بازگشت

اشاره اي به مصايب حضرت يحيي


بدان كه مظلوم ترين پيغمبران، يحيي بن زكريا عليهماالسلام بود، سبب قتل او و كيفيت آن چنين بود:

يحيي در «بعلبك» بود، بعد از زكريا عليه السلام به رسالت و پيغمبري مبعوث شد، مردم را به حق پرستي مي خواند، در آن شهر پادشاه كافر و ظالمي بود، اهل آن شهر بت پرست بودند مگر يك مرد و يك زن كه مسلمان بودند و ايمان خود را پنهان مي كردند.

آن پادشاه، زني داشت كه هرگاه خود بيرون مي رفت آن زن به جاي او بود و بر


آن خلق، حكم مي كرد. آن زن، زني بود زانيه كه جمع كثيري از پيغمبران را كشته بود.

در بعضي از روايات آمده:

آن زن سيصد پيغمبر را شهيد كرده بود، او پيرزن كهن سالي بود، هفتاد پسر آورده و در حباله ي هفتاد پادشاه رفته و همه ي آنها را به حيله كشته بود.

روزي جناب يحيي عليه السلام از راهي مي رفت، عبورش از نزديك خانه ي آن زانيه افتاد، آن ملعونه، يحيي عليه السلام را ديد، محبتي از او در دلش افتاد، فريفته ي جمالش گشته و آتش شوقش زياد شد، تا آن كه روزي او را طلبيد، بعد از حضور، او را اكرام نمود و اظهار محبت و اشتياق به او كرد و گفت: مرا حاجتي به تو هست كه آن را كسي جز تو بر نمي آورد.

سپس مطلب را بر آن حضرت اظهار كرد وعده اي چند به او داد.

وقتي حضرت يحيي عليه السلام، از زن اين سخن را شنيد بدنش به لرزه درآمد و گفت: اي زن! من از اين عمل دورم و از اهل اين اعمال نيستم، دور شو اي بي حيا!

باري، آن زن اصرار زيادي كرد، سودي نبخشيد و حضرت يحيي عليه السلام از نزد آن ملعونه بيرون آمد و رفت.

چون آن ملعونه مأيوس شد، جامه را چاك زد و مو را پريشان كرده و بر سر زنان به نزد شوهر ملعونش رفت و گفت: امر عظيمي مرا روي داده، اگر حق مرا مي گيري كه هيچ و الا كسي را مأمور مي نمايم كه حق مرا بگيرد.

گفت: چه روي داده؟

گفت: يحيي مي خواست به من خيانت كند و مرا به زنا اندازد (!!)

آن ملعون در غضب شد و گفت: يحيي را بياوريد!

ملازمان پادشاه، او را جستند و ريسمان به گردنش انداخته، او را كشان كشان آوردند، پادشاه دستور داد كه گردنش را بزنيد، اعضايش را پاره پاره كنيد و استخوان هايش را نرم كنيد.

حضرت يحيي عليه السلام فرمود: من گناهي نكرده ام، براي چه؟

گفت: چه گناهي از آنچه كرده اي، بالاتر است؟


حضرت انكار كرد و گفت: به خدا! اين عمل، عمل من نيست و من از اين عمل بري مي باشم و مرا بر اين شهودي است.

گفت: بياور.

حضرت يحيي عليه السلام ديد معين و ناصري ندارد، ملتجي به جناب رب العزه شد، گفت: خدايا! مي داني كه من بري هستم و مظلوم، مرا ياري كن.

به جبرئيل و ميكائيل امر شد كه: بنده ي مرا دريابيد و از دست اين ظالم خلاص كنيد.

ناگاه ايشان حاضر شده و به برائت او شهادت داده و او را خلاص كردند.

حضرت يحيي عليه السلام بيرون آمد و چون فهميد كه دست از او بر نمي دارند، گريخت و در غار كوهي پنهان شد.

آن ملعونه دست بر نداشت و باز شوهر ملعونش را مشتعل كرد و از هر طرف به عقب او فرستاد، تا او را جستند و كتف هاي او را بستند و او را بر زمين مي كشيدند تا به نزد آن ملعون آوردند. او امر كرد تا حضرت يحيي عليه السلام را كشتند، طشتي طلبيد كه سر او را در مجلس خود در طشت گذارد.

چنانچه از حضرت صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود:

پادشاهي بود كه با وجودي كه زنان بسياري داشت به آنها اكتفا نمي نمود و زنا مي كرد، و در بني اسرائيل، زني زانيه بود، با او زنا مي كرد.

چون آن زن پير شد، دختر خود را براي پادشاه زينت كرد و به او گفت: وقتي پادشاه با تو نزديكي كند و از تو بپرسد: چه حاجت داري؟ بگو: حاجت من آن است كه يحيي را بكشي.

وقتي چنين كرد، از پادشاه مطلب را خواهش نمود، او را اجابت نكرد.

بار ديگر گفت: چه حاجت داري؟ همان را اظهار كرد، تا سه مرتبه.

آنگاه يحيي عليه السلام را طلبيد و سر او را در ميان طشت بريد، خونش را بر زمين ريختند، به جوش آمد.

و به روايتي: يك قطره از آن خون بر زمين ريخت به جوش آمد، هر چند خاك بر روي آن ريختند، باز جوشيد و ظاهر شد.


تا آن كه بخت النصر آمد و هفتاد هزار نفر از بني اسرائيل را كشت آن خون از جوشش افتاد. [1] .

بنا به روايت ديگر: آن پادشاه با زنان بني اسرائيل زنا مي كرد، هر گاه به حضرت يحيي عليه السلام مي گذشت، آن حضرت به او مي گفت: از خدا بترس اي پادشاه! اين كاري كه مي كني بر تو حلال نيست.

يكي از آن زناني كه با او زنا مي كرد در وقتي كه آن ملعون مست بود به او گفت: اي پادشاه! يحيي را بكش.

آن ملعون دستور داد بروند و سر يحيي عليه السلام را بياورند.

آن حضرت را شهيد كردند و سر مباركش را در طشتي گذاشته و به نزد آن ملعون آوردند، آن سر مطهر با آن ملعون سخن مي گفت، وگفت: از خدا بترس كه آن كه تو مي كني بر تو حلال نيست. [2] .


پاورقي

[1] بحارالانوار: 180/14 و 181 ح 20، قصص‏الانبياء: 566 و 567.

[2] رجوع شود به: بحارالانوار: 181/14 ح21.