بازگشت

مبارزه ي عابس شاكري و غلام او


بعد از آن، عابس بن [ابي] شبيب شاكري پيش آمد، او غلامي داشت بنام «شوذب» به وي گفت:

«يا شوذب! ما في نفسك أن تصنع؟»؛

اي شوذب! در نظر داري چه كاري انجام دهي؟

گفت: «ما أصنع؟ اقاتل حتي اقتل»؛ چه مي كنم؟ جنگ مي كنم تا كشته شوم.

گفت: گمان من به تو همين بود، بيا به نزد ابي عبدالله عليه السلام برويم تا تو را نيز از قربانيان كوي خود داند، همچنان كه ديگران در اين سلسله داخل شدند و در اين خريطه منخرط گرديدند؛ زيرا كه امروز، روزگار دريافتن سعادت است و بعد از اين روز، روز حساب است نه روز كار.

آنگاه نزد امام عليه السلام آمد و سلام نمود و عرض كرد:

«يا أبا عبدالله! أما والله! ما أمسي علي وجه الأرض قريب و لا بعيد أعز علي و لا أحب الي منك»؛

[يا أبا عبدالله!] به خدا قسم! كه در روي زمين از دور و نزديك، عزيزتر و محبوب تر از تو در نزد من كسي نيست.

«و لو قدرت علي أن أدفع عنك الضيم أو القتل بشي ء أعز علي من نفسي و دمي لفعلت»؛

اگر مي توانستم كه ظلم و ستم و كشته شدن را از تو به چيزي كه عزيزتر از جان و خونم باشد، دفع كنم، هر آينه مي كردم.


پس گفت: السلام عليك يا ابا عبدالله! گواه باش كه من بر دين تو و پدر تو مي باشم و بر طريقه ي شما جان مي سپارم.

اين را گفت و شمشير كشيده رو به ميدان نهاد.

ربيع بن تميم مي گويد: او را ديدم كه به ميدان مي آيد، من او را مي شناختم، و در جنگ ها ديده بودم، او شجاع ترين خلق بود. پس گفتم:

«أيها الناس! هذا أسد الاسود، هذا ابن [أبي] شبيب لا يخرجن اليه أحد»؛

ايها الناس! اين شير بيشه ي شجاعت است، اين پسر [ابي] شبيب است، كسي به جنگ او نرود، كسي مرد ميدان او نيست.

آن نامردان ترسيدند و هر چند ايستاد، كسي به جنگ او نرفت، چون ديد كسي به ميدان نمي آيد فرياد مي زد:

«ألا رجل؟ ألا رجل؟»؛

آيا مردي نيست؟ آيا مردي نيست كه پا به ميدان گذارد؟

چون پسر سعد ملعون ديد كه كسي جرأت مبارزه با او را ندارد، امر كرد كه او را از هر جانب سنگباران كنند. وقتي او چنين ديد، دست زد و كلاه خود را از سر برداشت و زره را از تن كند و دل به كشته شدن داد و با تن برهنه بر آن روباه صفتان حمله كرد و ايشان را متفرق نمود.

ربيع مي گويد: به خدا قسم! ديدم او را كه بيش از دويست نفر را پيش انداخته بود و مي دوانيد و مي زد و مي انداخت، من با او آشنايي داشتم، گفتم: اي عابس! نمي انديشي كه خود را با سر و تن برهنه در درياي خون انداخته اي؟

عابس گفت: در راه دوست هر چه آدمي را رسد، سهل است.

آه! آن گروه اشرار، آن سعادتمند را از هر جانب احاطه كردند و آن قدر سنگ بر بدن شريفش زدند كه او را از حس و حركت انداختند و سر مطهرش را از بدنش جدا كردند.

پس ديدم سرش را بريده بودند و در دست گروهي بود، يكي مي گفت: من او را كشتم، ديگري مي گفت: من او را كشتم.


پس سعد گفت: نزاع نكنيد كه او را يك نفر نكشته است. [1] .


پاورقي

[1] بحارالانوار: 28/45 و 29.