بازگشت

سر مطهر امام حسين و راه شام


صاحب «مناقب» و سيد بن طاووس رحمه الله از ابن لهيعه و غيره روايت مي كنند كه گويد:

روزي مشغول طواف بودم، ناگاه مردي را ديدم كه مي گويد:

«اللهم اغفر لي و ما أراك فاعلا»؛ خدايا! مرا بيامرز و چنان مي دانم كه مرا نخواهي آمرزيد.

من به او گفتم: يا عبدالله! پرهيز كن از اين سخن؛ زيرا كه اگر گناه تو به عدد قطرات باران و برگ درختان باشد و توبه كرده و استغفار كني، خدا از گناه تو مي گذرد.

مي گويد: آن مرد گفت: بيا تا تو را از قصه ي خود خبر دهم.

آنگاه گفت: بدان كه ما پنجاه نفر بوديم كه سر مطهر سيدالشهداء عليه السلام را از كوفه به شام مي برديم، عادت ما در آن سفر اين بود كه هرگاه شب مي شد آن سر مطهر را در صندوقي مي گذاشتيم و مشغول شرب خمر مي شديم و در اطراف آن صندوق مي خوابيديم. (!!)

شبي از شب ها همراهان من شراب خوردند، تا آن كه مست شدند و من آن شب از خوردن شراب امتناع جستم.

چون پاسي از شب گذشت صداي رعد عظيمي را شنيدم كه مثل صاحبان سوز و الم مي غريد و برقي عظيم ديدم كه مانند دل مصيبت رسيدگان بر خرمن خيانت ستمكاران آتش مي باريد. آنگاه ديدم كه درهاي آسمان گشوده شد.


- و به روايت صاحب «مناقب»: ناگاه آوازي شنيدم كه يكي مي گفت: «قد أقبل محمد صلي الله عليه و آله و سلم»؛ راه دهيد كه اينك فخر كائنات محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم به زيارت سر بريده ي فرزندش مي آيد -.

و آواز صهيل اسبان و قعقعه ي سلاح را شنيدم. پس ديدم كه آدم، نوح، ابراهيم، اسماعيل، اسحاق و محمد بن عبدالله عليهم السلام به همراه و گروهي از مقربين فرود آمدند.

- و به روايت صاحب «مناقب»: جبرئيل، ميكائيل و اسرافيل با گروهي بي حد از كروبين، روحانيين و ملائكه ي مقربين فرود آمدند -.

پس جبرئيل پيش آمد و سر مطهر را از آن تابوت بيرون آورد و آن را بوسيد و بر سينه چسبانيد.

سپس هريك از پيغمبرآن سر مبارك را گرفته مي بوسيدند و بر سينه مي چسبانيدند.

آنگاه پيغمبر خدا، ختم انبيا، محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم آن سر مبارك را گرفته و بوسيد و بر سينه چسبانيد و مانند عزاداران مي گريست و اشك حسرت از ديده ي مبارك مي ريخت.

سپس روي شريفش را به سوي پيغمبران و ملائكه كرده، فرمود:

«قتلوا ولدي و قرة عيني»؛

فرزندم و نور ديده ام را كشتند.

پيغمبران، آن حضرت را تعزيت مي گفتند و تسلي مي دادند.

در اين هنگام، جبرئيل پيش آمد و عرض كرد: خداوند به من امر فرموده كه از تو در باب امت تو اطاعت نمايم كه اگر امر فرمايي، زمين را سرنگون نمايم، همچنان كه شهر قوم لوط را سرنگون كردم.

حضرت فرمود: نه، اي جبرئيل! نمي خواهم ايشان را هلاك كني، مرا با ايشان در روز قيامت، در نزد خدا، وقوفي هست.

آنگاه ملائكه آمدند تا ما را بكشند، من فرياد زدم: الامان الامان يا رسول الله!

حضرت فرمود: برو خدا تو را نيامرزد.


چون صبح شد برخاستم ديدم همراهان من همه خاكستر شده بودند، لا غفر الله لهم. [1] .

قطب راوندي رحمه الله به سند معتبر ازسليمان بن مهران روايت مي كند كه گويد:

«اللهم اغفر لي و أنا أعلم أنك لا تغفر»؛ خداوندا! مرا بيامرزد، اگر چه مي دانم كه نخواهي آمرزيد.

از كلام او لرزه بر اندامم افتاد، نزديك او رفتم و گفتم: اي مرد! تو در حرم خدا و حرم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هستي و ايام، ايام حرام و ماه عظيم است، چرا از آمرزش خدا نااميدي؟

گفت: «يا هذا! ذنبي عظيم»؛ اي مرد! گناه من عظيم است.

گفتم: گناه تو عظيم تر است، يا كوه هاي تهامه؟

گفت: گناه من.

گفتم: گناه تو عظيم تر است، يا كوه هاي بلند عالم؟

گفت: گناه من، اگر مي خواهي تو را از گناه خودم، آگاه نمايم؟

گفتم: بگو.

گفت: بيا از حرم خدا بيرون رويم، تا بگويم.

چون بيرون رفتيم، گفت: بدان كه من در عسكر ميشوم پسر سعد بودم كه به جنگ حسين عليه السلام رفته بوديم و يكي از آن چهل نفر بودم كه سر مطهر حسين عليه السلام را از كوفه به سوي يزيد، در شام مي برديم.

ما در راه شام، كنار دير راهبي از نصارا فرود آمديم و آن سر مطهر را بر نيزه زديم، نيزه را در جاي نصب كرديم و پاسبانان دور آن را احاطه كرده بودند، طعام گذاشته، نشستيم تا تناول نماييم. ناگاه ديديم دستي ظاهر شد و بر ديوار آن دير نوشت:



أترجوا امة قتلت حسينا

شفاعة جده يوم الحساب؟



آيا آن گروهي كه حسين عليه السلام را از روي ظلم كشتند، اميدوار شفاعت جد او در قيامت


مي باشند؟

ما از اين امر ترسيديم، بعضي از آن بدبختان برخاستند كه آن دست را بگيرند؛ ولي ناپديد شد. دو مرتبه مشغول به خوردن غذا شديم، ناگاه آن دست دوباره ظاهر شد و اين شعر را نوشت:



فلا والله! ليس لهم شفيع

و هم يوم القيامة في العذاب



به خدا قسم! از براي ايشان شفيع نمي باشد و عذرخواهي از براي اين گناه نيست و ايشان البته در روز قيامت در عذاب مي باشند.

باز برخاستيم آن را بگيريم، باز ناپديد شد. چون برگشتيم و مشغول خوردن طعام شديم، باز ظاهر شد و اين را نوشت:



و قد قتلوا الحسين بحكم جور

و خالف حكمهم حكم الكتاب



حسين عليه السلام را از روي حكم ظلم و جور كشتند و حكم آنان با حكم كتاب خدا مخالفت كرد.

وقتي من اين صحنه را ديدم، دست از غذا كشيدم و خوردن طعام بر من تلخ گرديد..

- در روايت ديگري آمده:

چون نيزه اي كه سر مقدس بر آن منصوب بود، در كنار صومعه زدند، از هاتفي شنيدند كه مي گويد:



والله! ما جئتكم حتي بصرت به

بالطف منعفر الخدين منحورا



به خدا قسم! به سوي شما نيامدم مگر آن كه ديدم حسين عليه السلام را كه او را مثل شتر قرباني، نحر كرده بودند و دو طرف رويش را بر زمين ماليده بودند و او را به رو انداخته بودند.



و حوله فتية تدمي نحورهم

مثل المصابيح يطفون الدجي نورا



در اطراف بدن مطهرش جواناني چند بر زمين افتاده بودند كه خون تازه از رگ هاي گردن ايشان جاري بود و بدن هاي ايشان مانند فانوس ها و شمع هاي پرنور نوراني بود كه عالم را روشن كرده بودند.



كان الحسين سراجا يستضاء به

الله يعلم أني لم أقل زورا



حسين عليه السلام چراغ راه هدايت بود كه عالم را روشن كرده بود، خدا مي داند كه آنچه مي گويم،


دروغ نيست.

ام كلثوم عليهاالسلام گفت: خدا تو را رحمت كند، تو كيستي؟

گفت: من بزرگ جنيان هستم، من با قوم خود آمديم تا حسين عليه السلام را ياري نماييم، و لكن وقتي رسيديم كه او را شهيد كرده و سرش را بريده بودند.

چون آن جماعت ميشوم اين را شنيدند، ترسيدند... [2] .

سليمان مي گويد: آن مرد گفت: راهبي در دير بود، وي بر بام دير آمد و نظر بر آن سر مطهر كرد، ديد نور از آن سر مطهر مي تابد، و دري از آسمان گشوده شده و ملائكه از آن به پايين مي آيند و مي گويند: «يا أباعبدالله! عليك السلام».

آن راهب از اين امر ترسيد و نظر كرد لشكري را ديد، پرسيد: شما ازكجا مي آييد؟

گفتند: از عراق.

گفت: براي چه رفته بوديد؟

گفتند: به جنگ حسين رفته بوديم.

راهب گفت: آن حسين، كه پسر دختر پيغمبر شما و فرزند پسرعموي پيغمبر شما است؟

گفتند: بلي.

گفت: بر شما لعنت باد «والله! لو كان لعيسي بن مريم ابن، لحملناه علي أحداقنا»؛

به خدا! اگر عيسي بن مريم را پسري بود، ما او را بر ديدگان خود مي نشانيديم.

- در روايت ديگر آمده: دست ها را به يكديگر زد و گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم؛ صدقت الأحبار فيما قالت»؛ دانشمندان ما راست گفتند.

گفتند: علماي شما چه مي گفتند؟

راهب گفت: خبر داده اند كه: هر گاه اين فرزند طاهر را شهيد كنند، آسمان در مصيبت او خونبار شود و اين نمي باشد، مگر به جهت پيغمبر يا وصي پيغمبر.

آنگاه راهب گفت: «واعجباه! من امة قتلت ابن بنت نبيها و ابن وصيه»؛


عجب است از اين امت كه فرزند پيغمبر خود، و فرزند وصي پيغمبر خود را كشتند - [3] .

سپس گفت: مرا به شما حاجتي است.

گفتند: حاجت تو چيست؟

گفت: به بزرگ خود بگوييد: ده هزار درهم از پدرانم به من ارث رسيده، آن را از من بگير و اين سر مطهر را به من ده كه تا وقت رحيل نزد من باشد.

چون به عمر بن سعد خبر دادند، گفت: زر را بگيريد و سر را به او بدهيد.

پس به او خبر دادند، او رفت و دو هميان، كه هريك پنج هزار درهم بود به ايشان داد، آنها زرها را صرافي كرده، وزن نمودند و آن ملعون آن را به خزانه دار خود سپرد و امر كرد تا آن سر را به راهب تسليم كردند.

راهب آن سر مطهر را گرفت و به صومعه رفت.

- و بنا به روايتي: چون سر را به صومعه برد، از نور آن سر منور، صومعه اش روشن شد و صداي هاتفي را شنيد كه مي گفت: خوشا به حال تو، و خوشا به حال كسي كه حرمت اين بزرگوار را دارد. -

راهب آن سر مطهر را شست و از خاك و خون پاك كرد و آن را به مشك و كافور معطر نمود و بر پارچه ي حريري گذارده و آن را در بغل گرفت.

- و به روايت ديگر: بر آن سر و دندان هاي مباركش نظر كرد، چون نظرش بر آن دندان هاي شريف افتاد، خود را به روي آن سر مطهر انداخت و آن را مي بوسيد و مي گريست و مي گفت:

«يعز علي يا أبا عبدالله! أن لا أكون أول قتيل بين يديك»؛

بر من دشوار است كه در خدمت تو نبودم، تا اول، خون خود را در ركاب تو بريزم. - [4] .

و بنا به روايت ديگر: آن سر را در پيش روي خود گذارد و گفت: خدايا! به حق عيسي! امر فرما تا اين سر با من سخن بگويد.


ناگاه آن سر مقدس به سخن درآمد و گفت: اي راهب! چه مي خواهي؟!

گفت: مي خواهم نسب خود را بيان كني

ناگاه آن سر مطهر گفت:

«أنا مظلوم، أنا المغموم، أنا الشهيد، أنا الغريب، أنا المقتول»؛

منم اسير ظلم قوم نابكار، منم مبتلاي اندوه و غم، منم كشته ي تيغ ستم، منم آوراه ي خويش و تبار.

راهب گفت: «أيها الرأس المبارك! زدني بيانا»؛ اي سر مطهر! از اين روشنتر بيان كن.

فرمود:

«أنا ابن محمد المصطفي، أنا ابن علي المرتضي، أنا ابن فاطمة الزهراء [أنا]الشهيد بكربلا».

راهب از اين سخن خروش برآورد، و صورتش را بر روي مبارك حضرتش گذارده و گفت: روي خود را برنمي دارم تا قبول شفاعت كني.

از آن سر آورازي شنيد كه: بدين جدم درآي! تا تو را شفاعت كنم.

پس راهب مسلمان شد. [5] .

و به روايت سليمان: آن مرد گفت: آن راهب از سر شب تا به صبح گريه و نوحه مي كرد، تا اين كه او را صدا زدند و سر از او طلب كردند.

پس آن مرد راهب به آن سر مطهر خطاب كرده، مي گفت: اي سر! به خدا قسم! من چيزي ندارم به غير از جان خود، فرداي قيامت در نزد جدت شهادت ده كه من شهادت مي دهم به يگانگي خدا و رسالت او و به دست تو مسلمان شدم و آزاد شده ي تو مي باشم.

آنگاه گفت: مي خواهم به رئيس شما چيزي بگويم و سر را بدهم.

پسر سعد ملعون پيش آمد.

راهب گفت:


«سألتك بالله و بحق محمد صلي الله عليه و آله و سلم أن لا تعود الي ما كنت تفعله بهذا الرأس...»؛

تو را سوگند مي دهم به خدا و پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله وسلم! كه ديگر به اين سر مقدس بي ادبي مكن و آن را بر نيزه مزن و از اين صندوق بيرون ميار.

آن ملعون قبول كرد و سر را گرفت، لكن وفا نكرد، بلكه آن را به نيزه زدند و در اطراف گردانيدند.



بأبي الرؤس العاليات علي القنا

مثل النجوم تضي ء في الأقطار



بدمائها و الريح في شيباتها

لعبت بها من يمنة و يسار



پدر و مادرم به فداي آن سرهاي مطهره اي كه بر نيزه زده بودند و همانند ستاره هاي درخشان بر بالاي نيزه روشني مي دادند و باد بر محاسن شريف خون آلود ايشان مي وزيد و به هر جانب حركت مي داد.

آن راهب بعد از اين واقعه، از دير خود بيرون آمد، سر به صحرا گذاشته در كوه ها و بيابان ها ذكر خدا مي كرد.

چون آن لشكر شقاوت اثر به دمشق نزديك شدند پسر سعد، خازن خود را طلبيده زر را از او مطالبه نمود. وقتي حاضر كردند نظر به مهر خود كرد ديد مهرش صحيح است، آن را شكسته سر هميان را گشود، ديد كه مجموع آنها به سفال مبدل گشته، بر جانبي از آن نوشته شده: (فلا تحبسن الله غافلا عما يعمل الظالمون) [6] .

و بر جانب ديگر نوشته شده: (و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون). [7] .

پس آن ملعون گفت: (انا لله و انا اليه راجعون)، [8] خسران دنيا و آخرت را از براي خود حاصل كردم. [9] .


پاورقي

[1] المناقب: 67/4، اللهوف: 209، بحارالانوار: 125/45 و 126.

[2] المنتخب:468/2.

[3] المنتخب: 468/2.

[4] المنتخب: 469/2.

[5] مدينة المعاجز: 126/4 ح 1133.

[6] سوره‏ي ابراهيم: آيه‏ي 42.

[7] سوره‏ي شعراء: آيه‏ي 227.

[8] سوره‏ي بقره: آيه‏ي 156.

[9] الخرائج: 582-578/2، بحارالانوار: 188-184/45.