بازگشت

ويژگي هايي از ياران امام حسين


بدان كه اصحاب كران آن حضرت، از بزرگان، زهاد، عرفا و عباد بودند و جمعي از ايشان از اكابر صحابه ي اميرالمؤمنين و امام حسن عليهما السلام بودند و بعضي از


ايشان در خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام در جهاد با كفار و اشرار حاضر بودند، بلكه مردانگي ها از ايشان به ظهور رسيد.

آنان از اشخاصي نبودند كه به طمع مال و جاه دست از ياري فرزند پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم كوتاه نمايند، بلكه دنيا را به حقيقت شناختند و آن را قابل اختيار به رضاي خدا ندانستند. دل هاي آنان مملو از محبت اميرالمؤمنين و فرزندش عليهماالسلام بود، شيريني دنيا را بدون محبت ايشان، تلخ و راحت دنيا را بي ولاي مولاي خود، محنت مي دانستند.

مگر نشنيده اي كه معاويه ي ملعون بعد از شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام مي خواست كه دوستان آن حضرت را از دوستي او بگرداند، هر كسي را هديه اي مي فرستاد وبه هركس تحفه اي مي داد كه به وسيله ي هدايا و تحف به او مايل شوند.

آن ملعون، براي ابوالاسود دئلي نيز انواع حلواها فرستاد، در ميان آن، شهد مزعفر بود.

چون آن را به نزد ابوالاسود آوردند، او را دختركي پنج - يا شش - ساله بود، دويد و پاره اي از آن شهد را به دست گرفت و در دهان گذارد.

ابوالاسود گفت: مخور! كه اين زهر است.

آن طفل گفت: اي پدر! شهد مزعفر، چگونه زهر مي باشد؟

گفت: اي پدر! مگر نمي داني كه اين را پسر هند فرستاده تا ما را از محبت اميرالمؤمنين عليه السلام برگرداند.

آن دختر، آن شهد را به حلق نبرده از دهن بينداخت و گفت:



أبالعسل المصفي [1] يابن هند

نبيع عليك ايمانا و دينا



معاذالله! ليس يكون هذا

و مولانا أميرالمؤمنينا [2] .




برداريم.

بلي، دوستان چنين اند و آب و گل ايشان به ولايت اهل بيت عليهم السلام سرشته شده ولهذا اصحاب سيد الشهداء عليه السلام ترك جان، مال، فرزند و عيال كردند و دست از مال و جاه دنيا برداشتند؛ ولي دست از ياري آن حضرت برنداشتند.

بلكه آرزو مي كردند كه اي كاش! ما را هزار مرتبه مي كشتند و زنده مي كردند تا جانمان را هزار مرتبه نثار قدم آن بزرگوار مي كرديم.

گويا از روز ازل اين خلعت را به قامت ايشان بريده بودند و اين رقم سعادت را به نام ايشان نوشته بودند، چنانچه روايت شده كه:

اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام، اصحاب امام حسين عليه السلام را مي شناختند و مي دانستند كه چه كسي به شرف اين سعادت فايز خواهد شد. [3] .

بلكه خود آنها نيز نمي دانستند و آن حضرت آنان را خبر مي داد، چنانچه از حضرت صادق عليه السلام روايت شده كه حضرتش فرمود:

سيدالشهداء عليه السلام بعد از نماز صبح روز عاشورا به اصحاب خود فرمود:

«أشهد أنه قد اذن في قتلكم...»؛

يا قوم! شهادت مي دهم كه كشته شدن شما مقدر شده است، پس از خدا بترسيد و صبر كنيد. [4] .

بلكه پيش از اين وقايع مي دانستند و منتظر آن بودند، چنانچه شيخ كشي رحمه الله از فضل بن زبير روايت كرده كه گويد:

ميثم تمار كه از اصحاب حيدر كرار عليه السلام بود بر اسبي سوار بود و مي رفت. در اين اثنا، حبيب بن مظاهر بر او برخورد و به يكديگر رسيدند و اين در جايي بود كه جمعي نشسته بودند، آن دو بزرگوار توقف كرده با يكديگر مشغول صحبت شدند.

حبيب فرمود: گويا شيخ اصلع ضخيم البطني را مي بينم كه نزد دارالرزق، بطيخ


مي فروشد و او را به محبت اهل بيت پيغمبر عليهم السلام بر دار مي زنند و شكم او را در بالاي دار مي درند.

ميثم نيز گفت:

«و اني لأعرف رجلا أحمر، له ضفيرتان، يخرج لنصرة ابن بنت نبيه و يقتل و يصلب و يجال برأسه بالكوفة»؛

من هم مرد سرخ رويي را مي شناسم كه به جهت ياري فرزند دختر پيغمبر صلي الله عليه وآله و سلم بيرون مي رود، او را مي كشند و سر او را در كوفه مي گردانند.

آنان پس از اين گفت و گو از يكديگر جدا شدند.

اهل مجلس گفتند: دروغگوتر از اين دو نفر نديديم.

هنوز از مجلس متفرق نشده بودند كه رشيد هجري رسيد و از آن دو بزرگوار سؤال كرد.

گفتند: ايشان در اينجا از هم جدا نشدند مگر اين كه چنين و چنان با يكديگر گفتند.

رشيد گفت: «رحم الله ميثم»؛ خدا ميثم را رحمت كند! فراموش كرده بود كه بگويد: آن كسي كه سر او را مي آورد، عطاي او را صد درهم زياده از ديگران خواهند داد، اين بگفت و رفت.

آن جماعت گفتند: بخ خدا! اين دروغگوتر از آن دو نفر مي باشد.

همان جماعت گفتند: به خدا قسم! زمان بسياري نگذشت كه ديديم ميثم را درخانه ي عمروبن حريث بردار زده بودند و حبيب بن مظاهر را با حسين بن علي عليهماالسلام كشتند و سر او را به كوفه آوردند و آنچه گفته بودند با چشم ديديم.

حبيب رحمه الله از آن هفتاد و دو نفر بودند كه در ياري امام حسين عليه السلام در برابر كوه هاي آهن صبر كردند و رو به سوي نيزه ها مي رفتند و رو از شمشير مخالفان بر نگردانيدند و گروه دشمنان بر ايشان امان مي دادند، وعده ي اموال به ايشان مي دادند؛ ولي آنان ابا مي كردند و مي گفتند: ما را چه عذر خواهد بود در نزد رسول خدا صلي الله عليه وآله و سلم اگر فرزند او كشته شود و يكي از ما زنده باشد؟ و بدين وسيله، همه ي آنان در ركاب آن حضرت


كشده شدند. [5] .

بلي، اين جماعت در دوستي خدا و رسول او ثابت قدم بودند و شربت محبت و ولايت را نوشيده بودند. محبت ايشان، مثل محبت ديگران كه مجرد دعوي و اسم مي باشد، نبود وگرنه، در همه ي اوقات، محبت بسيار مي باشد، چون پاي امتحان در ميان آيد وفاداران قليلي را يابي.

دوستي واقعي وقتي ظاهر مي شود كه اگر زهرش دهند بنوشد، اگر در بلايش اندازند نخروشد و صد هزار جام بلا و صاغر عنا نوش كند.



دل غمديده شكايت ز غم او نكند

صاحب درد فغان از الم او نكند



قطب راوندي رحمه الله از سيدالساجدين عليه السلام روايت كرده كه حضرت فرمود:

شبي كه در روز آن، پدر بزرگوارم را كشتند در خدمتش بودم، آن حضرت به اصحاب خود فرمودند:

تاريكي شب شما را فراگرفته، آن را سپر خود قرار دهيد و به سلامت بيرون رويد، به راستي كه اين قوم مرا مي خواهند، چون مرا بكشتند كاري با شما ندارند و شما را بحل [6] مي نمايند.

ايشان در جواب گفتند:

«والله! لا يكون هذا أبدا»؛

به خدا سوگند! هرگز چنين نخواهد شد كه دست از ياري تو برداريم و خود را خلاص نماييم.

آنگاه امام حسين عليه السلام فرمودند: شما همه كشته مي شويد و كسي از شما بيرون نمي رود.

آنان گفتند:

«الحمد لله الذي أشرفنا بالقتل معك»؛

حمد مي كنيم خدايي را كه ما را به كشته شدن با تو مخصوص گردانيد.


فرمودند: اگر چنين است سر بالا كنيد و ببينيد!

آنان نظر كردند، مقام قرب و درجات عاليات جنان را ديدند و آن حضرت، مكان آنها را نشان مي داد و مي فرمود: «هذا منزلك يا فلان!». اين بود كه شوق مندان سينه به نيزه مي دادند و رو به شمشير مي رفتند تا زودتر به مقام خود برسند. [7] .

آري، دوستان چنين اند، كشته شدن در راه دوست شرف ايشان و جان دادن در راه محبوب خود، غايت مقصود ايشان است، در مقام دوستيش گويند: «لو تقرضني بالمقاريض ما أردت الا حبك». [8] .

آنان دانستند كه به مقام قرب نمي رسند الا به گذشتن از مال و عيال و منظور نظر رحمت و رضوان نمي شوند الا به گذشتن از جان. به همين جهت، از حيات دو روزه دست برداشتند و زندگي جاويد را خريدند كه:

(ان الله اشتري من المؤمنين أنفسهم و أموالهم بأن لهم الجنة). [9] .

بلكه اين وفاداران - چنانچه از اين حديث شريف و غير آن مستفاد مي شود - جان دادنشان از زيادتي ايمان و از فرط محبتشان بود، نه به طمع رضوان و اميد حور و غلمان؛ بلكه رضاي رحمان و خوشنودي پيغمبر آخرالزمان صلي الله عليه و آله و سلم را مي خواستند، نه باغ جنان و روضه و خيابان، كه:

«ليس للجنة شغل معنا، و لا للنار سبيل الينا؛ لأنه ليس في قلبنا الا السرور»؛

ما را به بهشت شوقي نيست و آتش به ما راهي ندارد؛ زيرا كه ما را شادي نيست


مگر خوشنودي خداوند رحمان (و رضوان من الله أكبر). [10] .

چه كسي بود كه مثل ايشان قدم در عرصه ي محبت نهد؟ و كجا بود كسي كه مانند ايشان صاغر محبت نوشد كه بالمره از خود دست بردارد؟!

مگر نشنيده اي كه عابس بن شبيب - كه يكي از سعادتمندان بود - هنگامي كه به ميدان رفت، چون شجاعتش مشهور بود، ربيع ابن تميم او را شناخت، گفت: كسي به جنگ او نرود كه من او را مي شناسم، او شير شيران و شجاع شجاعان است.

مردم ترسيدند و كسي به مبارزه ي او نرفت، مدتي ايستاد، ديد كسي به جنگ او نمي آيد، فرياد زد: «ألا رجل؟ ألا رجل؟»

ابن سعد گفت: سنگ بارانش كنيد.

چون عابس اين صحنه را ديد، دست زد و زره را از تن بر كند و كلاه خود را از سر برداشت و با تن برهنه، خود را بر چندين هزار نفر زد و خود را در ميان چندين هزار نيزه و شمشير انداخت. جماعتي را هلاك كرد، آخر دورش را گرفتند و او را از پاي درآوردند.

راوي مي گويد: سر او را در دست جمعي ديدم كه با هم نزاع داشتند، يكي مي گفت: من او را كشتم، و آن ديگري مي گفت: من او را كشتم، تا اين كه به نزد پسر سعد رفتند. آن ملعون گفت: او را يك نفر بيشتر كشته، كسي را جرأت و توان اين نبود كه او را بكشد، او را جماعتي بسيار كشتند. [11] .



يلقي الرماح بنحره فكأنما

في قلبه عود من الريحان



و يري السيوف و صوت رقع حديدها

عرسا تجليها عليه غواني



آنان، نيزه هاي دشمنان را به سينه مي خريدند به نحوي كه گويا ساقه ي ريحاني بود كه به هديه ي ايشان آورده بودند.

آنان شمشيرهاي مخالفان را مي ديدند و بنحوي شايق بودند كه گويا به عروسي مي روند و گويا برق شمشير ايشان، شمع چراغي است كه به سوي عروسي مي رود و آواز قهقه ي سلاح، ساز


و نوايي است كه به جهت عروسي ايشان مي زنند.

آري، كوشش كردند و جان فشاني نمودند تا ساغر اجل را نوشيدند و در خون خود غلطيدند و بر زمين افتادند.

آه! آه! فكم من أكباد محروقة بالظماء، و أجساد مرملة بالدماء، و كم من كريم علي السنان، و شريف بسام الخسف والهوان.

فوا أسفاه! علي تلك الأفواه اليابسة من الظمآء، والشيبات المخضوبة من الدماء.

و واحر قلباه! علي تلك الجثث العاريات، والأبدان المطروحة في الفوات.



بنفسي نفوسا أوردت مورد الردي

و ما بردت بالماء منها كبودها



روح و جان من به فداي آن نفوس قدسيه اي كه از ظلم ظالمان، هلاك شدند و جگرهاي آنان به شربت آبي خنگ نگرديد.



بنفسي رؤوسا ساميات علي القنا

كمثل بدور وافقتها سعودها



جان و مال من به فداي آن سرهاي منوره ي مقدسه اي كه بر نيزه ها زده بودند و همانند ماه درخشان بودند.



بنفسي نحورا داميات علي الثري

تأرج من جاري دماها صعيدها



روح و جان من به فداي آن گردن هاي بريده ي خون آلودي كه بر زمين افتاده بودند و خون از آنها جاري بود و به جهت امتزاج خون هاي ايشان، آن خاك ها خوشبو و معطر گرديد.



مخضبة بالدم منها جباهها

فيا طالما لله طال سجودها



آن پيشاني هايي را كه هميشه در سجود معبود به عبادت خداوند ودود بودند آلوده به خون نمودند.



بنفسي جسوم تركض الخيل فوقها

كأن لم يطل من فوقهن صعودها



روح و جانم به فداي آن جسدهاي شريفه اي كه اسبان مخالفان برآنها مي تاختند و در زير دست وپاي اسبان افتاده بودند و حال آن كه هميشه برفوق آنها جا داشتند.



ملابسها ما بين أغبر قائم

و أحمر قان قد كساه سديدها



در عوض جامه وكفن، دو جامه برايشان پوشيده شده: يكي جامه ي غبار و خاك كه با


وزيدن بادها بر آن بدن هاي پاك پوشيده شده. ديگري جامه ي خون كه از جراحات و زخم ها بر آن بدن هاي چاك چاك پوشيده شده بود.



تجر عليه الناشرات ذيولها

و حراسها وحش الفلا و اسودها



بادها بر آن بدن ها دامن كشان مي ورزيد و وحشيان صحرا پاسبان آنان بودند.



بنفسي نساء كانت الشمس لا تري

لهن وجوها ثم تدمي خدودها



جان و روح من به فداي آنان زنان مخدره اي كه آفتاب روي ايشان را نمي ديد، و هميشه در پس پرده ي عصمت بودند، آنگاه از سيلي ظالمان و جور مخالفان صورت هاي ايشان خون آلود گرديد.



لهن مقاليد السياط مقانع

و أما قيود القوم فهي عقودها



آه! آه! تازيانه ي دشمنان كه بر سر و پشت ايشان مي زدند به جاي مقنعه ي ايشان بود و بند و زنجيري كه به گردن و دست و پاي آن اسيران بسته بودند به منزله ي گردنبند و دستبند ايشان بود.



فمن مبلغ بنت النبي بناتها

تسب و تسبي ثم تلحي جدودها



كيست كه به دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم خبر كند كه دختران تو را اسير كردند و جد و پدر ايشان را سب نمودند؟!



تجاذب أعداها الستور حواسرا

يرق لها من ظالميها حقودها



كجاست فاطمه عليهاالسلام تا دخترانش را ببيند كه چگونه دشمنان چادر و مقنعه را از سر ايشان مي كشند و آنان چنان مي نالند كه دل دشمنان بر آنها مي سوزد؟



و ان بنيها للسيوف ضيافة

علي رغمها فوق الرغام رقودها



كيست كه به دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم خبر دهد كه پسرهاي او را با شمشيرهاي بران، ميزباني كردند. [و بر روي خاك خوابگاه ايشان قرار دادند]



و رؤوسهم فوق الرماح مثالة

بأيدي بني صخر بن حرب تميدها



و سرهاي آنان بر نيزه هاي اولاد صخر بن حرب و بني اميه مي باشد.



و أن ابنها السجاد يقاد صاغرا

حقيرا أسيرا أثخنته قيودها



و فرزند او، سيد الساجدين عليه السلام را در بند كرده به حقارت مي كشند و بدنش را مجروح كردند.



پاورقي

[1] در اين منبع آمده: «أبا الشهد المزعفر... نبيع اليک اسلاما... فلا والله!».

[2] الأربعون حديثا: 81 و 82، اين روايت در الکني و الألقاب نيز با اندکي تفاوت نقل شده است.

[3] رجال الکشي: 78 رقم 133.

[4] کامل الزيارات: 152 ح 185، بحارالانوار: 86/45 ح 19.

[5] رجال الکشي: 78 رقم 133، بحارالانوار: 92/45 ح 33.

[6] بحل کردن: حلال کردن، از جرم و گناه کسي درگذشتن. (فرهنگ عميد 377/1 7).

[7] الخرايج: 254/1 ح 1.

[8] در اين مورد، حديث زيبايي از اميرالمؤمنين علي عليه‏السلام نقل شده که حضرتش مي‏فرمايند:

«يا اصبغ! أما علمت أن لنا محبين لو سمرنا أعينهم بالمسامير، و قرضنا لحومهم بالمقاريض، و نشرناهم بالمناشير مازدادوا لنا الا حبا»؛

«اي اصبغ! آيا نمي‏داني ما را دوستاني است که اگر به چشمانشان مسمار فروکنند و گوششان را با مقراض تکه تکه نمايند و آنان را با اره ببرند جز محبت ما را نمي‏افزايند». (مدينة المعاجز: 71/2 ح 404).

[9] سوره‏ي توبه: آيه‏ي 111.

[10] سوره‏ي توبه: آيه‏ي 72.

[11] بحارالانوار: 28/45 و 29.