بازگشت

آخرين لحظات امام حسين و شهادت عبدالله بن حسن


عبدالله بن حسن عليه السلام طفلي بود كه هنوز مراهق نشده و به سن بلوغ نرسيده بود. از عمر شريفش يازده سال گذشته بود، چون عموي بزرگوار خود را به آن حال ديد


روانه ي ميدان شد.

و به روايت ديگر: وقتي كه آن حضرت وداع كرد و روانه ي ميدان گرديد، او گريه كنان پشت سر عموي خود روانه ي ميدان گرديد. زينب عليهاالسلام پشت سرش دويد كه نگذارد به ميدان رود.

امام عليه السلام به خواهر خود ندا كرد كه:

«احبسيه يا اختاه!»؛

اي خواهر او را بگير و مگذار كه به ميدان بيايد.

آن طفل ابا و امتناع شديدي كرد و گفت:

«لا، والله! لا افارق عمي»؛

[نه،] به خدا قسم! از عمويم جدا نمي شوم.

باري، آن نوجوان آمد و به خدمت عمويش رسيد. چون به نزد آن حضرت آمد، ابجر بن كعب - به روايتي: حرملة بن كاهل - شمشير حواله ي آن امام مظلوم كرد، آن طفل گفت:

«ويلك! يابن الخبيثة! أتقتل عمي»؟

واي بر تو! اي ولد الزنا! آيا مي خواهي عموي مرا بكشي؟

آن ملعون در غضب شد، شمشيري را حواله ي آن طفل كرد، آن طفل دست را پيش آورد، شمشير بر دستش فرود آمد و دستش را پوست تا پوست طرف ديگر بريد و بر بدنش معلق شد، فرياد زد: يا عماه!

و به روايتي: گفت: يا اماه!

مادرش با سر و پاي برهنه بيرون دويد، فرياد زد:

«وا ولداه! و يا نور عيناه!».

جناب سيدالشهداء عليه السلام آن طفل را دربر كشيد و فرمود:

«يابن أخي! اصبر علي ما نزل بك...»؛

اي نور ديده ي برادر! بر آنچه بر تو واقع مي شود، صبر كن كه به زودي به آباء صالحين خود ملحق مي گردي.

آن حضرت او را دلداري مي داد كه ناگاه حرملة بن كاهل تيري بر گلوي نازنينش زد و در كنار عموي بزرگوارش شهيد شد و به ساير شهدا ملحق گرديد.


زينب عليهماالسلام وقتي اين منظره را ديد، شروع به شيون كرد و گفت:

«وا ابن أخاه! ليت الموت أعدمني الحياة»؛

كاش مرده بودم و اين روز را نمي ديدم و كاش آسمان بر زمين مي افتاد، كاش كوه ها پاره پاره مي شد. [1] .


پاورقي

[1] الارشاد: 173، اللهوف: 173، المنتخب: 439/2، بحارالانوار: 53/45 و 54.