بازگشت

آخر و عاقبت ستمگران در دنيا


1. عن محمد بن علي الحلبي قال: قال أبو عبدالله عليه السلام: إن آل أبي سفيان قتلوا الحسين بن علي عليه السلام فنزع الله ملكهم و قتل هشام، زيد بن علي فنزع الله ملكه و قتل الوليد، يحيي بن زيد فنزع الله ملكه علي قتله ذرية رسول الله. [1] .

محمد بن علي حلبي گويد كه امام صادق عليه السلام گفت: «خانواده ي ابوسفيان، امام حسين عليه السلام را كشتند، خدا حكومتشان را گرفت، و هشام، زيد بن علي را كشت، خدا حكومتش را گرفت، و وليد، يحيي بن زيد را كشت، خدا حكومتش را به علت كشتن نواده ي پيامبر صلي الله عليه و آله گرفت.»


2. اعمش از عمار بن عمير تيمي نقل مي كند كه: «وقتي سر عبيدالله بن زياد - كه خدا لعنتش كند - و سرهاي يارانش - كه خشم خدا بر آن ها باد - را آوردند، من پيش رفتم تا به سرها رسيدم و ديدم كه مردم مي گويند: آمد، آمد؛ نگاه كردم و ديدم كه ماري به ميان سرها وارد شد و پيش خزيد، تا به سوراخ بيني عبيدالله بن زياد - كه نفرين خدا بر او باد - داخل شد، سپس بيرون آمد و به سوراخ ديگر بيني وي داخل شد. [2] .

3. از يعقوب بن سليمان نقل است كه: «شبي با چند نفر بوديم كه از كشته شدن امام حسين عليه السلام سخن به ميان آمد. مردي از همنشينان گفت: كسي به كشتن او دست نيالود، مگر اين كه بلايي در خانواده و دارايي و جانش به او رسيد. پيرمردي از آن ميان گفت: كه به خدا، خود او از كساني است كه در كشتن او حاضر بوده و به دشمنان او ياري كرده است، اما تاكنون وي را چنين ناپسندي نرسيده است.

حاضران از اين سخن او خشمگين شدند. در همان حال، چراغ كه روغنش از نفت بود، دگرگون شد و پيرمرد برخاست تا آن را درست كند، آتش را با انگشتانش برداشت و در آن دميد، اما ريشش آتش گرفت. بيرون رفت تا آبي بيابد؛ خود را در رودخانه انداخت. در اين حال، آتش شروع به شعله كشيدن در سر و صورتش كرد و به گونه اي شد كه هرگاه سر از آب بيرون مي كرد، آتش، شعله مي كشيد؛ تا اين كه مرد - نفرين خدا بر او باد - [3] .


4. از قاسم، پسر أصبغ بن نباته، نقل است كه: «مردي از قبيله ي بني دارم كه در كشتن امام حسين عليه السلام حضور داشت، با صورتي سياه پيش ما آمد، در حالي كه پيش از آن، مردي خوش سيما و بسيار سپيدرو بود. به وي گفتم: نزديك بود تو را به خاطر دگرگوني رنگت نشناسم. گفت: من، مرد سپيدرويي از ياران حسين را كه ميان دو چشمش جاي سجده بود، كشتم و سرش را به كوفه آوردم.

قاسم گويد: من خود او را ديدم كه با خوشحالي، سوار بر اسبش مي آمد و سري را از سينه ي اسبش آويخته بود كه پيوسته به زانوان اسب مي خورد. به پدرم گفتم: اي كاش سر را اندكي فرامي كشيد، مي بيني دستان اسب به او چه مي كند؟ پدرم به من گفت: پسرم آن چه بر سر خود او خواهد آمد، سخت تر خواهد بود،

مرد به سخنش ادامه داد و به من گفت: از وقتي كه او را كشته ام، هر شب به خوابم مي آيد و شانه ام را مي گيرد و مي كشد و مي برد و مي گويد «با من بيا!» و مرا به سوي دوزخ مي برد و در آن مي اندازد و من فرياد برمي آورم.

راوي گويد: همين از زن همسايه ي وي نيز شنيدم. او مي گفت: داد و فرياد وي، شب ها ما را رها نمي كند تا اندكي بخوابيم.

راوي گويد: در ميان جواناني از قبيله ي وي ايستاده بوديم كه زن وي به نزد ما آمد از او آن قضيه را پرسيديم. گفت: او خود پرده ي آبروي خويش را دريده و به شما راست گفته است. [4]



پاورقي

[1] ثواب الاعمال، ص 261.

[2] همان، ص 260.

[3] همان، ص 259.

[4] همان.