بازگشت

اهل بيت در مصايب سيدالشهداء


و از اينجا ظاهر مي شود كه چقدر اين مصيبت بر سيدالساجدين عليه السلام گران بود، و چقدر بر اهل بيت رسالت عليهم السلام دشوار بود و بر زنان و دختران و خواهرانش چه اندازه سخت بود؟ تعجب است كه بعد از اين مصيبت هلاك نشدند.

آري، اگر شير از پستان عصمت نخورده بودند و نهال شجره ي عصمت و طهارت نبودند، هرگز تاب نمي آوردند.

آيا مي داني بعد از امام حسين عليه السلام چگونه بودند؟

لب آنان به خنده گشوده نشد، آن قدر گريه كردند كه رطوبت و اشك از ديده ي آنها خشك شد و شب و روز به غير از نوحه و گريه شغلي نداشتند، نه در فكر غذا بودند و نه در خواب، و نه آرام مي گرفتند.


بلي، سيد الساجدين عليه السلام براي آنان طعام مهيا مي كرد و به آنان مي خورانيد. [1] .

در كتاب شريف «كافي» از حضرت صادق عليه السلام روايت شده كه حضرتش فرمود:

زني از زن هاي امام حسين عليه السلام كه از قبيله بني كلب بود، بعد از شهادت آن حضرت، ماتم او را برپا كرد. او زنان را در خانه ي خود جمع مي كرد آن قدر ندبه، نوحه و گريه مي كرد، تا آب ديده اش خشك شد و آب ديده ي آنها هم تمام شد.

روزي ديد در ميان زنان يكي از كنيزانش اشك از ديده اش جاري است، او را طلبيد و گفت: به چه سبب اشك تو در ميان همه جاري مي باشد؟

گفت: چون ديدم كه اشك ديده ام خشك گرديد، سويقي ساختم و خوردم، اشكم جاري شد.

پس آن زن صاحب عزا نيز امر كرد كه سويقي ساختند و خود خورد و به ديگران هم خورانيد و مي گفت: مي خواهم بر گريستن بر حسين عليه السلام قوت يابم. [2] .

و از حضرت صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود:

«ما اكتحلت هاشمية و لا اختضبت و لا روي في دارهاشمي دخان خمس حجج حتي قتل عبيدالله بن زياد»؛

از قبيله ي بني هاشم، هيچ خانمي سورمه نكشيد و خضاب نكرد و تا پنج سال دود از خانه ي احدي از بني هاشم، بلند نشد تا اين كه پسر زياد كشته شد. [3] .

همچنين از يحيي بن راشد روايت شده كه از فاطمه، دختر اميرالمؤمنين عليه السلام نقل كرده كه فرمود:

«ما تحنأت امرأة منا، و لا أجالت في عينها مرودا، و لا امتشطت حتي بعث المختار رأس عبيدالله بن زياد»؛

زني از قبيله ي ما حنا به دست و پا نگذاشت و ميلي از سرمه به چشم نكشيد، شانه بر سر نزد، تا آن كه مختار، سر پسر زياد را فرستاد. [4] .


بدان كه، ذكر زنان در اخبار به جهت آن است كه زنان محل زينت مي باشند و الا نه مرد و نه زن از آنان، هيچ زينت نكرد، خصوصا سيد سجاد عليه السلام، چنان كه وارد شده:

آن حضرت چهل سال، شب و روز بر پدر بزرگوارش گريست، روزها روزه بود، هنگامي كه مي خواست افطار كند، وقتي افطارش را حاضر مي كردند و در برابر رويش مي گذاشتند بر آن نظر مي كرد و مي فرمود:

«قتل ابن رسول الله جائعا، قتل ابن رسول الله عطشانا»؛

فرزند پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم ر با شكم گرسنه كشتند، فرزند پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را با لب تشنه شهيد كردند. [5] .

در حديث ديگري وارد شده:

از روزي كه امام سجاد عليه السلام سر مقدس آن بزرگوار را در مجلس يزيد ديد، ديگر گوشت سر گوسفند را نخورد و در وقت افطار كه طعام به جهت او مي آورند مي فرمودند:

«واكرباه! لكربك يا أباه! وا أسفاه! لقتلك يا أباه!»

پس گريه ي بسياري مي كرد و مي فرمود:

فرزند فاطمه عليهاالسلام را بالب تشنه كشتند، فرزند فاطمه عليهاالسلام را با شكم گرسنه كشتند، من آب و طعام بخورم؟ بر من آب و طعام گوارا مباد، اي پدر! بر من دشوار است. كاش مصرع تو و محل افتادن تو را به زمين نديده بودم.

پس آن قدر گريه مي كرد كه روي شريف و محاسن مباركش تر مي شد. [6] .

آري، اينها غريب نيست، زيرا كه وقتي يك فرزند از يعقوب عليه السلام مفقود شد، در صورتي كه در دنيا بود، آن قدر گريست كه ديده اش كور، پشتش خم و مويش سفيد شد. وقتي اسم يوسف عليه السلام را مي برد، غش مي كرد و فرياد: «وا أسفا علي يوسف»


مي زد، تا پير شد. [7] .

و سيدالساجدين عليه السلام ديد كه پدر خود را - كه يوسف و يعقوب عليهماالسلام به او توسل مي جستند و خدا را به او مي خواندند - با شمشير و نيزه پاره پاره اش كردند و مثل گوسفند او را ذبح نمودند، بدني كه پرورده ي دوش و دامان پيغمبر صلي الله عليه وآله وسلم بود، برهنه و عريان بر روي خاك و خون انداختند.

از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: حزن يعقوب عليه السلام نسبت به يوسف عليه السلام چه قدر بود؟

فرمود: به قدر هفتاد زن بچه مرده. [8] .

اگر حزن يعقوب عليه السلام به قدر هفتاد زن داغ ديده بود، آيا حزن او چقدر بود وقتي يوسف عليه السلام را به زندان بردند آن قدر گريست كه اهل زندان به تنگ آمده و گفتند: يا شب گريه كن، يا روز، تا ما يكي از شب و روز را آرام بگيريم. [9] .

و حال كه آن زندان يوسف عليه السلام زندان عداوت نبود، بله زندان محبت بود، زيرا كه به جهت محبت و عشقش او را به سوي خود خواندند و او قبول نكرد و به زندانش انداختند كه قبول كند و در زندان غل و زنجير نداشت.

ولي سيدالساجدين عليه السلام را به زندان انداختند و غل جامعه [10] به گردن و دست او بود. از طرفي، زنان بي كس، خواهران، عمه ها و طفلان را در زندان به بند و برهنگي مي ديد.

واويلا! آنان در زنداني بودند كه ايشان را از سرما و گرما نگاه نمي داشت، تا آن كه روهاي شريف آنها از آفتاب پوست انداخت. [11] .

روايت شده: هنگامي كه يوسف عليه السلام را از چاه بيرون آورده و روانه ي مصر كردند،


در بين راه عبورش به قبر مادرش افتاد، يوسف عليه السلام چون نظرش به قبر مادرش افتاد عرق از جبين مباركش جاري شد و خود را از شتر بر زمين انداخت و بر سر تربت مادر نشست و عهد صباوتش بيادش آمد كه در دامن مادرش بود و حال بر شتر سوار و او را از شهري به شهري مي برند، اشك از ديده اش جاري شد و فرياد زد:

«يا اماه! ارفعي رأسك و انظري في ابنك»؛

اي مادر! سر از قبر بردار و از لحد برخيز و فرزند خود را ببين و در حال فرزندت در راه خدا، به بلاهاي دنيا نظر كن.

آيا زماني كه سيدالساجدين عليه السلام در اول اسيري به كنار قتلگاه رسيد و پدر بزرگوارش را بر زمين افتاده ديد، به او چه حال عارض شد؟

آيا زماني كه بيادش آمد، او را دربر مي گرفت و مي بوسيد و حال با تن عليل اسير و ذليل گرديده، چه بر او گذشت؟

نه والله! از فكر خود رفته بود، بلكه ياد مي كرد آن بدني را كه بر دوش پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم جاي داشت، اينك بي غسل و كفن، برهنه و عريان بر زمين افتاده و كسي به نزد او آمد و شد نمي نمايد.

در آن حال او را حالتي عارض شد كه نزديك بود كه جان از بدن شريفش جدا گردد، البته مردان را صبر ديگري است، خصوصا كه معصوم عليه السلام باشد.

آيا خواهران، دختران و زنان اهل بيت عليهم السلام چه حال داشتند؟ و چه بر جان آنان مي رسيد؟ دختر نازپرورش سكينه عليهاالسلام كه هميشه پدرش او را در بغل مي گرفت، وقتي گريه مي كرد، اشك از چشمش پاك مي كرد و مي گفت: گريه مكن كه گريه ي تو دل مرا مي سوزاند، چنين دختري، زماني كه پدرش را كشته و به خون آغشته ديد، چه بر جان او رسيد؟

آيا در وقتي كه خواهرش او را ديد كه بر زمين افتاده و خود بايد به اسيري رود، چه بر جانش رسيد؟



و ما أنس اخت السبط زينب اذ هوت

لتقبيله أكرم بها من كريمة



فراموش نمي كنم خواهر آن حضرت، زينب عليهاالسلام را در آن حالتي كه خود را بر روي جسد نوراني برادر انداخته بود كه او را مي بوسيد.




و شمت أكف السبط من بعد لثمه

تقبل منه و جنة بعد وجنة



او دستان آن بدن شريف را مي بوييد و هر جانب او را مي بوسيد.



و نادت بأعلي صوتها بعدما هوت

عليه فقالت: والحيي و ميتي



أخي! هلالا! غاب بعد طلوعه

فمن فقده أضحي نهاري كليلتي



پس با صداي بلند ندا مي كرد: آه از رفتگانم! و آه بازماندگانم! و از شدت مصيبت و الم سست شده بود و مي گفت: اي برادر! و اي ماهي كه طالع شدي و عالم را روشن كردي! پس با غروب خود، روز ما را مانند شب سياه كردي.



أخي! يا أخي! أي المصائب أشتكي

فراقك أم هتكي و ذلي و غربتي؟



برادرم! برادرم! از كدام مصيبت به تو شكايت كنم؟ آيا فراق و دوري تو را يا هتك حرمت يا ذلت و غريبي خود را؟



أم الثوب مسلوبا، أم الجسم عاريا

أم النحر منحورا ببيض مقيلة



آيا به تو از برهنگي خود شكايت كنم؟ يا درد دل و حزن و الم خود را از گلوي بريده ي تو بيان كنم؟



أم الظهر مرضوضا أم الشيب قانيا

أم الرأس مرفوعا كبدر الدجية؟



آيا از المي كه به من از استخوان هاي شكسته ي تو عارض مي شود، شكايت كنم، يا از محاسن به خون خضاب تو، يا سر بريده ي تو كه آن را بر نيزه بلند كرده اند، شكوه نمايم؟



أم الرحل منهوبا، أم المهر ناعيا

أم الوجه مكبوبا بحر الظهيرة؟



آيا درد دل خود را بيان كنم؟ يا از خيمه ي تاراج شده ات بگويم! يا از اسب خون آلودت، يا روي پر از خونت كه آن را در آفتاب انداخته اند، بنالم؟



أم الضائعات الفاقدات حواسرا

كشل الاما يشهرن في كل بلدة؟



آيا از حال يتيمان بي پناهت و حسرت كشان دربدرت كه ايشان را مثل كنيزان در بلاد مي گردانند، شكايت كنم؟



أخي! يا أخي! قل للئام ترفقوا

لسلب حريمي و ارحموا حال غربتي



اي برادر! اي برادر! به اين جماعت لئام سفارش نما كه با اين كودكان مدارا كنند و بر غربت من رحم نمايند.



أخي! ليت هذا النحر كان بمنحري

و يا ليت هذا السهم كان بمهجتي




اي برادر! كاش در عوض تو، مرا نحر كرده بودند و كاش به جاي سينه ي تو سينه ي مرا شكافته بودند و كاش تيري كه به بدن تو زدند، بر جگر من زده بودند.



أخي! يا أخي! ما كان أطيب عيشنا

و أطيب أياما تقضت بطيبة



اي برادر! اي برادر! چگونه زندگي و عيش داشتيم زماني كه در خدمت تو بوديم؟ و چه نيكو اوقاتي بود كه در مدينه گذشت؟



أخي!بلغ المختار طه سلامنا

و قل ام كلثوم بكرب و محنة



اي برادر! سلام ما را به احمد مختار صلي الله عليه و آله و سلم برسان و بگو: دخترت ام كلثوم به كرب و محبت مبتلا گرديده.



أخي! بلغ الكرار عني تحية

و قل زينب أضحت تساق بذلة



اي برادر! سلام مرا به پدرم حيدر كرار عليه السلام برسان و بگو: دخترت زينب را با ذلت به هر طرف مي دوانند.


پاورقي

[1] بحارالانوار: 188/45 ح 33.

[2] الکافي: 466/1 ح 9، بحارالانوار: 170/45 ح 18.

[3] بحارالانوار: 386/45.

[4] بحارالانوار: 386/45.

[5] المنتخب: 222/1 و 487/2.

[6] المنتخب: 308/2.

[7] بحارالانوار: 242/12 ضمن ح 10.

[8] بحارالانوار: 242/12 ضمن ح10.

[9] بحارالانوار: 109/46 ضمن ح 2.

[10] غل: طوق و بند آهني که به گردن يا دست و پاي زندانيان ببندند...، غل جامعه: نوعياز غل که دست‏ها را به گردن ببندند. (فرهنگ عميد: 1773/3).

[11] امالي شيخ صدوق: 231 ح 243.