بازگشت

مجلس يزيد لعين و اعتراض سفير روم


بدان كه چنانچه از تضاعيف و لابه لاي اخبار استفاده مي شود، آن مدتي كه اهل بيت رسالت عليهم السلام در شام محنت انجام بودند و آنها را در محبس، محبوس داشتند،


يزيد لعين مكرر اسيران و اهل بيت و سر منور آن حضرت را در مجلس نحس خود حاضر مي نمودند و به يك دفعه و دو دفعه تشفي قلب ملعونش نمي شد.

سيدالساجدين عليه السلام مي فرمايد:

هنگامي كه سر منور سيدالشهداء عليه السلام را به جهت آن لعين آوردند، روزها مجلس شراب مي چيد و آن سر مطهر را مي آوردند و در برابر او مي گذاردند. آن ملعون، شراب زهرمار مي كرد - واويلا - اظهار سرور و شادي مي نمود (!!)

روزي در مجلس او، رسول روم حاضر بود، و او از اشرف و عظماي اهل روم بود، پرسيد: اي پادشاه عرب! اين سر كيست؟

يزيد گفت: تو به اين سر چه كار داري؟

گفت: وقتي من به سوي پادشاه روم برگردم، از هر چيز خواهد پرسيد، مي خواهم قصه اين سر را نيز بدانم، تا از براي او نقل كنم، تا او نيز در شادي با تو شريك باشد.

يزيد گفت: «هذا رأس الحسين بن علي بن أبي طالب»؛ اين سر، سر حسين بن علي است.

گفت: مادرش كيست؟

گفت: فاطمه، دختر رسول الله.

نصراني گفت:

«اف لك و لدينك»؛ اف بر تو و بر دين تو باد اي يزيد! دين من بهتر از دين توست، اي يزيد! بدان كه پدر من، از اولاد داوود پيغمبر عليه السلام است، در ميان او و من پدران بسياري است، ولي نصارا مرا تعظيم مي كنند و از جهت تبرك، خاك قدم مرا مي گيرند به جهت آن كه نسب من به داوود عليه السلام منتهي مي شود.

و انتم تقتلون ابن بنت رسول الله [1] و ما بينه و بين نبيكم الا ام واحدة؛


شما فرزند دختر پيغمبر خود را مي كشيد و حال آن كه فاصله او با پيغمبر شما يك مادر بيش نيست.

آنگاه گفت: حديث «كنيسه ي حافر» را شنيده اي؟

يزيد گفت: نه، تو بگو.

گفت: اي يزيد! ميان «عمان» و «چين» جزيزه اي است به فاصله ي يك سال راه، مسافت دارد، در آنجا معموره اي نيست، مگر يك شهر، كه هشتاد فرسخ [در هشتاد فرسخ] است، شهري عظيم تر از آن بر روي زمين نيست و از آن شهر كافور و ياقوت مي آورند، و اشجار آن شهر، عود و عنبر است.

آن شهر در دست نصارا است. در آن شهر، كنيسه هاي بسياري است، بزرگترين آنها، «كنيسه ي حافر» است، در آن كنيسه، حقه ي [جعبه ي] طلايي آويزان است و در اطراف آن حقه، زينب بسياري از طلا و ديبا است، در آن حقه، سم الاغي است كه [مي گويند: اين سم الاغي است كه] عيسي بن مريم عليهماالسلام بر آن سوار مي شد.

هر سال گروهي بي حد از نصارا به زيارت آن مي آيند و آن را [طواف مي نمايند و] مي بوسند و حوايج خود را در آنجا [از خدا] مي خواهند واين از آداب ايشان است.

اي يزيد! انصاري به سمي كه به گمان اين كه سم الاغ پيغمبر ايشان است، چنين تعظيم مي كنند و شما فرزند دختر پيغمبر خود را مي كشيد؟ خدا شما و دين شما را مبارك نگرداند.

يزيد ملعون گفت: اين نصراني را بكشيد، ت ما را در بلاد خود مفتضح نكند.

چون آن مرد نصراني اين سخن را شنيد، گفت: اي يزيد! مي خواهي مرا بكشي؟

گفت: بلي.

نصراني گفت: ديشب پيغمبر شما را در خواب ديدم كه به من فرمود:

«يا نصراني! أنت من أهل الجنة»؛

اي نصراني! تو از اهل بهشت هستي.


من از فرمايش آن حضرت متعجب شدم، اينك من به يگانگي خدا و رسالت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم شهادت مي دهم.

آنگاه برجست و سر مطهر سيدالشهداء عليه السلام را بر سينه چسبانيد و آن را مي بوسيد و مي گريست، تا اين كه او را كشتند. [2] .

چه نيكو مي گويد يكي از شعراي عرب:



يرحب قوم حافرا زعم أنه

لمركوب بعض الأنبياء الذي مضي



و يقتل قوم ابن بنت نبيه

تأمل بانصاف تري منتهي الشقا



گروهي، سمي را كه گمان دارند كه پيغمبر ايشان بر صاحب اين سم سوار شده تعظيم مي كنند.

و گروهي، فرزند پيغمبر خود را به شمشير آبدار شهيد مي كنند، تأمل كن تا منتهاي شقاوت را بيابي.


پاورقي

[1] در بحارالانوار آمده: «ابن بنت نبيکم».

[2] بحارالانوار: 141/45 و 142.