بازگشت

مهر امام حسين و سيلان اشك


باري، تو نيز او را ياد كن و آهي بكش، همچنان كه پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله وسلم هرگاه يادي از او مي كرد، اشك از ديده مي ريخت و آه از دل مي كشيد.

ابن عباس مي گويد: دو سال از عمر سيدالشهداء عليه السلام گذشته بود، پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم را سفري روي داد، در اثناء راه ايستاد و گفت: (انا لله و انا اليه راجعون) [1] و آب از ديدگان مباركش جاري شد.

يكي پرسيد: آيا رسول الله! سبب گريه ي شما چيست؟

فرمود:

اينك جبرئيل بر من نازل شد و گفت: در كنار شط فرات، زميني است كه آن را كربلا مي گويند، در آن زمين فرزند من حسين عليه السلام را مي كشند، گويا او را و محل كشته شدن او را و محل دفنش را مي بينم.

«و كأني أنظر الي السبايا علي أقتاب المطايا، و قد اهدي رأي ولدي الحسين عليه السلام الي يزيد لعنة الله...»؛

گويا نظر مي كنم و مي بينم اسيران و زنان او را كه بر بالاي شتران سوار كرده اند و گويا مي بينم كه سر فرزندم حسين عليه السلام را به جهت خبيث بن خبيث يزيد بن معاويه به هديه مي برند.


به خدا قسم! از روي شادي نظر بر سر فرزندم نكند، مگر آن كه مخالفت خدا در ميان دل و زبان او افتد، يعني او را بر كفر و نفاق بميراند و او را به عذاب اليم عذاب نمايد.

پس حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم از سفر برگشتند و مغموم، مهموم، حزين و دلگير، بر فراز منبر رفت و با خود، دو فرزندش حسن و حسين عليهماالسلام را بالاي منبر برد و خطبه اي خواند و مردم را موعظه كرد، بعد از خطبه، دست راستش را بر سر حسن عليه السلام و دست چپش را بر سر حسين عليه السلام گذارد و فرمود:

خدايا! منم بنده ي تو و فرستاده ي تو، اين دو فرزندم از پاكيزگان عترت من و از نيكان ذريه ي من و فاضل ترين نسل من هستند كه ايشان را بعد از خود، در ميان امت خود مي گذارم.

«وقد أخبرني جبرئيل: ان ولدي هذا مقتول بالسم، والاخر شهيد مضرج بالدم»؛

خدايا! امين تو به من خبر داد كه اين فرزند مرا با زهر مي كشند و آن ديگر را به وسيله ي شمشير بلا مي كشند و بدنش را به خونش رنگين مي نمايند.

خدايا! شهادت را بر فرزندم مبارك گردان و او را از سادات شهدا قرار ده و به كشنده ي او و كسي كه او را ياري نكند بركت مده، و كشنده ي او را به اسفل درك جحيم برسان.

اهل مسجد چون اين كلام را از خيرالانام استماع كردند، صدا به گريه بلند نمودند.

حضرت فرمود:

«أيها الناس! أتبكونه و لا تنصرونه؟...»؛

آيا امروز بر او گريه مي كنيد و فردا او را وامي گذاريد و او را ياري نمي كنيد؟ خدايا! تو ولي و ناصر او باش... [2] .

ابن قولويه به اسناد خود از ام سلمه روايت كرده كه گويد:


شبي پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم از نزد ما رفت و زمان طويلي از ما غايب شد، چون برگشت با چهره اي غبارآلوده و با موهاي ژوليده بود و دست خود را روي هم گذارده بود.

عرض كردم: يا رسول الله! تو را ژوليده و غبارآلوده مي بينم.

فرمود:

در اين هنگام مرا به سوي موضعي از عراق - كه آن را كربلا مي گويند - بردند و محل و موضع كشته شدن فرزندم حسين عليه السلام و جماعتي از اولاد و اهل بيت مرا به من نشان دادند. من از آن موضع مقدار تربتي را كه بر آن خون ايشان مي ريزد، برداشتم و آن در دست من است.

آنگاه دستش را گشود و فرمود:

«خذيها فاحفظيه بها»؛

اين را بگير و حفظ كن.

چون آن را گرفتم مانند خاك سرخي بود، آن را در قاروره اي [شيشه اي] گذاشته و سرش را بستم و همواره به آن نگاه كرده و آن را حفظ مي نمودم. هنگامي كه امام حسين عليه السلام از مكه به سوي عراق حركت كرد، هر روز و هر شب آن شيشه را بيرون مي آوردم وبه آن نظر نمودم و آن را بو مي كردم و در مصيبت او مي گريستم.

چون روز دهم محرم فرارسيد، همان محرمي كه در آن كشته شد، در اولين ساعات روز ديدم كه به حال خودش بود، ولي ساعات آخر روز بر سر آن رفتم، ناگاه ديدم كه به خون تازه مبدل شده است.

پس گريه كردم و فرياد و فغان و شيون بر كشيدم و گريه بسيار نمودم، و لكن از ترس دشمنان، اظهار نمي كردم كه مبادا بشنوند و شماتت كنند، تا آن كه خبر رسيد كه در همان روز، آن حضرت را شهيد كرده بودند. [3] .

«فوا أسفاه! من مصيبة أبكت عيون الرسول صلي الله عليه و آله و سلم و أحرقت كبد البتول عليهاالسلام. و واحر قلباه! علي الأجساد العاريات والأعضاء المقطعات والأجسام الناعمات


المطروحة في البراري و الفلوات.

و واحزناه! علي النسوة المأسورات و العلويات البارزات.

و واغماه! علي الوجوه السافرات و الخدود الملطمات والأيدي المغلولات والأعناق المكبلات، و كأني بهن مهتوكات الحجاب، مرفوعات الجلباب، منزوعات الثياب، محمولات علي الأقتاب، مشدودات بالأطناب، مشردات في الأسراب، ينادين بواسوأتاه! و واغربتاه! و واجداه! و واأبتاه! آه!



لهفي علي ربات خدر ابرزت

بعد الستور لكل عبد أكوع



اي حسرت و اندوه من بر آن زنان مخدره اي كه آنان را به جهت هر عبد بد خلقت و معوجي، از پرده بيرون كشيدند.



أسفي علي فتيات أحمد أصبحت

يسري بهن بكل قفر بلقع



لهفي علي تلك الحرائر والعدي

قهرا تجاذبهن فضل البرقع



اي تأسف و اندوه من بر آن زنان بي كسي كه در ميان دشمنان گرفتار بودند و دشمنان مقنعه و چادر از سر ايشان مي كشيدند.



لم أنس، لا والله! زينب اذ مشت

و هي الوقور اليه المشي المسرع



تدعوه والأحزان مل ء فؤادها

والعين تسرع بالدموع الهمع



به خدا قسم! هرگز فراموش نمي كنم زينب عليهاالسلام دختر اميرالمؤمنين عليه السلام را با آن وقار و سكينه اي كه داشت از اضطراب به سوي بدن شريف و عنصر لطيف برادر عزيزش با دل محزون و ديده ي گريان و جگر خونچكان مي دويد و به آن سرور شهيدان خطاب مي كرد و مي گفت:



ءأخي! أعظم ما الاقيه من ال

بلوي فراقك يابن امي! فاسمع



اي جان برادر! بدان كه عظيم تر از همه ي مصيبت هاي من، فراق تو و محرومي من از خدمت تو مي باشد.



ءأخي! مالك عن بناتك معرض

والكل منك بمنظر و بمسمع



اي جان برادر! تو را چه روي داده كه از طفل هاي يتيمت روگردانيده و از آنان اعراض كرده اي و حال آن كه همه در پيشت حاضر مي باشند و ذلت و خواري آنها را مي بيني و كلامشان را مي شنوي؟



ءاخي! ما عودتني منك الجفا

فعلام تجفوني و تجفوهم معي




اي برادر! هميشه با من مهربان بودي، مرا به جفا و بي التفاتي عادت نداده اي، پس تو را چه روي داده كه با خواهر و دختران خود بي التفات شده اي؟



ءاخي! ما شق الجيوب عليك ير

ضيني و موتي فيك ليس بمقنع



اي برادر! مصيبت تو نه اين قدر عظيم است بر من كه پاره كردن جامه در مصيبت تو مرا راضي گرداند و دلم ساكن گردد، بلكه هلاك شدن من در اين مصيبت، كم است و مرا كفايت نمي كند.



ءاخي! هل لك رجعة تحيي بها

أرواحنا، هيهات! ما من مرجع



اي جان برادر! آيا مي شود كه يكبار ديگر برگردي تا جان هاي ما نيز برگردد و بار ديگر ارواح ما زنده شود؟ هيهات! هرگز چنين نخواهد شد و اين آرزو هرگز بر نخواهد آمد.



ءاخي! لو قبل العدي منا الفدي

لفدتك منا أنفس لما تجزع



اي برادر! اگر دشمنان قبول مي كردند كه ما فداي تو شويم و در عوض تو، ما را بكشند هر آينه همه ي ما فداي تو مي شديم و به طوع و رغبت به جاي تو كشته مي شديم.



ءاخي! هذا نجلك السجاد قد

أودي السقام بجسمه المتضعضع



اي برادر! اين فرزند عليل و بيمارت سجاد عليه السلام است كه از مرض و ناخوشي نزديك است از بين برود.



ءاخي! زود بالوداع سكينة

يا خير مفقود و خير مودع!



اي برادر! با دخترت سكينه عليهاالسلام تكلم كن و توشه اي از التفات خود به سوي او از براي رفتنش، به او عطا فرما كه هنگام وداع اوست، اي بهترين رفتگان و وداع كرده شدگان!



ءاخي! قد صدعت قلب رقية

بجفاك والعراض أي تصدع



اي برادر! با اعراض و بي التفاتي، دل دخترت رقيه عليهاالسلام را از غصه ي عظيمي شكافتي.



ءاخي! أين أبي علي المرتضي

ليري انكساري للعدي و تخضعي



اي برادر! پدرم علي مرتضي عليه السلام كجاست تا ببيند كه دخترش چگونه نزد دشمنان خضوع و فروتني مي كند؟



ءاخي! قلبي ما وفي بذمامه

ان لم يذب من لوعتي و تفجعي



اي برادر! اگر دلم در مصيبت تو آب نگردد به عهد دوستي وفا نكرده ام.



پاورقي

[1] سوره‏ي بقره: آيه‏ي 156.

[2] بحارالانوار: 247/44 و 248، عوالم العلوم: 117/17 و 118.

[3] بحارالانوار: 239/44 ضمن ح 31.