بازگشت

ابراهيم خليل و ذبح عظيم


بدان كه ابراهيم عليه السلام مأمور به ذبح فرزندش اسماعيل عليه السلام، شد و اين امتحاني عظيم بود؛ زيرا كه رفتن فرزند، مصيبت سخت و كشته شدن او سخت تر و كشتن او، به دست خود، از آن مواردي است كه كسي را تاب و تحمل آن نيست، مگر مثل ابراهيم عليه السلام، خصوصا اگر مانند اسماعيل عليه السلام خوشرو، خوشبو و خوش موي باشد.

اينك به مجمل آن حكايات گوش فرادهيد:

بعد از اين كه ابراهيم عليه السلام به ذبح فرزندش مأمور شد، در موسم حج كه شب در مشعرالحرام اين خواب را ديد. مادر اسماعيل عليه السلام نيز همراه او بود، چون به مني رسيدند و رمي جمره كردند به زنش گفت: برو به كعبه.

اسماعيل عليه السلام را پيش خود نگاه داشت، او را به جمره ي وسطي برد، در آنجا به فرزند خود گفت: من از جانب خدا چنين مأمورم.

آن فرزند سعادتمند گفت: آنچه را كه مأموري انجام ده.

چون هر دو تسليم امر خدا شدند و خواستند فرمان خدا را انجام دهند در اين اثناء، شيطان به صورت پيرمردي آمد و گفت: اي ابراهيم! با اين پسر چه كار مي خواهي بكني؟

گفت: مي خواهم او را بكشم.

گفت: سبحان الله! «غلام لم يعص الله طرفة عين تذبحه»؛ آيا پسري را كه يك چشم به هم زدن خدا را معصيت نكرده، مي كشي؟

فرمود: بلي، خدا به من امر كرده است.

گفت: بلكه خدا تو را نهي كرده، و شيطان در خواب به تو گفته است.

فرمود: واي بر تو! كلام خدا را شنيدم كه مرا به اين كار امر كرد.

گفت: اي ابراهيم! تو پيشواي خلي و مردم به تو اقتدا مي كنند، وقتي تو فرزندت را بكشي، مردم به تو اقتدا مي كنند و همه، فرزندان خود را مي كشند.


باري، آخرالامر حضرت ابراهيم عليه السلام ملتفت به او نشده به امر خود مشغول شد، آن ملعون به نزد اسماعيل عليه السلام رفت و خواست او را فريب دهد، او نيز آن ملعون را جواب داد و او را راند.

چون آن خبيث از ايشان مأيوس شد به سوي مادر اسماعيل عليه السلام روانه گرديد و خود را در وادي انداخت، در حالتي كه نظرش به كعبه افتاده، خود را به او رسانيد و گفت: اين پيرمردي كه با اين توصيف بود، كيست؟

گفت: او شوهر من است.

گفت: آن طفلي كه با اوست با اين صفت، كيست؟

گفت: او پسر من است.

گفت: او را ديدم كه پسرش را خوابانيده بود و كاردي در دست داشت، بكشد؟

گفت: به خداوند آسمان و زمين و به خداي اين خانه! من او را ديدم كه آن طفل را خوابانيده و كاردي گرفته بود، مي خواست او را ذبح نمايد.

گفت: آخر براي چه؟

گفت: به گمانش آن كه خدا او را امر كرده است.

مادرش گفت: اگر چنين است، اطاعت پروردگارش سزاوار است.

باري، بعد از قبول قرباني ابراهيم عليه السلام براي او، گوسفندي را در عوض فرزندش آوردند و آن را ذبح كرد، لكن مادر اسماعيل عليه السلام بعد از فراغ از طواف به جهت آن سخني كه شنيده بود از بس در او تأثير كرد، بي تاب شد و به اين جهت به سوي مني روانه شد كه ببيند آيا بليه اي به فرزندش رخ داده يا نه؟

جناب امام باقر عليه السلام مي فرمايد:

«فكأني أنظر اليها مسرعة في الوادي واضعة يدها علي رأسها»؛

گويا مي بينم مادر اسماعيل را كه به سرعت در وادي مي رود و دست بر سر گذاشته مي گويد:


«رب لا تؤاخذني بما عملت...»؛

خدايا! مرا به آنچه كرده ام، مؤاخذه مفرما.

چون به مني رسيد، فرزند خود را صحيح و سالم ديد، جريان را پرسيد، اسماعيل عليه السلام سرگذشت را براي مادر نقل كرد.

مادرش چون اين سخنان را شنيد برخاست و بر گلوي او نظري كرد، خراش كارد را ديد كه بر گلويش نمايان است، پس بدنش به لرزه درآمد و بر خود لرزيد و ترسيد و به جهت آن امر، تب كرد و بيمار شد و از دنيا رفت. [1] .

عزيز من! انصاف بده كه هر گاه مادر اسماعيل عليه السلام به جهت نحر و خراش گلوي فرزندش بر خود مي لرزد و بيمار مي شود و از دنيا مي رود، آيا سيدالشهداء عليه السلام را چه حالت بود در حالتي كه فرزند عزيز خود را كه شبيه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بود به دست خود او را كفن پوش كرد و به ميدان فرستاد؟

آيا مادر و خوارهان او را چه حالت بود كه چنين جواني را به قربانگاه مي فرستادند؟

ابراهيم خليل الرحمان عليه السلام بعد از پيغمبر آخرالزمان صلي الله عليه و آله و سلم افضل پيغمبران بود و به جهت اطاعت الهي در قرباني فرزندش مرتبه اعلاي مقربان را دريافت.

اي عزيز من! تأمل كن كه آيا صبر او زيادتر بود يا صبر سيدالشهداء عليه السلام كه فرزند خود را پاره پاره، در خون غلطيده، برادران خود را دست بريده، در خون كشيده و برادرزادگان خود را كشته شده و اقوام خود را به خون آغشته و اصحاب خود را بر زمين افتاده، مشاهده نموده؟! (انا لله و انا اليه راجعون). [2] .


پاورقي

[1] الکافي: 207/4 ح 9، بحارالانوار: 128/12 ح 4، نظير اين روايت به نقل از امام صادق عليه‏السلام در تفسير القمي: 225/2 و بحارالانوار: 125/12 ح 2 نيز نقل شده است.

[2] سوره‏ي بقره: آيه‏ي 156.