بازگشت

جبرئيل امين و ناله هاي او در روز عاشورا


اي شيعيان! ملائكه نتوانستند گريه ي حسين عليه السلام را در گهواره ببينند، آيا چگونه خواهد بود حال گروهي كه ناله هاي مظلومي او را مي شنيدند، اشك هاي خونين او


را مي ديدند و آه هاي سرد او را مي شنيدند كه استغاثه مي كرد و مي گفت:

ألا رحيم لوجه الله يرحمنا؟ أيا رؤوف بنا راج يواسينا؟

آيا رحم كننده اي نيست كه از براي خدا بر ما رحم نمايد؟ آيا رقيق دلي نيست كه به جهت اميد به شفاعت جد ما، بر ما مواسات نمايد؟

آيا جبرئيل كه خدمتكارش بود و در گهواره اش تسلي مي داد كجا بود كه درباره ي مخدوم خود بكوشد و به يك صيحه، همه را هلاك كرده و زمين را سرنگون نمايد؟!

اگرچه مأمور نبود آن جماعت را عذاب نمايد و آن را به قيامت [به تأخير] انداخت، اما دلش در مصيبت مخدومش مجروح، سينه اش مقروح، اشك خونين از ديده هايش ريزان و وا حسين گويان حيران بود.

مگر حديثي را كه ابن قولويه از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده نشنيده اي كه حضرتش فرمود:

هنگامي كه حسين مظلوم عليه السلام را شهيد كردند شخصي را در حربگاه ديدند كه فرياد مي زند و مي خروشد.

گفتند: به تو چه رسيده؟! چرا مي خروشي؟

گفت: چگونه نخروشم و حال آن كه مي بينم حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ايستاده، گاهي نظر بر زمين مي نمايد، گاهي نظر به حرب شما مي كند، مي ترسم اهل زمين را نفرين نمايد و همه هلاك شوند. من نيز به جهت جوش آمدن درياي غضب الهي هلاك شوم.

با يكديگر گفتند: اين ديوانه است.

بعضي متنبه شده و با خود گفتند: [سوگند به خدا!] با خودمان چه كرديم؟! به جهت فرزند زن زناكاري، بهترين جوانان اهل بهشت را كشتيم.

راوي گويد: عرض كردم: فدايت شوم! فريادكننده چه كسي بود؟

امام صادق عليه السلام فرمود:



«ما نراه الا جبرئيل»؛

او را نمي دانم مگر جبرئيل.




أما انه لو اذن فيهم لصاح صيحة يخطف منها أرواحهم من أبدانهم...؛

آگاه باش! اگر به او اذن داده مي شد، صيحه اي مي زد كه روح همه ي آنها از بدنشان بيرون مي شد و به آتش ملحق مي شدند؛ و لكن آنها را مهلت داد تا معصيت شان زياد شود تا آن كه عذاب شان شديدتر گردد. [1] .



يا نكبة لبس الدين القديم له

سود الحداد و غاض العلم والعمل



آه! از مصيبتي كه دين پيغمبر عليهاالسلام را لباس معصيت پوشانيده و سياه پوش گردانيد و چشمه هاي علم و عمل فرورفت.



و قرحة أورثت في قلب فاطمة

رزء عظيما و جرحا ليس يندمل



و آه! از بليه اي كه دل فاطمه عليهاالسلام را مجروح گردانيد؛ به جراحتي كه خوب شدني نيست و مصيبت عظيمي در دلش گذاشت كه بر طرف شدني نيست.



وا حسرتاه! علي ثار جريح حشا

تسفي علي جسمه النكباء والشمل



اي حسرت و اندوه! بر آن مجروحي كه او را با بدن چاك چاك بر روي خاك انداخته بودند و بادها از هر طرف بر بدن شريفش مي ورزيدند.



وا حسرتاه! علي عار و قد نسجت

عليه بالطف من ريح الصبا حلل



اي حسرت بر آن عرياني كه! او را بر زمين انداخته بودند و بادهاي صبا در عوض جامه و كفن، حله هاي خاك و غبار بر بدن شريف او بافته بود.



ملقي ثلاثا بلا غسل و لا كفن

ترب الفلا و الدما الأكفان والغسل



سه روز او را بي غسل و كفن انداختند. آري، از خون بدنش او را غسل دادند و خاك هاي بيابان به جاي كفن بر او پوشيده بود.



يسري بنسوته أسري بلا وطاء

فوق المطي و لم يضرب لها كلل



زنان او را اسير كردند و آنها را بر شتران بي حجاب سوار كرده و دور بلاد گردانيدند.



مسبية مثل سبي الترك قد سلبت

منها القلائد و الأسوار و الحجل



آه! ايشان را مثل اسيران كفار اسير كرده و برهنه نمودند و گردنبدها، دستنبدها و خلخال هاي ايشان را ربودند.




سواجعا كحمام الايك نادبة

ينهد من شجوهن الصخر والجبل



آنان، همانند كبوتران آشيان كنده، ناله مي كردند كه دل سنگ را كباب كرده و كوه را از جا مي كند.



و زينب بين ذاك السبي حاسرة

لها علي حزنها ندب و مرتجل



تقول: أيا شمس أيامي! و يا قمري!

اذا اكفهر علي الحادث الجلل



و در آن ميان زينب مظلومه عليهاالسلام ندبه و نوحه مي كرد؛

مي گفت: اي روشني روزگار من! و اي ماه شب هاي تار من! و اي پشت و پناه من در بلا و حوادث روزگار!



يا غائبا ليس يرجي عوده أبدا

و لا به بعد هذا الفصل متصل



اي غايبي كه اميد بازگشت از تو نيست، و بعد از اين جدايي ديگر به تو نخواهم رسيد.



ويا طريحا جريحا لا دواء له

كيف الدواء و منه الرأس منفصل



اي مجروح افتاده اي كه زخم هايت مرهم پذير نيست و اميد بهبود يافتن تو نيست. آه! چگونه اميد بهبود يافتن تو را داشته باشم و حال آن كه سر منور تو را بريدند؟!



ظننت أنك كهفي أستجير به

من الزمان فخان الظن والأمل



اي جان خواهر! گمان من اين بود كه تو پشت و پناه من خواهي بود، در نوائب زمان به تو پناه خواهم آورد، آخر اميدم منقطع شد، تو را شهيد كردند و ما را بي پناه گذاردند.



يا ام! قومي الي ليث غدا دمه

تعل وحش الفلا منه و تنتهل



اي مادر! از قبر برخيز ببين كه آن شير بيشه ي شجاعت، نجوم فلك عزت و جلالت و نوباوه ي حضرت رسالت صلي الله عليه و آله و سلم بر زمين انداخته و خون او همانند نهري چنان بر روي زمين جاري شده، نهري است كه وحشيان از آن سيراب مي شوند.



أما بناتك يا اماه! قد حملت

أسري و أما بنوك الغر قد قتلوا



اي مادر! دختران تو را اسير كرده و بر شتران سوار نمودند و همه ي پسران تو را كشتند.


پاورقي

[1] بحارالانوار: 173/45 ضمن ح 21.