بازگشت

امام حسين و وداعي ديگر


و اما آن حضرت چون آن برنس را از سر انداخت به سوي خيمه آمد، خرقه اي طلب نمود، چون آوردند بر زخم بست و بر بالاي آن كلاهي گذاشت و بر بالاي آن عمامه اي بست.

و به روايتي در آن حال ندا كرد:

«يا زينب! يا ام كلثوم! يا سكينه! يا رقيه! يا فاطمه! عليكن مني السلام».

زينب عليهاالسلام پيش آمد و گفت:

«يا أخي! أيقنت بالقتل»؟

اي برادر! دل به كشته شدن داده و يقين به شهادت كرده اي؟

حضرت فرمود:

«و كيف لا أيقن و ليس لي معين و لا نصير»؟

چگونه يقين نكنم و حال آن كه ياوري ندارم.

گفت: اي برادر! ما را به حرم جد خودمان بر گردان.

فرمود:

هيهات! اگر دست از من بر مي داشتند، خود را در اين مهلكه نمي انداختم.

«وكأني بكم غير بعيد كالعبيد يسوقونكم أمام الركاب و يسومونكم سوء العذاب»؛

اي خواهر! گويا مي بينم در اين نزديكي شما را مثل بندگان و كنيزان اسير كرده


در جلو اسب مي دوانند و عذاب مي كنند.

زينب خاتون عليهاالسلام اين سخن را شنيد، اشك از ديده اش جاري شد، با دل سوزان و جگر بريان شروع به شيون و فغان كرد و مي گفت: «وا وحدتاه! وا قلة ناصراه! وا سوء منقلباه! وا شوم صباحاه!»

پس دست برد و جامه ي خود را چاك زد و موهايش را پريشان كرد و سيلي بر صورتش زد.

حضرت به او فرمود:

«مهلا! يا بنت المرتضي! ان البكاء طويل»؛

اي خواهر! اي دختر مرتضي علي عليه السلام! آرام باش كه گريه ي طولاني بعد از اين خواهي كرد.

وقتي آن حضرت برخاست كه از خيمه بيرون رود، زينب عليهاالسلام خود را به روي او انداخت، او را گرفت و مي گفت:

«مهلا يا أخي! توقف حتي أتزود من نظري، فهذا وداع لا تلاق بعده»؛

اي برادر! آرام باش و تعجيل مكن، زماني توقف كن تا از ديدن روي تو توشه برگيرم و از گلستان جمالت گلي بچينم كه اين وداع آخر است، ديگر به خدمت نمي رسم.



فمهلا أخي قبل الممات هنيئة

لتبرد مني لوعة و غليل



اي جان برادر! اندك زماني صبر كن پيش از آن كه از ديدارت محروم شوم، سوز دل را به جهت نظاره ي تو اندكي تسكين دهم.

«فجعلت تقبل يديه و رجليه»؛ پس پاها و دست هاي او را مي بوسيد، ساير زنان نيز دور آن خسته ي ناتوان را گرفته بودند، دست هاي او را مي بوسيدند، ناله ي دلسوز از سينه مي كشيدند.

پس امام حسين عليه السلام جامه اي طلبيد كه بر زير جامه اش بپوشد... تا آخر


حديث. [1] .

باز از خيام بيرون شده و رو به ميدان نهاد، آن حضرت خسته و مانده شده و از كار وامانده بود.


پاورقي

[1] رجوع شود به: الدمعة الساکبه: 345/4 و 346، به نقل از کتاب «المعدن».