بازگشت

كوفه و گفت وگوي زينب با سر مطهر امام حسين


ناگاه چشم زينب عليهاالسلام بر آن سر مطهر افتاد، از درد دل، سر خود را چنان بر چوبه


محمل زد كه ديدم خون از زير مقنعه اش جاري شد، آنگاه با آن سوز دلي كه داشت، اشاره بر آن سر مطهر كرده، مي گفت:



يا هلالا لما استتم كمالا

غاله خسفه فأبدي غروبا



اي ماه فلك خلافت! كه طاع شده و به درجه ي كمال رسيدي و عالم را به نور خود روشن نمودي و از گردش روزگار و جوار اشرار غروب كردي و رخ را از نظر عالميان پوشيدي.



ما توهمت يا شقيق فؤادي

كان هذا مقدرا مكتوبا



اي پاره ي دل من! هرگز خيال نمي كردم و هرگز چنين توهم نمي نمودم كه مقدر شده كه تو را بكشند و سر تو را بر نيزه زنند و مرا بر شتر سوار كنند.



يا أخي! فاطم الصغيرة كلمها

فقد كاد قلبها أن يذوبا



اي برادر جان! با دختر ستم رسيده ات فاطمه، تكلمي كن و سخني بگو كه نزديك است دلش در فراق تو آب شود.



يا أخي! قلبك الشفيق علينا

ما له قد قسي و صار صليبا؟



اي برادر! دل تو با ما مهربان بود، چه شده كه بر ما ترحم نمي كند و بر حال ما نمي سوزد؟!



يا أخي! لو تري عليا لدي الأسر

مع اليتم لا يطيق وجوبا



اي برادر! كاش مي ديدي فرزند عليلت علي را كه به اسيري و يتيمي مبتلا گرديده و از ضعف و بي طاقتي نمي تواند بر پاي خود بايستد.



كلما أوجعوه بالضرب ناداك

بذل يفيض دمعا سكوبا



هر زماني كه او را اذيت مي كنند و او را تازيانه مي زنند، با چشم گريان تو را مي خواند.



يا أخي! ضمه اليك و قربه

و سكن فؤاده المرعوبا



اي برادر مهربان و بزرگوار! اي نور چشم احمد مختار! آخر نور ديده ي خود را در پيش خود بطلب و يكبار او را دربر گير و دل او را بدست بياور.



[ما أذل اليتيم حين ينادي

بأبيه و لا يراه مجيبا



چه قدر يتيم خوار مي شود وقتي كه پدرش را صدا مي زند و كسي پاسخ او را نمي دهد.] [1] .


پاورقي

[1] المنتخب: 465-463/2، بحارالانوار: 114/45 و 115.