بازگشت

سوكواري مدينه


نيز گويد:

امام سجاد عليه السلام با خانواده و اهل بيت به سوي مدينه كوچ كرد. حضرت به خانه هاي خويشان و مردان خو كرد؛ خانه هايي كه با زبان حال، نوحه گري مي كردند و گريان بودند، چرا كه حاميان و مردان خود را از دست داده بودند. گريه ي داغداران بر آنان نوحه گر بود و باديه نشينان از حال آنان مي پرسيدند و اندوه خانه ها به شهادتگاه شهيدانش برانگيخته مي شد و به خاطر آنان ناله سر مي داد و مي گفت: ياري ام كنيد تا گريه و زاري كنم و بر اين داغ بزرگ، ياري ام كنيد. آنان كه به فراقشان دچار شده ام و شيفته ي بزرگواري شان هستم، همنشين شب و روزم بودند و فروغ تاريكي و سپيده دمانم و رشته هاي شرافت و افتخارم و مايه ي نيرومندي و پيروزي ام و جانشين خورشيدها و ماههايم. چه شبها كه با كرم خود تنهايي ام را راندند و با احسان خود حرمتم را پاس داشتند و مناجات سحرگاهشان را به گوشم رساندند و رازهاشان را با من در ميان گذاشتند.

چه روزها كه با محفلهايشان خانه ام را آباد كردند و سرشتم را با فضايلشان عطرآگين ساختند و با آب وفايشان درختم را به برگ و بار نشاندند و با جلوه ي خجستگي خويش، نحوست مرا زدودند. چه نهالهاي منقبت كه برايم كاشتند و كشتگاه مرا از آفات، حراست كردند. چه بسيار كه به سبب آنان بر خانه ها و قصرها اشراف مي يافتم و غرق در جامه ي شادمني مي شدم. در دره هاي من چه


مرده هاي روزگاران را كه حيات بخشيدند و بر شانه هاي من از گياهان ممنوع روياندند. در ميان آنان تير اجل مرا هدف قرار داد و حكم روزگار بر من حسد ورزيد. آنان غريباني ميان دشمنان و آماج تيرهاي طغيان گشتند، با قطع سرانگشتانشان بزرگواريها قطعه قطعه شد، منقبتها در فقدان آنها زبان به شكوه گشود و نيكيها با زوال اعضايشان رخت بربست و داوريها مرثيه خوان تنهايي آنان شد. [1] .

از امام زين العابدين روايت شده است كه با آنكه حليم و بردبار بود، به حدي كه وصف ناپذير است، اما از بسيار گريه كنندگان بر آن بلا و ناله كنندگان بر آن مصيبتها بود. [2] .

چون ام كلثوم به سمت مدينه روي كرد، گريان شد و اشعاري به اين مضمون سرود:

اي مدينه ي جدمان ما را مپذير كه با حسرتها و اندوهها آمده ايم. به رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم از طرف ما ما خبر بده كه ما دچار فاجعه ي شهادت پدرمان شده ايم. مردانمان در كربلا بي سر بر زمين افتاده اند و پسران را سر بريده اند. به جدمان خبر بده كه ما اسير شديم و پس از اسارت غارتمان كردند. اي رسول خدا! خاندان تو در كربلا عريان مانده اند، حسين عليه السلام را كشتند و حرمت تو را درباره ي ما مراعات نكردند. كاش مي ديدي كه اسيران را بر شتران سوار كرده و در معرض تماشا نهاده اند. اي فاطمه! كاش دختران اسيرت را مي ديدي كه در شهرها پراكنده بودند. كاش آن سرگشتگان را، زين العابدين را، ما بي خوابان خسته چشم را مي ديدي. اگر زنده بودي تا دامنه ي قيامت بر ما نوحه گري مي كردي... [3] .

اما حضرت زينب، دو طرف در مسجد را گرفت و صدا زد: يا جدا! شهادت برادرم حسين عليه السلام را به تو خبر مي دهم! اشك زينب پيوسته جاري بود و هرگاه چشمش به امام زين العابدين مي افتاد، اندوهش تازه مي شد و شوقش مي افزود. [4] .


پاورقي

[1] ادامه‏ي اين متن ادبي که چندان ربطي به مقتل نداشت، ترجمه نشد.

[2] لهوف، ص 230.

[3] شعرهاي او طولاني است، به همين مقدار ترجمه بسنده شد.

[4] بحارالانوار، ج 45، ص 197.