بازگشت

مبارزه ي وهب بن عبدالله كلبي


بعد از شهادت او، وهب بن عبدالله بن حباب كلبي كه مادرش و زنش نيز همراه


او بودند، به ميدان رفت. [1] .

بعضي ذكر كرده اند: او جوان تازه داماد بود و هفده روز از داماديش گذشته بود. [2] .

و در بعضي از روايات آمده:

او نصراني بود و خودش و مادرش به دست سيدالشهداء عليه السلام مسلمان شده بودند.

چون جمعي از اصحاب به فيض شهادت رسيدند، مادرش به نزد او آمده گفت:

«قم يا بني! فانصر ابن بنت رسول الله»؛

اي نور ديده! برخيز و فرزند دختر پيغمبر را ياري كن كه وقتي بهتر از اين زمان نيست.

گفت: اي مادر! او را ياري مي كنم و در جان باختن تقصير نخواهم كرد. [3] .

و بعضي ذكر كرده اند كه: وهب مي خواست به جهت استحلال و وداع به نزد زن خويش رود، مادرش گفت: اي فرزند! زنان ناقص العقلند، مبادا تو را گول زند و از سعادت ابدي باز ماني.

چون به نزد زنش آمد گفت: اي فلانه! فرزند فاطمه عليهاالسلام در اين صحرا غريب و تنها مانده، دلم مي خواهد در مقام ياريش، جان بازي كنم.

زنش گفت: كاش من هم جان خودم را فداي او مي كردم، اما مي خواهم شرط كني كه در روز قيامت مرا نيز بازجويي و مرا با خود به بهشت ببري.

وهب قبول كرد، هر دو به نزد امام عليه السلام آمدند، وهب عرض كرد: رخصت ده تا خود را فدا سازم.

زنش پيش آمد و عرض كرد: يابن رسول الله! اين نوجوان، شوهر من است و من از آن بهره اي نبردم و مي خواهم در خدمت تو شرط كند كه در روز قيامت مرا باز طلبد و مرا با خود به بهشت ببرد و استدعاي من از شما اين است كه مرا به خواهران


و اهل بيت خود بسپاري كه در سلك كنيزان و خدمتكاران ايشان باشم تا در سراپرده ي عصمت، دست ناكس به دامن عفت من نرسد.

آن حضرت گريه كرد، وهب گفت: شرط كردم كه در روز قيامت بي او پاي به بهشت نگذارم و او را به شما سپردم كه به حرم محترم خود بسپاريد.

و بالجمله، بعد از اجازه ي حرب رو به ميدان نهاد و مي گفت:



ان تنكروني فأنا ابن الكلبي

سوف تروني و ترون ضربي



و حملتي و صؤلتي في الحرب

أدرك ثأري بعد ثأر صحبي



و أدفع الكرب أمام الكربي

ليس جهادي في الوغا باللعب



اگر مرا نمي شناسيد، بشناسيد كه من فرزند كلب هستم، به زودي جان فشاني و ضرب دست مرا مي بينيد.

مردانگي مرا در حرب «مي بينيد» كه چگونه از شما انتقام خون ياران خود را مي گيرم. و اندوه از خواطر خود خواهم برد، كه طلب خون ايشان و جهاد كردن من در جنگ، بازيچه نيست.

آنگاه حمله كرد و مقاتله نمود، تا آن كه جماعتي را كشت، سپس به نزد مادر و عروس برگشت و گفت: اي مادر! از من راضي شدي؟

مادرش گفت: «ما رضيت حتي تقتل بين يدي الحسين عليه السلام»؛ از تو راضي نمي شوم تا در برابر حسين عليه السلام كشته شده و در خون آغشته شوي.

زنش گفت: «بالله! لا تفجعني في نفسك»؛ اي شوهرم! تو را به خدا قسم مي دهم! مرا به درد مصيبت خود گرفتار مكن.

مادرش گفت: سخن او را گوش مده، برگرد و در برابر فرزند پيغمبر مقاتله كن تا جد بزرگوار او فردا تو را شفاعت كند.

وهب باز روي به ميدان نهاد و مي گفت:



اني زعيم لك ام وهب

بالطعن فيه تارة و الضرب



ضرب غلام مؤمن بالرب

حتي يذيق القوم مر الحرب



آنگاه، آن سعادتمند باز خود را بر آن قوم زد و در درياي حرب غوطه ور شد، تا آن كه نوزده سوار و دوازده پياده را به خاك هلاك انداخته، به جهنم روانه كرد.


او مي جنگيد تا اين كه دست هاي او را از بدنش جدا كردند، در آن حال، زنش عمودي بر دست گرفته و به جانب او روانه شد و مي گفت:

«فداك أبي و أمي! قاتل دون الطيبين حرم رسول الله»؛

پدر و مادرم فداي تو شوند! كوشش نما و مقاتله كن در نزد حرم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و جان بازي نما به جهت ذريه ي پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم.

وهب پيش آمد و او را به سوي خيمه ها برگرداند. آن زن پاك طينت دامن او را گرفته، گفت: هرگز بر نمي گردم تا با تو كشته شوم.

سيدالشهداء عليه السلام فرمود: خدا شما را از اهل بيت، جزاي خير دهد، اي زن! برگرد، خدا تو را رحمت كند.

پس آن سعادتمند مقاتله كرد، تا آن كه كشته شد، زنش بر سر كشته ي او دويد و خون از رويش پاك مي كرد.

شمر ملعون او را ديد، به غلام خود گفت. آن ملعون عمودي بر سر او زد كه سرش را شكافت و او را كشت و اين اولين زني بود كه از لشكر سيدالشهداء عليه السلام كشته شد. [4] .

صاحب «بحارالانوار» مي گويد:

در روايتي ديدم كه وهب بيست و چهار پياده و دوازده سواره را كشت. آخرالامر او را دستگير كرده به نزد پسر سعد بردند، آن ملعون امر كرد كه گردن او را زدند و سرش را به سوي لشكرگاه سيدالشهداء عليه السلام انداختند.

مادرش آن سر را برداشته، بوسيد و بعد آن را به سوي لشكر ابن سعد انداخت و به وسيله ي آن، يك نفر را كشت.

آنگاه، آن زن، عمود خيمه را گرفته و بر آن جماعت حمله كرد و دو نفر را با آن عمود كشت.

حضرت فرمود:

«ارجعي يا ام وهب! أنت و ابنك مع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، فان الجهاد مرفوع عن


النساء»؛

اي مادر وهب! برگرد كه جهد بر زنان نازل نيست، تو و فرزندت با رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي باشيد.

پس او برگشت و مي گفت: خدايا! اميد مرا قطع مكن.

حضرت فرمود: خدا اميد تو را قطع نكند اي مادر وهب! [5] .


پاورقي

[1] بحارالانوار: 16/45.

[2] ناسخ التواريخ: 270/2.

[3] بحارالانوار: 16/45.

[4] بحارالانوار: 16/45 و 17.

[5] بحارالانوار: 17/45.