الكتاب ثم انه صلوات الله عليه رحل الي المدينة باهله و عياله و نظر الي منازل قومه و رجاله فوجد تلك المنازل تنوح بلسان احوالها و تبوح باعلال الدموع و ارسالها لفقد حماتها و رجالها و تندب عليهم ندب الثواكل و تسأل عنهم اهل المناهل و تهيج أحزانه علي مصارع قتلاه و تنادي لاجلهم وا ثكلاه و تقول يا قوم اعذروني علي النياحة و العويل و ساعدوني علي المصاب الجليل فان القوم الذين أندب لفراقهم و أحن الي كرام اخلاقهم كانوا سمار ليلي و نهاري و انوار ظلمي و أسحاري و أطناب شرفي و افتخاري و اسباب قوتي و انتصاري و الخلف من شموسي و أقماري كم ليلة شردوا باكرامهم وحشتي و شيدوا بانعامهم حرمتي و أسمعوني مناجات أسحارهم و أمتعوني بابداع أسرارهم و كم يوم عمروا ربعي بمحافلهم و عطروا طبعي بفضائلهم و أورقوا عودي بماء عهودهم و اذهبوا نحوسي بنماء سعودهم و كم غرسوا لي من المناقب و حرسوا محلي من النوائب و كم أصبحت بهم أتشرف علي المنازل و القصور واميس في ثوب الجذل و السرور و كم انتاشوا علي اعتابي من رفات المحذور فاقصدني فيهم منهم الحمام و حسدني عليهم حكم الأيام فأصبحوا غرباء بين الأعداء و غرضا لسهام الاعتداء و أصبحت المكارم تقطع بقطع اناملهم و المناقب تشكو لفقد شمائلهم و المحاسن تزول بزوال أعظائهم


و از حسن ظنش سپاسگذاري كرد و بر پدرش رحمت فرستاد.

علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن طاووس گرد آورنده ي اين كتاب گويد: سپس آن حضرت صلوات الله عليه با اهل و عيال بشهر مدينه كوچ كرد نگاهي بخانه هاي فاميل و مردان خانواده اش انداخت ديد آن خانه ها با زبان حال همه نوحه گرند و اشك ميريزند كه حمايت كنندگان و مردانشان از دست رفته و مانند مادرهاي داغديده گريه ميكنند و از هر رهگذري جوياي حال آنان ميشود و بر كشته گانشان غصه ها ميخورند و فرياد وا مصيبتا از آن ها بلند است و ميگويند: اي مردم مرا در اين نوحه سرائي و ناله معذورم بداريد و مرا در اين مصيبتهاي بزرگ همدستي كنيد كه آن مردمي كه من در فراق آنان گريه ميكنم و بمكارم اخلاقشان دلداده ام انيس شبانه روزي من بودند و نور شبها و سحرهاي تار من بودند و مايه ي شرافت و مباهات من بودند و باعث قدرت و نيروي من بودند و جانشين خورشيدها و ماههاي من بودند چه شبهائي كه با بزرگواري شان وحشت مرا از من دور كردند و با نعمتهايشان پايه هاي احترام مرا محكم و استوار كردند و مناجاتهاي سحري بگوش من رساندند و رازهائي بدست من سپردند كه مرا لذت بخش بود روزهائي كه با مجالس خود سرزمين مرا آباد كرده و مشام جان مرا با فضائل شان معطر كردند و درخت خشكيده ي مرا با آب هاي پي در پي كه دادند ببرگ نشاندند و با سعادت روز افزونشان نحسي هاي مرا از ميان بردند چه نهالهاي منقبت كه در من كاشتند و مرا از پيش آمدهاي ناگوار نگهباني نمودند چه صبحها بر من گذشت كه به سبب آنان بر منزلها و كاخها اظهار شرف مينمودم و در جامعه شادي و سرور ميخراميدم چه افرادي را كه روزگار بشمار مرده گانشان آورده بود در شعبه هاي من زندگاني بخشيدند و چه خارها كه از راه من برداشتند پس تير مرگ بر آنان رسيد و بحكم روزگار مورد رشك درباره ي آنان قرار گرفته و در نتيجه، ميان دشمنان


و الاحكام تنوح لوحشة أرجائهم فيا لله من ورع اريق دمه في تلك الحروب و كمال نكس علمه بتلك الخطوب و لئن عدمت مساعدة أهل العقول و خذلني عند المصائب جهل العقول فان لي مسعدا من السنن الدارسة و الاعلام الطامسة فانها تندب كندبي و تجد مثل و جدي و كربي فلو سمعتم كيف ينوح عليهم لسان حال الصلوات و يحن اليهم انسان الخلوات و تشتاقهم طوية المكارم و ترتاح اليهم أندية الاكارم و تبكيهم محاريب المساجد و تناديهم مآريب الفوائد لشجاكم سماع تلك الواعية النازلة و عرفتم تقصيركم في هذه المصيبة الشاملة بل لو رأيتم وحدتي و انكساري و خلو مجالسي و آثاري لرأيتم ما يوجع قلب الصبور و يهيج أحزان الصدور لقد شمت بي من كان يحسدني من الديار و ظفرت بي اكف الاخطار فيا شوقاه الي منزل سكنوه و منهل أقاموا عنده و استوطنوه ليتني كنت انسانا أفديهم حز السيوف و أدفع عنهم حر الحتوف و أشفي غيظي من أهل السنان و أرد عنهم سهام العدوان و هلا اذا فاتني شرف تلك المواساة الواجبة كنت محلا لضم جسومهم الشاجعة و أهلا لحفظ شمائلهم من البلي و مصونا من لوعة هذا الهجر و القلي فآه ثم آه لو كنت مخطا لتلك الأجساد و محطا لنفوس اولئك الأجواد لبذلت في حفظها غاية المجهود و وفيت لها بقديم


غريب ماندند و آماج تير كينه شدند مكارم اخلاق با بريده شدن انگشت هاي آنان قطع خواهد شد و با فقدان قيافه هاشان منقبت ها زبان بشكايت خواهند گشود و زيبائي ها با زوال اعضايشان زائل و احكام الهي از وحشت تاخير افتاد نشان نوحه گر خدايا چه حقيقت تقوائي كه خودش در اين جنگ ها ريخته شد و چه مجسمه ي كمالي كه پرچمش در اين مصيبتها سرنگون گرديد من اگر همدستي خردمندان را از دست دادم و نادانان بهنگام مصيبت مرا خوار كردند ولي بعوض از رسم هاي ديرين و نشانه هاي از ميان رفته مرا ياور مدد كاري هست كه آنها نيز با من هم ناله اند و شريك غم و اندوه، من، اگر بگوش دل بشنويد كه نمازها چگونه با زبان حال بر آنان نوحه سرائي ميكنند و چشم مكانهاي خلوت در انتظار آنان است و مجموعه مكارم اخلاقي مشتاقشان است و اجتماعات بزرگواري بوجود آنان شادمان و محراب هاي مسجدها بر آنان گريان اند و نيازمندي هاي پر سود آنان را صدا ميزنند (اينهمه بانك و فرياد و ناله) مسلما شما را اندوهگين ساخته و مي فهميدند كه در اين مصيبت همگاني تقصير كرده ايد بلكه اگر تنهائي و شكستگي و خلوت شدن مجالس و خالي شدن آثار مرا ميديديد آن ديده بوديد كه دل شخص شكيبا را بدرد آورد و غمهاي سينه ها را برمي انگيزد آن محققا شهريكه بمن رشك ميبرد اكنون سرزنشم ميكند و پنجه هاي خطر گلوي مرا فشار ميدهد چه قدر شوق دارم بمنزلي كه آنان ساكن هستند و به آبخوري كه محل اقامت آنان است و آنجا را وطن خويش ساخته اند كاش من بصورت يك انسان بودم تا برش شمشيرها را بجان خويش ميخريدم و حرارت مرگ را از آنان بازميداشتم و از نيزه داران انتقام ميگرفتم و تير دشمنان را از آنان باز ميداشتم و از نيزه داران انتقام ميگرفتم و تير دشمنان را از آنان بازميگرداندم و اكنون كه چنين شرافت و فداكاري حتمي را از دست من رفته كاش پيكرهاي رنگ پريده ي آنان را محل و مأوي بودمي و لايق نگهداري قيافه هاي آنان از پوسيدن تا مگر از سوزش اين هجران در امان ميشدم آه باز آه اگر آن پيكرها در آغوش من بودند و من فرودگاه اين كريمان بودم تا آنجا كه ميتوانستم


العهود و قضيت لها بعض الحقوق الأوائل و وقيتها من وقع الجنادل و خدمتها خدمة العبد المطيع و بذلت لها جهد المستطيع فرشت لتلك الخدود و لاوصال فرش الاكرام و الاجلال و كنت أبلغ منيتي من اعتناقها و انور ظلمتي باشراقها فيا شوقاه الي تلك الأماني و يا قلقاه لغيبة اهلي و سكاني فكل حنين يقصر عن حنيني و كل دواء غيرهم لا يشفيني وها أنا قد لبست لفقدهم أثواب الاحزان و انست بعدهم بجلباب الأشجان و ايست ان يلم



بي التجلد و الصبر و قلت:

يا سلوة الايام موعدك الحشر



و لقد احسن ابن قتيبة رحمه الله تعالي و قد بكي علي المنازل المشار اليها فقال:



مررت علي أبيات آل محمد

فلم أرها أمثالها يوم حلت



فلا يبعد الله الديار و أهلها

و ان اصبحت منهم بزعمي تخلت



ألا ان قتلي الطف من آل هاشم

أذلت رقاب المسلمين فذلت



و كانوا غياثا ثم أضحوا رزية

لقد عظمت تلك الرزايا و جلت



ألم تر أن الشمس أضحت مريضة

لفقد حسين و البلاد اقشعرت



فاسلك أيها السامع بهذا المصاب مسلك القدوة من حماة الكتاب، فقد روي عن مولانا زين العابدين عليه السلام و هو ذو الحلم الذي لا يبلغه الوصف انه كان كثيرا البكاء لتلك البلوي و عظيم البث و الشكوي.


در نگهداري آنان ميكوشيدم و به پيمان هاي ديريني كه بسته بودم وفادار ميشدم و پاره اي از حق هاي اوليه را ادا ميكردم و از پيش آمدهاي بزرگ محافظت شان مينمودم و هم چون بندگان فرمان بردار، خدمتشان را ميان مي بستم و از آنچه توانائيم بود دريغ نميكردم و براي آن صورتها و پاره هاي بدنها فرش احترام و بزرگداشت ميگستردم تا از هم آغوشي آنان به آرزوي ديرين خودم رسيده و از نورشان كاشانه ي تاريك خود را روشن و منور ميساختم چه قدر مشتاقم كه باين آرزوهايم ميرسيدم و چه قدر پريشانم كه اهل و ساكنينم از چشم من غايب اند هر چه ناله زنم كم زده ام و هيچ داروئي بجز آنان شفا بخش درد نتواند بود اينك من بخاطر از دست دادن آنان جامعه هاي غم به تن كرده ام و پس از آنان با لباس مصيبت ها انس گرفته ام و از خويشتن داري و شكيبائي مأيوسم و گفته ام كه: اي روزگار شادي ديدار در قيامت. و ابن قتيبة رحمه الله كه منزلهاي اشاره شده را ديده و گريسته چه خوب اشعاري سروده است (بدين مضمون)



بر خانه هاي آل نبي چون گذر كنم

بينم خراب و خانه دل پر شرر كنم



هرگز مباد شهر و ديارم تهي ز دوست

هر چند خالي است كنون چون نظر كنم



زان كشتگان ماريه از آل هاشمي

شد خوار مسلمين و چه خاكي بسر كنم



گشتند بي پناه و بدندي پناه خلق

در و غمي چنين زدلم چون بدر كنم؟



زين غصه زرد رو بفلك بيني آفتاب

لرزد زمين چون قصه هجرش سمر كنم



اي آنكه اين مصيبت ها را ميشنوي تو نيز راهي را پيش گير كه پيشوايان از حاميان قرآن رفتند كه از مولاي ما زين العابدين عليه السلام روايت شده است با آنهمه بردباري غير قابل توصيف كه آنحضرت را بود در اين


فروي عن الصادق عليه السلام أنه قال ان زين العابدين عليه السلام بكي علي أبيه أربعين سنة صائما نهاره و قائما ليله فاذا حضر الافطار جاء غلامه بطعامه و شرابه فيضعه بين يديه فيقول كل يا مولاي فيقول قتل ابن رسول الله عليه السلام جائعا قتل ابن رسول الله عليه السلام عطشانا فلا يزال يكرر ذلك و يبكي حتي يبتل طعامه من دموعه ثم يمزج شرابه بدموعه فلم يزل كذلك حتي لحق بالله عزوجل.

و حدث مولي له انه برز يوما الي الصحراء قال فتبعته فوجدته قد سجد علي حجارة خشنة فوقفت و أنا اسمع شهيقه و بكائه و احصيت عليه ألف مرة يقول لا اله الا الله حقا حقا لا اله الا الله تعبدا و رقا لا اله الا الله ايمانا و تصديقا و صدقا.

ثم رفع رأسه من سجوده و ان لحيته و وجهه قد غمرا بالماء من دموع عينيه فقلت يا سيدي أما آن لحزنك أن ينقضي و لبكائك أن يقل فقال لي ويحك ان يعقوب بن اسحق بن ابراهيم كان نبيا ابن نبي له اثني عشر ابنا فغيب الله واحدا منهم فشاب رأسه من الحزن واحد و دب ظهره من الغم و ذهب بصره من البكاء و ابنه حي في دار الدنيا و أنا رأيت أبي و أخي و سبعة عشر من اهل بيتي صرعي مقتولين فكيف ينقضي حزني و يقل بكائي و ها أنا أتمثل و أشير اليهم صلوات الله عليهم. فأقول:



من مخبر الملبسينا بانتزاحهم

ثوبا من الحزن لا يبلي و يبلينا




گرفتاري و اندوه و ناراحتي بزرگ بسيار گريه ميكرد زيرا از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود: زين العابدين بر پدرش چهل سال گريست و در اينمدت و در اينمدت روزها را روزه داشت و شبها بعبادت برپا بوده هنگام افطار كه ميرسيد خدمتگذارش غذا و آب حضرت را مي آورد و در مقابل اش ميگذاشت و عرض ميكرد: آقا بفرمائيد ميل كنيد. ميفرمود: فرزند رسول خدا گرسنه كشته شد. فرزند رسول خدا تشنه كشته شد آنقدر اين جمله ها را تكرار ميكرد و ميگريست تا غذايش از آب ديدگانش تر ميشد و آب آشاميدني حضرت با اشگش مي آميخت حال آنحضرت چنين بود تا بخداي عزوجل پيوست يكي از غلامان حضرت گفته است كه روزي امام به بيابان رفت گويد: من نيز بدنبال اش بيرون شدم پيشاني بر سنگ سختي نهاده است من ايستادم و صداي ناله و گريه اش را ميشنيدم شمردم هزار بار گفت لا اله الا الله حقا حقا لا اله الا الله تعبدا و رقا لا اله الا الله ايمانا و تصديقا و صدقا سپس سر ازسجده اش برداشت محاسنش و صورتش غرق در آب بود از اشگ چشمش عرض كردم: آقاي من وقت آن نرسيده كه روزگار اندوهت پايان پذيرد و گريه ات كاهش يابد؟ بمن فرمود واي بر تو يعقوب بن اسحق بن ابراهيم پيغمبر و پيغمبرزاده بود و دوازده فرزند داشت خداوند يكي از فرزندانش را پنهان كرد موي سرش از اندوه فراق سفيد گشت و از غم، كمرش خم شد و از گريه، ديده اش نابينا با اينكه فرزندش در همين دنيا بود و زنده ولي من پدرم و برادرم و هفده تن از فاميلم را كشته و بروي زمين افتاده ديدم چگونه روزگار اندوهم سرآيد و گريه ام بكاهد من اينك به آن حضرت اشاره نموده و اشعاري به همين مناسبت آورده و ميگويم:



دست هجران دوخت از غم جامه اي ما را بتن

تن زما پوسيد و نو بيني هنوز آن پيرهن






ان الزمان الذي قد كان يضحكنا

بقربهم صار بالتفريق يبكينا



حالت لفقدهم أيامنا فغدت

سودا و كانت بهم بيضا ليالينا



و هيهنا منتهي ما أوردناه و آخر ما قصدناه و من وقف علي ترتيبه و رسمه مع اختصاره و صغر حجمه عرف تميزه علي ابناء جنسه و فهم فضيلته في نفسه و الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين.




بود دوران وصال ارخنده پرور، روزگار

در جدائي چشم گريانت خواهد از ما بي سخن



بود شبهايم چو روز از مهر روي دوستان

ليك از بخت بدم چون شب سيه شد روز من



نوشته ي ما به همين جا پايان مي پذيرد و آنچه تصميم داشتم به آخر ميرسد.

و هر كس بترتيب و رسمش آگاه شود با اينكه مختصر است و كم حجم امتيازش را نسبت به كتابهاي هم جنس اش درك كرده و برتري اش را بخودي خود خواهد فهميد و سپاس خدايرا كه پروردگار جهانيان است و درود بر محمد و فرزندان پاك و پاكيزه و معصومش - پايان ترجمه، شب يكشنبه 22 ربيع الاول مطابق 18 خرداد 1348 العبد: سيد احمد فهري زنجاني

و الحمدلله أولا و آخرا و ظاهرا و باطنا


پاورقي

[1] سوگندي است متعارف و معمول نزد عربها: مترجم.