بازگشت

خواب سكينه ي مظلومه در شام محنت انجام و بيان آن به يزيد


سيد بن طاووس رحمه الله و ابن نما رحمه الله و غير ايشان با الفاظ مختلفه و معاني متقاربه حكايت خواب ديدن سكينه عليهاالسلام را در شام، روايت كرده اند، ابسط و اجمع آن حكايت چنين است:

روزي سكينه عليهاالسلام به يزيد گفت: دوش خوابي ديدم، اگر گوش مي كني از براي تو نقل مي كنم.

- و به روايت سيد ابن طاووس رحمه الله: در روز چهارم ورود اهل بيت عليهم السلام به شام بود - يزيد گفت: بگو.

سكينه عليهاالسلام گفت: ديشب چون از نماز فارغ شدم و تعقيب خواندم و بر حال كثيرالاختلال خود و اهل بيت، بسيار گريستم كه بخواب نمي رفتم، چون چشمم بخواب رفت، ناگاه نوري ديدم كه از آسمان تا زمين ساطع بود، حوريان بسياري از بهشت بر زمين فرود آمدند.


ناگاه باغي در نهايت سبز و خرمي ديدم، در آن باغ، قصري ديدم كه پنج پيرمرد نوراني را ديدم كه داخل آن قصر مي شدند، نزد ايشان حوريه اي بود، من از آن حوريه پرسيدم: اين قصر از كيست؟

گفت: از پدرت حسين بن علي عليهماالسلام كه خدا به او به جهت شهادت و صبري كه در راه او نمود، عطا كرده است.

گفتم: اين مشايخ كيانند؟

گفت: اولي آدم ابوالبشر، دومي نوح نبي الله، سومي ابراهيم خليل الرحمان، چهارمي موسي كليم الله عليهم السلام هستند.

پرسيدم: پنجمي كه از اندوه و حزن دست به ريش مبارك گرفته و گريان است، كيست؟

گفت: آن جد تو، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است.

گفتم: به كجا مي روند؟

گفت: به نزد پدر تو حسين عليه السلام.

گفتم: به خدا قسم! مي روم به نزد جد خود و به او از ظلم و ستمي كه به ما كرده اند، شكايت مي كنم.

به روايت سكينه عليهاالسلام گفت: نزد جد بزرگوار خود رفتم، گفتم:

«يا جداه! قتلت والله! رجالنا و سفكت والله! دماؤنا، و هتكت والله! حريمنا، و حملنا علي الأقتاب بغير وطاء نساق الي يزيد»؛

اي جد بزرگوار به خدا قسم! كه مردان ما را كشتند، خون هاي ما را ريختند، حرمت ما را ضايع كردند، زنان ما را برهنه كردند. به خدا قسم! ما را سوار بر جهازهاي شتران كرده و به سوي يزيد بردند.

چون جد بزرگوارم اين سخن را شنيد، مرا گرفته و بر سينه ي خود چسبانيد و رو به سوي پيغمبران كرد و فرمود: نمي بينيد كه امت من بعد از من، به اولاد من چه كردند؟

آن حوريه گفت: اي سكينه! شكايت بس است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را به گريه


درآوردي.

و به روايت اول مي گويد: آن پيغمبران گذشتند و من ملحق به ايشان نشدم كه شكايت خود را به جد خود نمايم، متفكر بودم كه ناگاه جد بزرگوارم علي بن ابي طالب عليهماالسلام را ديدم كه شمشيري در دست داشت و ايستاده بود، چون نظرم بر او افتاد، فرياد زدم كه:

«يا جداه! قتل والله! ابنك بعدك»؛

اي جد بزرگوار! به خدا قسم! فرزندت حسين عليه السلام را بعد ازتو شهيد كردند.

همين كه اين سخن را شنيد گريه كرد و مرا به سينه خود چسبانيد و فرمود:

«يا بنية! صبرا و بالله المستعان»؛

اي نور ديده! اي دخترم! صبر كن و از خداي استعانت جوي.

سپس آن حضرت رفت و ندانستم به كجا رفت. من متعجب بودم، ناگاه ديدم دري از آسمان گشوده شد و ملائكه فوج فوج به زيارت سر مبارك پدرم مي آمدند، فوجي نازل مي شدند و فوجي بالا مي رفتند.

و به روايت ديگر: سكينه عليهاالسلام مي گويد:

آن حوريه، دست مرا گرفت و داخل قصر كرد، ناگاه پنج زن عظيم الشأن را ديدم كه نور از ايشان ساطع بود. در آن ميان، خانمي از همه عظيم تر و نوراني تر بود، كه جامه هاي سياه پوشيده و پيراهن خون آلودي در دست داشت، او از اندوه و حزن، مي نشست و برمي خاست، هرگاه مي نشست، ايشان نيز مي نشستند و هرگاه برمي خاست، ايشان نيز برمي خاستند.

من پرسيدم: اين خواتين معظمه كيستند؟

گفت: اينها حوا، مريم، خديجه، ساره - و به روايتي: -هاجر مي باشند و اين كه جامه ي خونين در دست دارد، جده ات فاطمه زهرا عليهاالسلام است.

سكينه عليهاالسلام مي گويد: چون اين را شنيدم به نزد جده ام فاطمه عليهاالسلام رفتم و گفتم:

«يا جدتاه! قتل أبي و اوتمت علي صغر سني»؛


اي جده ي عصمت پناه! به خدا قسم! پدر بزرگوارم را كشتند و مرا در كودكي يتيم كرده و بر ما ترحم نكردند.

«يا اماه! جحدوا والله! حقنا، يا اماه! بددوا والله! شملنا، يا اماه! استباحوا والله! حريمنا، يا اماه! والله! قتلوا الحسين أبانا»؛

اي مادر! به خدا قسم! حق ما را انكار كردند، جمعيت ما را متفرق نمودند، ما را اسير نمودند. اي مادر! به خدا قسم! پدرم حسين عليه السلام را كشتند.

همين كه اين سخن را گفتم، فرمود:

«كفي يا سكينة! صوتك، فقد أحرقت كبدي، و قطعت نياط قلبي»؛

اي سكينه! بس است كه تو جگر مرا سوزاندي و دل مرا پاره پاره كردي.

اي سكينه! اينك پيراهن پدرت با من است، از من دور نمي شود تا خدا را ملاقات كنم و در نزد او شكوه كنم.

پس از خواب بيدار شدم.

و به روايتي: يزيد ملعون اعتنايي به آن خواب ننمود.

و به روايتي: سيلي بر روي نحس خود زد و گفت: مرا با قتل حسين چه كار بود؟ [1] .


پاورقي

[1] المنتخب: 479/2 و 480، بحارالانوار: 196-194/45، انوار نعمانيه: 254/3 و 255.