بازگشت

مبارزه ي جون، غلام ابوذر


پس از او، جون كه غلام سياه و آزاد كرده ي ابوذر غفاري بود، به خدمت آن سيد عالميان آمد، زمين ادب را بوسيد، اجازه ي حرب خواست.

حضرت فرمود: من تو را رخصت مي دهم كه برگردي، تو براي طلب عافيت همراهي ما كردي، نمي خواهم به جهت ما مبتلا شوي.

گفت:

«يابن رسول الله! أنا في الرخاء ألحس قصاعكم و في الشدة أخذلكم؟»؛

آيا در زمان رفاه و نعمت شما، كاسه ليسي شما كنم و در زمان شدت شما را واگذارم و بروم؟!

«والله! ان ريحي لمنتن، و ان حسبي للئيم، و لوني لأسود، فتنفس [علي] بالجنة فتيطيب ريحي، و يشرب حسبي، و يبيض وجهي»؛

به خدا قسم! بويم بد، حسبم پست و رنگم سياه است. آيا نمي خواهي كه در راه تو كشته شوم تا بويم نيكو و حسبم شرف يابد و سفيدرو شوم؟

«لا، والله! لا افارقكم حتي يختلط هذا الدم الأسود مع دمائكم»؛

به خدا! از شما جدا نمي شوم تا اين خون سياه خود را به خون هاي مطهر شما مخلوط كنم.

پس رخصت يافته پا در ميان گذارد و مي گفت:



كيف تري الكفار ضرب الأسود

بالسيف ضربا عن بني محمد



أذب عنهم باللسان واليد

أرجو به الجنة يوم المورد



گروه كفار شمشير زدن غلام سياه را در راه اولاد پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم چگونه مي بينند؟

من با دست و زبان شر دشمنان را از آنها منع مي كنم، به اميد رحمت الهي كه در روز قيامت


[بهشت نصيبم گردد].

آنگاه خود را بر آن سياه دلان زد و در درياي حرب، غوطه ور شد و جنگ كرد تا آخر از كثرت جراحات بر زمين افتاد، جناب سيدالشهداء عليه السلام بر سر كشته ي وي آمده گفت:

«اللهم بيض وجهه، و طيب ريحه، و احشره مع الأبرار، و عرف بينه و بين محمد و آله»؛

خداوندا! روي او را سفيد و بوي او را نيكو گردان و او را با نيكوكاران محشور فرما و در ميان او و محمد و آل او، جدايي مينداز.

از حضرت باقر عليه السلام روايت شده كه آن حضرت، از پدر بزرگوارش علي بن الحسين عليه السلام روايت كرده كه حضرتش فرمود:

قبيله اي كه شهداء را دفن كردند، آن غلام را بعد از ده روز يافتند كه بوي مشك از او ساطع بود. [1] .


پاورقي

[1] بحارالانوار: 22/45 و 23.