بازگشت

شب عاشورا


فلما وصل الكتاب إلي عمربن سعد، أمر مناديه فنادي: إنا قد أجلنا حسينا و أصحابه يومهم و ليلتهم، فشق ذلك علي الحسين عليه السلام و علي أصحابه، فقام الحسين عليه السلام في أصحابه خطيبا، فقال: اللهم إني لاأعرف أهل بيت أبر و لاأزكي و لاأطهر من أهل بيتي، و لاأصحابا هم خير من أصحابي. و قد نزل بي ما قد ترون و أنتم في حل من بيعتي، ليست لي في أعناقكم بيعة و لا لي عليكم ذمة و هذا الليل قد غشيكم فاتخذه جملا و تفرقوا في سواده، فإن القوم إنما يطلبونني و لو ظفروا بي لذهلوا عن طلب غيري.

فقام إليه عبدالله بن مسلم بن عقيل بن أبي طالب، فقال: يابن رسول الله ماذا يقول لنا الناس إن خذلنا شيخنا و كبيرنا و سيدنا و ابن سيد الأعمام و أبن نبينا سيدالأنبياء، لم نضرب معه بسيف و لم تقاتل معه برمح!؟

لا والله أو نرد موردك و تجعل أنفسنا دون نفسك و دماءنا دون دمك، فإذا نحن فعلنا ذلك فقد قضينا ما علينا و خرجنا مما لزمنا.

و قام إليه رجل يقال له زهير بن القين البجلي، فقال: يابن رسول الله وددت أني قتلت ثم نشرت، ثم قتلت، ثم نشرت، ثم قتلت ثم نشرت فيك و في الذين معك مأة قتلة و أن الله دفع بي عنكم أهل البيت. فقال: له و لأصحابه: جزيتم خيرا.


ثم أن الحسين عليه السلام أمر بحقيرة فحفرت حول عسكره شبه الخندق، و أمر فحشيت حطبا و أرسل علينا إبنه في ثلاثين فارسا و عشين راجلا ليسقوا الماء و هم علي وجل شديد. و أنشأ الحسين عليه السلام يقول:



يا دهر أف لك من خليل

كم لك في الإشراق و الأصيل



من طالب و صاحب قتيل

و الدهر لايفنع بالبديل



و أنما الأمر إلي الجليل

و كل حي سالك سبيلي



ثم قال لأصحابه: قوموا فاشربوا الماء يكن آخر زادكم و توضوءوا و اغتسلوا و اغسلوا ثيابكم لتكون أكفانكم.... [1] .

وقتي كه نامه ي ابن زياد به عمر بن سعد رسيد، جارچي خود را فرمان داد تا بانگ زند: ما حسين و يارانش را امروز و امشبشان، مهلت داديم. اين سخن بر حسين عليه السلام و يارانش گران آمد، حسين عليه السلام برخاست و در ميان يارانش، سخناني ايراد كرد و گفت: بار پروردگارا من خانداني نيكوكارتر، پاك تر و بي رياتر از خاندانم و ياراني نيك تر از يارانم، نمي شناسم. شما مي بينيد كه بر من چه آمده است. اينك از قيد بيعت من آزاديد مرا بر گردن شما، بيعتي و شما را بر من پيماني نيست و اكنون، شب شما را در برگرفته است از خلوت آن بهره گيريد و در سياهي شب پراكنده شويد كه اين گروه، تنها مرا مي جويند و اگر بر من چيره گردند از جستجوي ديگران دست بر مي دارند.

«عبدالله پسر مسلم بن عقيل» برخاست و گفت: يابن رسول الله، ما اگر پير، بزرگ، سرور خويش، پسر عموي بزرگ خود و فرزند پيامبرمان، آن سرآمد


پيامبران را تنها بگذاريم و در كنارش شمشيري نزنيم و به همراهش، با نيزه اي نجنگيم مردم به ما چه خواهند گفت؟ نه، به خدا ما تو را تنها نمي گذاريم تا در سرانجام تو درآييم و جان و خون خود را فداي جان و خود تو سازيم هرگاه كه چنين كرديم، آن گاه است كه رسالت خود را انجام داده و از پيماني كه برماست، سرفراز بيرون آمده ايم.

مردي كه به او «زهير بن قين بجلي» گفته مي شد، به پا خاست و گفت: اي پسر رسول خدا! دوست داشتم در راه تو و آنان كه با تواند كشته مي شدم، سپس زنده مي شدم و باز كشته مي شدم و دوباره زنده مي شدم و كشته مي شدم و صدبار كشته مي شدم تا خدا به وسيله ي من از شما، اهل بيت، دفاع مي كرد. امام حسين عليه السلام به او و يارانش گفت: خدا شما را پاداش نيك دهاد!

امام حسين عليه السلام، سپس امر فرمود، كندك كوچكي شبيه خندق، در گرد سپاهش بكنند و آن را از هيزم پر كنند. و پسرش، علي را با سي سواره و بيست پياده - كه سخت، بيمناك بودند - فرستاد تا آب بياورند. در آن حال، امام حسين عليه السلام اين اشعار را ترنم مي كرد:

- اف بر تو اي روزگار، اي يار بي وفا! چه بسيار خواهان و دوستدارانت را، شب و روز مي كشي و هرگز به اين خون خواري پايان نمي دهي.

- كارها همگي، تنها به دست خدا است. هر زنده اي، چون من، به سوي مرگ مي رود.

امام حسين عليه السلام سپس به يارانش گفت: برخيزيد و از اين آب (آبي كه در آن شب، برخي از ياران به فرماندهي علي اكبر از فرات آورده بودند) بخوريد تا آخرين توشه و بهره ي شما از اين جهان باشد و وضو سازيد و غسل كنيد و لباس هايتان را بشوييد كه كفن هاي شما خواهد بود.



پاورقي

[1] همان، ص 220 - 221، در ادامه حديث.