بازگشت

امام حسين خود را معرفي مي كند


شيخ صدوق به سند خود از خالدبن ربعي نقل مي كند كه وي گفت: «اميرمؤمنان براي كاري به مكه وارد شد و باديه نشيني را ديد كه به پرده هاي كعبه چنگ زده بود و در راز و نياز با خدا، چنين مي گفت: اي صاحب خانه! خانه، خانه ي تو، و مهمان، مهمان توست و هر ميزباني از مهمانش به نوعي پذيرايي مي كند و تو پذيرايي مرا امشب، آمرزش گناهانم قرار ده!

اميرالمؤمنين عليه السلام به همراهانش گفت: آيا سخن اعرابي را مي شنويد؟


گفتند: آري مي شنويم، گفت: خدا كريم تر از آن است كه ميهمانش را نپذيرد.»

راوي در ادامه مي گويد: «شب دوم، علي عليه السلام باز همان باديه نشين را ديد كه به ركن كعبه چنگ زده و گويد: اي عزيزي كه در عزت خويش عزيزي، در عزت، از تو عزيزتر، كسي نيست، تو را به عزت عزتت، مرا چنان عزت بخش كه كسي آن را درك نتواند كرد. به تو روي آورده و دست به دامن تو شده ام، تو را به حق محمد و آل محمد، مرا آن ده كه جز تو كسي نتواند داد و از من، آن را بگردان كه جز تو كس نتواند بگرداند! اميرمؤمنان به يارانش گفت: به خدا اين به زبان سرياني، اسم اعظم است كه حبيبم، رسول خدا صلي الله عليه و آله، آن را به من ياد داده است. او بهشت را از خدا خواست كه به وي داد و دوري از دوزخ را خواست كه از وي دورش ساخت.

شب سوم نيز علي عليه السلام او را ديد كه به ركن كعبه چنگ زده بود و چنين مي گفت: اي آن كه در جايي نگنجد و جايي از او خالي نباشد، اين باديه نشين را چهار هزار درهم روزي كن!

اميرمؤمنان پيش رفت و به وي گفت: اي اعرابي! از پروردگارت پذيرايي خواستي پذيرايي ات كرد، بهشت خواستي داد و دوري از دوزخ خواستي، دورت ساخت با اين همه امشب از او چهار هزار درهم مي طلبي؟! باديه نشين گفت: تو كيستي؟ گفت: من علي، پسر ابوطالب، هستم.

باديه نشين گفت: به خدا كه خواست و مراد من تويي و من نياز خود، از تو خواهم خواست. پرسيد: اي اعرابي بگو ببينم چه مي خواهي؟ گفت: هزار درهم براي مهريه، هزار درهم براي پرداخت قرض، هزار درهم براي خريد خانه و هزار درهم براي اين كه زندگي كنم. علي عليه السلام گفت: اي باديه نشين به


انصاف خواستي. وقتي كه از مكه رفتم، در مدينه ي پيامبر صلي الله عليه و آله به خانه ام بيا!

باديه نشين، پس از آن كه يك هفته در مكه ماند، در جست و جوي اميرمؤمنان به شهر پيامبر صلي الله عليه و آله شتافت و در آن جا ندا در داد: چه كسي مرا به خانه ي اميرمؤمنان علي عليه السلام راه مي نمايد؟ از ميان كودكان، حسين بن علي عليه السلام هستم. باديه نشين گفت: پدرت كيست؟ گفت: اميرمؤمنان، علي بن ابي طالب. پرسيد: مادرت كيست؟ گفت: بزرگ بانوي بانوان جهان، فاطمه زهرا. پرسيد: پدر بزرگت چه كسي است؟ گفت: رسول خدا، محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب صلي الله عليه و آله. پرسيد: مادرت بزرگت كيست؟ گفت: خديجه، دختر خويلد. پرسيد: برادرت كسيت؟ گفت، ابومحمد، حسن بن علي. گفت: راستي كه جهان را با هر دو جانبش دارايي، به پيش اميرمؤمنان برو و به او بگو، همان باديه نشيني كه در مكه ضمانتش كردي، بر در خانه است.

حسين بن علي عليه السلام وارد شد و گفت: باباجان! باديه نشيني بر در است و مي پندارد كه در مكه ضمانت شده است. علي عليه السلام رو به فاطمه كرد و گفت: آيا در خانه چيزي هست كه اعرابي بخورد؟ گفت: نه. اميرمؤمنان لباس پوشيد و از خانه خارج شد و گفت: ابوعبدالله سلمان فارسي را كه آمد اميرمؤمنان گفت: يا اباعبدالله [1] ! باغي را كه رسول خدا صلي الله عليه و آله برايم كاشته بود، به خريداران عرضه كن!

سلمان به بازار رفت و باغ را به دوازده درهم فروخت و بهاي آن را به نزد علي عليه السلام آورد و باديه نشين را نيز حاضر ساخت. علي عليه السلام افزون بر


چهار هزار درهم، چهل درهم نيز بر او اتفاق كرد.

اين خبر به درماندگان و گدايان مدينه رسيد و آن ها در كنار علي، گرد آمدند، مردي از انصار به سوي فاطمه عليهاالسلام رفت و او را از ماجراي باخبر ساخت، فاطمه عليهاالسلام وي را دعا كرد و گفت: خدا تو را براي اين كار پاداش، دهد!

علي عليه السلام نشست و درهم ها را پيش پايش به زمين ريخت تا اين كه يارانش به دور او گرد آمدند و او درهم ها را مشت مشت برداشت و به هر مردي مشتي داد تا اين كه تمام شد و درهمي نيز نماند.

هنگامي كه به خانه آمد فاطمه عليه السلام به او گفت: پسر عمو! باغي را كه پدرم برايت كاشته بود فروختي؟ گفت: آري به برتر از آن در دنيا و آخرت فروختم.

پرسيد: قيمتش كو؟ گفت: پيش از آن كه از من خواهش كنند، به چشمان خواهشگري بخشيدم كه شرمم آمد با ذلت خواستن و تمنا، تحقير شوند.

فاطمه عليه السلام گفت: من گرسنه ام، كودكانم گرسنه اند و ترديدي ندارم كه تو نيز مانند ما در گرسنگي به سر مي بري، با اين حال، آيا درهمي نيز از آن به ما نماند؟!

اين گفت و گوشه ي لباس علي عليه السلام را گرفت. علي عليه السلام گفت: يا فاطمه رهايم كن! گفت: نه به خدا، رها نمي كنم تا پدرم ميان من و تو، حكم كند.

جبرئيل بر پيامبر صلي الله عليه و آله فرود آمد و گفت، يا محمد! خدا تو را درود مي فرستد و مي فرمايد: به علي سلام مرا برسان و به فاطمه نيز بگو: «تو را نمي رسد كه، دست فرا دست علي عليه السلام زني و اعتراض را بر دامنش دست آويزي. هنگامي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله به منزل علي عليه السلام آمد، ديد فاطمه عليهاالسلام، علي را چسبيده است، به او فرمود: دخترم چرا علي را گرفته اي؟ گفت:


پدر جان باغي را كه تو برايش غرس نموده بودي، به دوازده درهم فروخته، اما حتي يك درهم براي خودمان باقي نگذاشته تا با آن غذايي بخريم.

پيامبر فرمود:

عزيزم! جبرئيل از پرودگارم به من سلام رساند و گفت، به علي از پرودگارش سلام برسانم و مرا فرمود كه به تو بگويم، تو نبايد بر دستان علي بزني و بر لباسش درآويزي!

فاطمه عليهاالسلام گفت: من از خدا آمرزش مي خواهم و ديگر چنين نخواهم كرد.

فاطمه عليهاالسلام گويد: پدر و شوهرم، علي از خانه خارج شده هر يك به سويي رفتند، چيزي نگذشت كه پدرم با هفت درهم سياه هجري باز آمد و گفت: فاطمه! پسر عمويم كو؟ گفتمش: از خانه خارج شد. رسول خدا صلي الله عليه و آله گفت: اين درهم ها را بگير، وقتي كه پسر عمويم آمد، بگو با آن ها براي شما غذايي بخرد. اندكي گذشته بود كه علي عليه السلام آمد و گفت، پسر عمويم بازگشته بود، من بوي پاك او را در اين جا مي يابم!

فاطمه گفت: آري، به من نيز مبلغي داد تا با آن برايمان غذايي بخري.

علي عليه السلام گفت: بده به من! فاطمه، هفت درهم سياه هجري را به او داد. علي عليه السلام گفت: بسم الله، سپاس بسيار و خالص، خدا را برازنده است و اين، از روزي خدا عزوجل است. سپس گفت:حسن جان! با من بيا!

به بازار آمدند و در آن جا مردي را ديدند كه ايستاده بود و مي گفت: كيست كه به داراي بي نياز و وفادار (خدا) قرضي دهد؟ علي عليه السلام گفت: پسرم، اين


درهم ها را به او بدهم؟ حسن گفت: آري، به خدا، پدر جان. علي عليه السلام درهم ها را به وي داد و حسن پرسيد: بابا جان همه ي درهم ها را به وي دادي؟ گفت: آري پسرم، آن كه اندك را دهد، به دادن بسيار نيز توانا است.

راوي گويد: علي عليه السلام پس از آن، به خانه مردي مي رفت تا از وي پولي قرض كند، او در راه، باديه نشيني را ديد كه ماده شتري به همراه داشت و به او گفت: يا علي اين ماده شتر را از من بخر! گفت: پولش را ندارم. گفت: مهلتت مي دهم تا پرداخت كني. پرسيد: اي باديه نشين به چند؟ گفت: به صد درهم. علي عليه السلام رو به حسن، گفت: حسن جان! شتر را بگير و او گرفت.

علي عليه السلام به راه افتاد و به باديه نشيني ديگر برخورد كرد همشكل باديه نشين پيشين بود اما لباسي ديگر گونه پوشيده بود. گفت: يا علي! شتر را مي فروشي؟ علي عليه السلام گفت: مي خواهي با آن چه كني؟ در نخستين جهادي كه پسر عمويت را پيش آيد، با آن به جهاد مي روم. علي عليه السلام گفت: اگر بپذيري، اين شتر، به رايگان از آن تو باشد.

گفت، بهاي آن را دارم و آن را به بهايش مي خرم. تو آن را به چه قيمتي خريده اي؟

گفت: صد درهم. باديه نشين گفت: من آن را صد و هفتاد درهم از تو مي خرم. علي عليه السلام به حسن گفت: صد و هفتاد درهم را بگير و شتر را به وي ده، صد درهم آن براي آن باديه نشين كه شتر را از وي خريديم و هفتاد درهم نيز براي ما، تا با آن چيزي بخريم. حسن درهم ها را گرفت و شتر را به باديه نشين داد.

علي عليه السلام گويد: به راه افتادم تا آن باديه نشيني را كه شتر را از وي خريده


بودم، پيدا كنم و پولش را بپردازم. در ميان راه، رسول خدا صلي الله عليه و آله را ديدم، در جايي نشسته بود كه او را پيش از آن در آن جا نديده بودم و پس از آن نيز نديدم. او كه در ميان راه اصلي، نشسته بود، تا مرا ديد تبسم كرد و خنديد تا آن جا كه دندان هاي آسيابش نمايان شد.

علي عليه السلام كه پيامبر صلي الله عليه و آله را چنان ديد به وي گفت: رويت خندان باد و خوش خبر باشي! پيامبر صلي الله عليه و آله گفت: يا اباالحسن! تو در پي همان باديه نشيني هستي كه شتر را به تو فروخت، تا بهاي آن را به وي بپردازي؟ گف: آري، پدر و مادرم فدايت باد! گفت: يا اباالحسن! آن كه شتر را به تو فروخت، جبرئيل و آن كه آن را از تو خريد، ميكائيل بود. شتر از ماده شتران بهشت است و درهم ها از جانب پرودگار جهانيان - عزوجل - آن ها را در راه خير انفاق كن و از تنگدستني نترس! [2] .


پاورقي

[1] «ابوعبدالله» کنيه‏ي سلمان فارسي نيز بود.

[2] شيخ صدوق، الأمالي، ص 553 - 557.