بازگشت

مجلس يزيد و اعتراض نصراني به او


شيخ فخرالدين رحمه الله از بعضي ثقات اخبار نقل مي كند:

شخصي نصراني از جانب روم به نزد يزيد آمده بود و در مجلسي كه سر مقدس سيدالشهداء عليه السلام را آورده بودند، حاضر بود. وقتي نظرش بر آن سر مطهر افتاد و آن سر مطهر را با آن خواري در نزد يزيد ديد، به گريه درآمد و صداي گريه بلند كرد و آن قدر گريست كه ريشش از گريه تر شد.


آنگاه رو به يزيد كرد و گفت: اي يزيد! بدان كه من در زمان حيات پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم براي تجارت به مدينه رفته بودم، مي خواستم هديه اي به جهت آن حضرت ببرم، پرسيدم كه از چه چيز خوشش مي آيد؟

گفتند: از بوي خوش.

من از مشك، دو نافه و قدري عنبر برداشته و به نزد آن حضرت رفتم. ايشان در خانه ام سلمه بود، چون به خدمت او رسيدم، نوري از آن جناب مشاهده كردم، دلم شاد شد و محبتش در دلم قرار يافت، سلام كرده و هديه ي خود را در پيش گذاردم.

فرمود: چيست؟

عرض كردم: محقر هديه اي است.

فرمود: اسمت چيست؟

عرض كردم: عبدالشمس.

فرمود: من تو را عبدالوهاب اسم مي گذارم، اگر تو اسلام را قبول مي كني، من هم هديه ي تو را قبول مي كنم.

چون در خلق او نظر كردم، او را همان پيغمبر دانستم كه عيسي عليه السلام خبر داده بود. پس مسلمان شدم و به روم برگشتم و اسلام خود را مخفي مي داشتم، من با پنج پسر و چهار دختر مسلمان هستم.

بدان اي يزيد! روزي در خدمت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بودم، آن حضرت در خانه ام سلمه بود، همين عزيزي كه سر مباركش را به اين خواري در پيش روي تو گذاشته اند، وارد حجره شد.

پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم بغل خود را گشود و به او گفت:

«مرحبا بك [يا] حبيبي مرحبا!»؛

خوش آمدي [اي] حبيب دل من!

تا اين كه او را گرفت و در آغوش خود نشانيد و لب ها و دندان هايش را مي بوسيد و مي فرمود: دور باد از رحمت خدا آن كه تو را مي كشد، اي حسين!

و اشك از ديده ي مباركش مي ريخت.


روز دوم در مسجد بودم كه صاحب همين سر، با برادرش حسن عليه السلام آمد و گفت: اي جد بزرگوار! با برادرم كشتي گرفتيم تا ببينم نيروي كدام بيشتر است، هيچ كدام غالب نشديم.

حضرت فرمود: اين امر لايق شما نيست، شما هر يك خطي بنويسيد، هر كدام بهتر نوشتيد نيروي او زيادتر است.

آنها رفتند و هر كدام سطري نوشته و به خدمت جد امجد خود آوردند.

حضرت فرمود:

«اني نبي امي لا أعرف الخط»؛

من ناخوانده خط، پيغمبر شده ام، به نزد پدر خود برويد تا ميانه ي شما حاكم شود.

مقصودش از اين كلام اين بود كه دل ايشان را نشكند، آنها رفتن و پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم نيز برخاست و پشت سر آنها رفت، و همگي در منزل فاطمه عليهاالسلام جمع شدند.

بعد از ساعتي جناب رسالت مآب را ديدم كه تشريف مي آورد و سلمان با او بود. مرا با سلمان صداقت و دوستي بود، پرسيدم كه پدر ايشان چه گفت؟ و خط كدام يك بهتر بود؟ و او را سوگند دادم به حق صداقت كه آنچه كه حضرت فرموده، به من بگويد.

سلمان فرمود: پدر ايشان نيز در آن خط تأمل كرد و نخواست كه دل هيچ يك را بشكند و آنها را به نزد مادرشان فرستاد و صورت واقعه را بيان كردند.

فاطمه عليهاالسلام متفكر شد كه جد و پدرشان هيچ يك خاطر آنها را ملول نكردند، من چه كنم؟ پس فرمود:

اي نور ديدگانم! من گردبند خود را بر شما نثار مي كنم هر كه بيشتر از دانه ي آن بر چيده، نيروي او زيادتر است.

آنگاه گردنبند خود را كه هفت دانه مرواريد داشت، پاره كرد و بر سر آنها ريخت، هر كدام، سه دانه برداشتند، يك دانه باقي ماند كه هر كدام مي خواستند آن را بردارند، در اين هنگام خداوند جليل به جبرئيل امر فرمود:

خود را برسان و با بال خود، آن دانه ي مرواريد را دو نصف نما تا هر


كدام از آن، نصفي بردارند كه مبادا دل يكي از آن دو بشكند.

جبرئيل در [يك چشم بهم زدن] رسيد و با بال خود، آن لؤلؤ را دو حصه نمود و هر يك، نصفي برداشتند.

«فانظر يا يزيد! كيف رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم لم يرد أن يدخل علي أحدهما ألم؟»؛

نظر كن اي يزيد! چگونه پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم نخواست دل آن دو را بشكند به جهت ترجيح دادن خط يكي از ايشان و همچنين اميرالمؤمنين عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام و همچنين رب العزه نخواست دل آن دو را بشكند، تا اين كه به جبرئيل امين امر فرمود كه دانه مرواريد را دو نصف نمايد، تا دل آن دو را به دست آورده باشد.

ولي تو چنين مي كني كه سر او را مي بري و به اين خواري در مجلس خود حاضر مي كني، «اف لك و لدينك يا يزيد!»؛ اف بر تو و بر دين تو باد اي يزيد!

آنگاه نصراني برخاست و آن سر مطهر را برداشت و آن را مي بوسيد و مي گريست و مي گفت:

اي حسين! براي من در نزد خداوند جليل و در نزد جد بزرگوارت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم و پدرت علي مرتضي عليه السلام و فاطمه زهرا عليهاالسلام گواه باش. [1] .


پاورقي

[1] المنتخب: 65-63/1، بحارالانوار: 191-189/45 ح 36.