بازگشت

مقايسه اي بين ياران رسول خدا با ياران امام حسين و برتري شهداي كربلا


اگر در اينها تأمل كني، مي داني كساني كه در خدمت سيدالشهدا عليه السلام شهيد شدند به وجوه عديده اي اولي و با فضيلت مي باشند؛

زيرا كه همه ي ايشان در بلاد غربت به دست گروه بي حد گرفتار بودند و با اين كه ايشان را امان مي دادند و امارت و رياست مي بخشيدند ترك آن كردند و مي دانستند كه لابد چاره اي بجز كشته شدن نيست، نظر به رواياتي كه از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و


اميرالمؤمنين عليه السلام رسيده بود. [1] .

سيدالشهدا عليه السلام نيز به كرات تصريح مي فرمودند كه: همه كشته خواهيد شد. با اين حال، دست از ياري او كوتاه نكرده و خود را مقابل كوه كوه از شمشير، نيزه و تير انداختند تا اين كه ساغر اجل نوشيدند.

وقتي اهل بدر كشته شدند، پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم و علي مرتضي عليه السلام و اخبار صحابه بر آنان نماز خواندند و آنان را با عزت دفن كردند؛ ولي كسي نبود براي شهداي كربلا نماز بخواند.

مجاهدين در بدر - بنا بر اشهر روايات - سيصد و سيزده نفر بودند و لشكر كفار هزار - يا نهضد - نفر بودند، ولي اصحاب سيدالشهداء عليه السلام - بنا به اشهر روايات - هفتاد و دو نفر بودند و لشكر مخالف سي هزار نفر بودند. [2] .

لشكر بدر بسيار مي ترسيدند، حق تعالي جبرئيل را با هزار ملك، ميكائيل را با هزار ملك و اسرافيل را با هزار ملك به ياري پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرستاد - و بنا بر روايتي: دو هزار ملك، و به روايتي: پنج هزار ملك - كه ايشان بر اسب هاي ابلق سوار بودند و عمامه هاي سفيد بر سر داشتند.

از سهل بن عمرو روايت شده كه گويد: در روز بدر، مردان سفيدي را ديدم كه در ميان آسمان و زمين كه هر يك علامتي داشتند و كافران را مي كشتند و اسير مي كردند.

در روايت ديگري، راوي مي گويد:

در روز جنگ، من و پسر عمويم بر سر آب بدر بوديم، چون كمي لشكر حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم و زيادي لشكر قريش را مي ديديم در نظر داشتيم هنگامي كه لشكرها با يكديگر برخورد كردند و لشكر محمد به هزيمت روند ما ايشان را غارت مي كنيم و چنان تخمين مي كرديم، چرا كه لشكر كفار چهار مقابل لشكر اسلام است كه ناگاه ديديم، ابري بر بالاي لشكر پيدا شده، صداي اسلحه به گوش ما مي رسد، ابر


ديگري به همين نحو پيدا شد، ناگاه اصحاب محمد صلي الله عليه و آله و سلم دو برابر لشكر قريش شدند.

پسر عمويم از آن حال ترسيد و هلاك شد، من به خدمت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم رفته و مسلمان شدم.

و از صهيب روايت شده كه گويد:

در روز بدر، دستهاي زيادي بريده شد و جراحت ها ظاهر شد كه خون از آن جاري نشد و آن علامت ضرب ملائكه بود.

ابوهريره مي گفت:

در روز بدر، به خدمت حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم سه سر آوردم و گفتم: يا رسول الله! دو سر را خود بريده ام و سومي را ديدم كه مرد سفيد بلندي ضربت زد و اين سر افتاد، برداشتم و به نزد تو آوردم.

حضرت فرمود: فلان ملك بود.

و هنگامي كه آن حضرت بدر را فتح نمود، از بدر كوچ كرد و به منزلي كه آن را «ايثل» مي گفتند فرود آمد، و نماز عصر را در آنجا بجا آورد و يك ركعت نماز عصر را گزارده تبسمي كرد، بعد از سلام، سبب آن را پرسيدند.

رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود:

ميكائيل بر من گذشت و بر بال اسبش گرد و غبار نشسته بود و تبسم نمود و گفت: كافران را تعاقب كرده بوده.

پس جبرئيل گذشت و بر ماديان سوار بود و موي پيشاني اسبش را گره زده بود، غبار بسيار بر يال اسبش نشسته بود، پس گفت: يا محمد! حق تعالي وقتي كه مرا به ياري تو فرستاد به من امر كرد كه از تو جدا نشوم تا از من راضي شوي، آيا از من راضي شدي يا نه؟

حضرت فرمود: بلي راضي شدم.

و همچنين عدد كفار در جنگ بدر از هزار نفر زيادتر نبودند، آنان از بيش از سيصد نفر مي ترسيدند و به جزع و فزع درآمده بودند، تا آن كه اوقات را بر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم تلخ كردند و خداوند در قرآن فرمود:


(اذ تستغيثون ربكم فاستجاب لكم أني ممدكم بألف من الملائكة مردفين). [3] .

ولي اصحاب سيدالشهداء عليه السلام با آن قلت عدد و بسياري كفار باكي نداشتند و با يكديگر مطايبه و مزاح مي كردند. [4] .

اصحاب بدر اول به طمع غنيمت قافله ي شام بيرون آمدند و وقتي كه جبرئيل خبر داد كه قافله از دست شما رفت و كفار به قصد شما مي آيند، ترسيدند و گفتند: ما به قصد جنگ بيرون نيامديم. در فكر اين بودند كه به يك نهجي از اين معركه خلاص شوند؛

اما سيدالشهداء عليه السلام به اصحابش مي فرمود: شما را اذن دادم برويد و مرا واگذاريد.

مي گفتند: خاك بر سر دنيا و زندگاني دنيا، بعد از تو ما زندگاني دنيا چه مي كنيم؟!

اصحاب بدر، بنا به وعده ي خدا و رسول صلي الله عليه و آله و سلم مي دانستند نصرت مي يابند؛ ولي اصحاب سيدالشهداء عليه السلام مي دانستند كه كشته مي شوند.

اصحاب بدر را غم اهل و عيال نبودند؛ ولي اصحاب سيدالشهداء عليه السلام يكجا به فكر خود و يكجا به فكر اسيري عيال و زن و فرزند بودند.

آب را به روي اصحاب بدر نبستند؛ ولي اصحاب سيدالشهداء عليه السلام را با لب هاي تشنه و گلوهاي خشكيده شهيد كردند.

اصحاب بدر را ملائكه ياري كردند، ولي اصحاب سيدالشهداء عليه السلام را كسي ياري نكرد تا اين كه كشته شدند، اگر چه ملائكه به جاي ايشان آمدند، لكن چون كشته شدن آنها مقدر شده بود، فايده اي نبخشيد.

چنانچه از حضرت امام رضا عليه السلام روايت شده كه فرمود:

از براي امام حسين عليه السلام چهار هزار ملك فرود آمدند، چون به زمين رسيدند ديدند قضاي الهي واقع شده و آن حضرت را شهيد كرده اند، پس ايشان هميشه در نزد قبر آن حضرت، گرد و غبارآلوده و پژمرده تا


وقتي كه قائم آل محمد عليهم السلام قيام نمايد، مي باشند و آنان يار او خواهند بود، و طلب خون آن حضرت را خواهند كرد. [5] .

آه! آه!



لهفي علي الجسد المغادر بالفلا

شلوا تقبله حدود ضباك



اي اندوه بر آن جسد مطهري كه بر زمين افتاده بود و از هر جانب كوفيان بر او شمشير مي زدند و او را پاره پاره مي كردند.



لهفي علي الخد التريب تخده

سفها بأطراف القنا سفهاك



اي حسرت و اندوه بر رخسار نازنيني كه غبارآلود و خاك آلود شده بود و كوفيان بي حيا روي نيزه ها را مي آزردند.



لهفي لالك يا رسول الله! في

أيدي الطغاة نوائح وبواكي



اي حسرت و اندوه بر آن زنان و خاندان تو - اي رسول خدا - كه در دست ظالمان گرفتار بودند و يكي به گريه و ديگري به ندبه و نوحه مشغول بودند.



تا لله لا أنساك زينب والعدي

جبرا تجارب عنك فضل رداك



به خدا قسم! فراموش نمي كنم تو را اي زينب! در حالتي كه دشمنان دور تو را گرفته بودند و با زور و جبر مقنعه از سرت مي كشيدند.



حتي اذا هموا لسلبك صحت باس

م أبيك و استصرخت ثم أخاك



آه! فراموش نمي كنم آن حالتي را كه مي خواستند تو را برهنه كنند و تو فغان مي كردي و گاهي پدرت را ندا مي كردي كه: يا اميرالمؤمنين! دخترانت را برهنه كردند و گاهي برادرت را مي خواندي كه: اي برادر! خواهرت را عريان مي كنند.



لهفي لندبك باسم أخيك و هو

مجروح الجوارح بالسياق يراك



يادم نمي رود آن حالتي كه با صداي بلند برادر مظلومت را مي خواندي و او در ميدان افتاده بود و تو را مي ديد و به سبب كثرت جراحات در حال جان دادن بود و تو را مي ديد و طاقت جواب دادن نداشت.



تستصرخيه أذي و عز عليه أن

تستصرخيه و لا يجيب نداك




او را مي خواندي و بر او چه گران بود كه تو او را بخواني و او نمي توانست جواب تو را بگويد.


پاورقي

[1] رجوع شود به: بحارالانوار: 250/44 باب 31.

[2] اعلام الوري: 168/1، بحارالانوار: 4/45.

[3] سوره‏ي انفال: آيه‏ي 9.

[4] رجوع شود به: بحارالانوار: 264-243/19.

[5] بحارالانوار: 285/44 ضمن ح 23.