بازگشت

مبارزه ي حضرت قاسم


باري، چون نوبت به قاسم عليه السلام رسيد از براي جان باختن كمر بست و به جهت رخصت نزد عموي بزرگوار آمد. قاسم عليه السلام - چنانچه تصريح نموده اند - هنوز طفل بود و به حد بلوغ نرسيده بود و بسيار خوش رو و صبيح منظر بود، حتي آن كه وارد


شده: «كان وجهه كفلقة القمر»؛ رويش مانند روشني مهتاب مي درخشيد. [1] .

و بنا بر بعضي از روايات: مادرش نيز همراه او در كربلا بود [2] و همين كه سيدالشهداء عليه السلام نور ديده ي برادر را ديد كه به جهت كشته شدن برخاسته، او را در بغل كشيد «و جعلا يبكيان حتي غشي عليهما»؛ شروع به گريه كردند آن قدر گريستند كه هر دو مدهوش شده، غش كردند.

بعد از زماني كه به هوش آمدند، عرض كرد: اي عموي بزرگوار! مي خواهم رخصت دهي كه جان خود را در راه تو فدا كنم.

آن حضرت ابا كردند، او را رخصت نمي داد، چون آن طفل ديد كه عموي بزرگوارش رخصت نمي دهد خود را بر دست هاي مبارك آن حضرت انداخت و دست هاي شريفش را مي بوسيد و التماس رخصت مي كرد.

چون ديد رخصت نمي دهد بر پاي شريف آن حضرت افتاد و پاي حضرتش را مي بوسيد كه مرا رخصت ده.



رخصتي ده كه كنم جان به ره مهر نثار

تا برآرم دل از اين قوم جفا پيشه دمار



يا تنم چاك شود از دم شمشير و سنان

يا كه دل يابد از اين غصه و اندوه قرار



در بعضي از روايات آمده: امام حسين عليه السلام فرمود:

«يا ولدي! أتمشي برجلك الي الموت؟»؛

اي فرزندم! آيا مي خواهي با پاي خود به جهت كشته شدن بروي؟

آن طفل عرض كرد:

«و كيف يا عم! و أنت بين الأعداء وحيدا غريبا، [لم تجد محاميا و لا صديقا] روحي لروحك الفداء، و نفسي لنفسك الوقاء»؛

اي عموي بزرگوار! چگونه نروم و حال آن كه مي بينم تو را كه تنها و غريب در ميان دشمناني، نه دوستي و نه ياوري داري [روحم فداي روح تو و جانم سپر بلاي جان تو].


باري، آن قدر اصرار و مبالغه كرد كه آن حضرت راضي شدند و او را اذن حرب دادند. [3] .


پاورقي

[1] الارشاد: 111/2، اللهوف: 115، مثيرالاحزان: 69، بحارالانوار: 35/45.

[2] رجوع شود به: ابصار العين: 130.

[3] المنتخب: 366/2.