بازگشت

شكوه هاي اميرالمؤمنان علي مرتضي و امام حسن مجتبي


حضرت صادق عليه السلام فرمود:

پس اميرالمؤمنين عليه السلام برمي خيزد و در خدمت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم محنت هاي عظيمه اي را كه بعد از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم به او رسيد، شكايت مي كند [امام صادق عليه السلام] يك به يك را بيان فرمود... تا اين كه گفت علي عليه السلام مي فرمايد:


«احتملت يا رسول الله! ما لم يحتمل وصي نبي من سائر الامم حتي قتلوني بضربة عبدالرحمن بن ملجم»؛

يا رسول الله! آن قدر از محن و مصايب متحمل شدم كه هيچ وصي پيغمبري از ساير امت ها متحمل نشده، تا آن كه آخر مرا به ضربت پسر ملجم كشتند.

اي مفضل! آنگاه امام حسين عليه السلام به سوي جد خود برمي خيزد و مي گويد:

يا جداه! يا پدرم اميرالمؤمنين عليه السلام در دار هجرت او در كوفه بود تا آن كه او را شهيد كردند و مرا وصي خود گردانيد، خبر شهادت پدرم به معاويه رسيد، او زياد را با صد و پنجاه هزار مقاتل به كوفه فرستاد و امر كرد كه مرا و برادرم حسين عليه السلام و ساير برادرانم و اهل بيت و شيعيانم را دستگير نموده و از ما براي معاويه بيعت بگيرد و اگر ابا كنيم سر ما را به سوي او فرستد.

پس من به سوي مسجد بيرون آمدم و بر منبر رفتم، مردم را موعظه كردم و از فتنه ترسانيدم، و به سوي جهاد خواندم. هر چند از ايشان جواب خواستم، كسي مرا جواب نداد، مگر بيست نفر، پس هر چند به راست و چپ نظر كردم بجز ايشان كسي را نديدم.

گفتم: مرا به پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم تأسي مي باشد كه خدا را در سر و پنهاني بندگي كرد و سي و نه نفر ناصر داشت تا اين كه وقتي به چهل نفر رسيدند امر خدا را اظهار كرد و اگر من هم به عدد ايشان ناصري مي يافتم حقا جهاد مي كردم، سپس ايشان را نفرين كردم و از منبر فرود آمدم.

مردم به سوي من آمدند و سوء افعال معاويه و زياد را به من شكايت كردند و گفتند: ايشان زنان و اطفال ما را كشته و مسلمين را غارت كرده و اسير نمودند.

به آنان گفتم: شما را وفايي نيست، لشكري را با ايشان فرستادم و گفتم: عهد مرا خواهند شكست و به معاويه ملحق خواهند شد و چنان شد كه گفتم.