رجعت و شكايت حضرت فاطمه در آن
[امام صادق عليه السلام فرمودند:]
آنگاه حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام برمي خيزد و از فلان و فلان شكايت مي نمايد و مي گويد:
اي پدر! فدك را از من گرفتند، و در مجمع مهاجر و انصار رفتم و حق خود را طلب كردم، احتجاج مرا رد كردند... و صحيفه اي كه تو از براي من در باب فدك نوشته بودي، بيرون آوردم، او در ميان مهاجر و انصار و قريش علي رؤوس الاشهاد آن را گشوده و آب دهن بر آن انداخته و آن را پاره كرد...
پس با چشم گريان دل بريان و با قلق و اضطراب در زمين گرم روان شدم و بر سر قبر تو آمدم و شكايت ايشان را به تو كردم.
حضرت صادق عليه السلام فرمودند:
آنگاه فاطمه عليهاالسلام، قصه ي فرستادن اولي خالد، قنفذ و فلاني را و جمع كردن او مردم را از براي بيرون آوردن اميرالمؤمنين عليه السلام... نقل مي كند و شكايت مي كند از اين كه آن ملعون فرياد مي زد كه: يا علي! بيرون بيا به سوي بيعتي كه مسلمين بر آن اجتماع كردند و الا تو را مي كشيم. و فضه رفت گفت: اميرالمؤمنين عليه السلام مشغول است.
ايشان هيزم جمع كرده و در خانه ي ولايت را سوزاندند.
و شكايت مي كند فاطمه عليهاالسلام از اين كه مي گويد: من در پشت درآمدم و خطاب كردم: اي عمر! واي بر تو، اين چه جرأتي است كه بر خدا و
رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كردي؟ اي عمر! آيا مي خواهي نسل پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را برطرف كني و نور خدا را خاموش كني.
عمر گفت: «كفي يا فاطمة!»؛ ساكت شو اي فاطمه! نه محمد حاضر است كه به داد تو برسد، و نه ملائكه امر و نهي مي آورند، علي هم مثل يكي از مسلمين است، يا به جهت بيعت بيرون آيد، يا آن كه همه ي شما را مي سوزانم.
پس او گفت: خداوندا! به سوي تو از فقدان رسول تو و ارتداد امت و منع كردن ايشان حق ما را، شكايت مي كنم.
عمر گفت: «دعي يا فاطمة! حمقاة النساء»؛ اي فاطمه! سخن هاي احمقانه ي زنان را كنار بگذار (!!) نبوت و خلافت از براي شما جمع نمي شود. (!!)
پس آتش به خانه گرفته بود، قنفذ دست را آورد كه در را باز كند، پس ناگاه آن ولدالزنا [دومي] تازيانه بر بازوي شريف فاطمه عليهاالسلام زد كه سياه شد و ورم كرد و لگدي بر در زد كه در شكم فاطمه عليهاالسلام خورد و به نحوي بر او تأثير كرد كه شكمش به درد آمد و فرزند شش ماهه اش سقط گرديد و [عمر، قنفذ و خالد به خانه هجوم آوردند و] چنان سيلي بر رويش زدند كه جاي او باقي بود..
پس صدا را به گريه بلند كرد و فرمود:
«واابتاه! وارسول الله!» دختر تو را تكذيب مي كنند و مي زنند و طفل شكم او را مي كشند.
سپس اميرالمؤمنين عليه السلام غضبناك آمد، چشمهايش سرخ شده بود، عباي خود را بر روي فاطمه عليهاالسلام گرفت و او را به سينه ي خود چسبانيد و فرمود:
اي فاطمه! پدرت رحمة للعالمين بود، مبادا سرت را برهنه كني، و موهايت را پريشان نمايي و از دست امت شكوه كني، اگر چنين كني نه مسلماني مي ماند، نه كافري و نه تابعان پيغمبران و هيچ جنبنده اي بر روي زمين نمي ماند و پرنده اي بر روي هوا نمي ماند، مگر آن كه
همه هلاك مي شوند.
آنگاه [امير مؤمنان علي عليه السلام رو به عمر نمود و] فرمود: اي پسر خطاب! بيرون رو پيش از آن كه تيغ بر كشم و همه امت را بكشم.
پس ايشان را بيرون كرد، و حضرت فرياد زد:
«يا فضة! مولاتك فاقبلي منها ما تقبله النساء، فقد جاءها المخاض من الرفسة...»؛
اي فضه! متوجه سيده ات شو كه فرزندش ساقط شد و از آن لگد او را درد عارض شده است.
پس آن طفل از فاطمه عليهاالسلام ساقط شد، و حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:
به جد بزرگوارش رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ملحق مي شود و به سوي او شكايت مي كند.
[امام صادق عليه السلام: فرمودند:]
آنگاه فاطمه عليهاالسلام از تقاعد امت از ياري او شكايت مي كند، با اين كه اميرالمؤمنين عليه السلام در شب، فاطمه عليهاالسلام، حسن، حسين، زينب و ام كلثوم عليهم السلام را - كه جگرگوشگان پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بودند - برمي داشت و بر در خانه هاي مهاجر و انصار مي رفت و موعظه مي كرد و به ايشان عهدي كه با خدا و رسول بر ولايت او كردند ياد مي آورد و انصار او براي فردا وعده ي نصرت مي دادند و چون روز مي شد، كسي به ياري ايشان نمي آمد.