بازگشت

اهل بيت در شام


خوارزمي با سند خويش از امام سجاد عليه السلام روايت مي كند:

سهل بن سعد گفت: به سوي بيت المقدس بيرون شدم. به شام رسيدم، به شهري پرآب و سرسبز و چراغاني شده با پرده ها و مردمي خوشحال و خندان و زناني كه مشغول ساز و آواز بودند. پيش خود گفتم: شايد عيدي دارند كه ما بي خبريم. گروهي را ديدم كه با هم حرف مي زدند، از آنان پرسيدم: آيا در شام شما را عيدي است كه ما نمي دانيم؟ گفت: به نظر غريبه مي آيي مرد؟ گفتم: من سهل بن سعدم، صحابي پيامبر و راوي حديث او. گفتند: اي سعد! آيا تعجب نمي كني كه آسمان خون نمي بارد و زمين مردم را به كام خود نمي برد؟! گفتم: براي چه؟ گفتند: اين سر امام حسين عليه السلام، عترت پيامبر است كه از عراق به شام هديه برده مي شود و


هم اينك مي رسد. گفتم: شگفتا! سر امام حسين عليه السلام را هديه مي برند و مردم خوشحالند. از كدام دروازه وارد مي شود؟ اشاره به دروازه ي ساعات كردند. آن طرف رفتم. همان جا بود كه پرچمهايي پي در پي آمد. اسب سواري را ديدم كه نيزه اي در دست داشت كه پيكانش را درآورده سري را بر آن زده بودند. شبيه ترين چهره به پيامبر خدا بود. در پي آن زناني سوار بر شترهاي بي كجاوه بودند. نزديك يكي رفتم. گفتم: خانم! شما كيستيد؟ گفت: سكينه دختر حسين. گفتم: آيا خواسته اي از من نداري؟ من سهل بن سعدم كه جدت را ديده و از او حديث شنيده ام. گفت: اي سهل! به نيزه داري كه سر را دارد بگو سر را جلو ما ببرد تا مردم مشغول نگاه به آن شوند و به ما نگاه نكنند. ما حرم رسول خداييم. گويد: نزديك صاحب سر شدم و گفتم: آيا ممكن است با دريافت 400 دينار خواسته ام را انجام دهي؟ گفت: چه خواسته اي؟ گفتم: اين سر را جلو اين خانواده ها ببر. چنان كرد. من هم آنچه را وعده داده بودم پرداختم. آنگاه سر را در صندوقي گذاشته پيش يزيد بردند. من نيز همراهشان بودم. يزيد بر تخت نشسته بود، تاجي گهرنشان بر سر داشت. تعداد زيادي از بزرگان قريش اطرافش بودند. صاحب سر وارد شد و نزديك او رفت و شعري خواند با اين مضمون:

ركابم را پر از طلا كن كه من سرور بزرگواري را كشته ام؛ كسي را كه از نظر نسب، پاكترين و بهترين پدر و مادر و دودمان را دارد.

يزيد گفت: اگر مي دانستي او بهترين مردم است، چرا او را كشتي؟ گفت: به اميد جايزه. دستور داد گردنش را زدند. آنگاه سر را بر روي طبق طلايي جلو او گذاشتند. گفت: چگونه ديدي اين حسين! [1] .

راوندي از منهال بن عمرو نقل مي كند:

به خدا من سر حسين عليه السلام را ديدم كه مي برند. من در دمشق بودم، پيشاپيش سر مردي سوره ي كهف مي خواند تا آنكه به آيه ي «ام حسبت ان اصحاب الكهف...» رسيد. خدا آن سر را به زباني فصيح و روشن گويا كرد و گفت: شگفت تر از اصحاب كهف، كشتن من و بردن سر من است. [2] .

ابن حمزه از منهال بن عمرو نقل مي كند:

به خدا قسم سر امام حسين عليه السلام را برنيزه ديدم كه با زباني فصيح و رسا سوره ي كهف مي خواند تا به آيه ي «ام حسبت ان اصحاب الكهف...» رسيد. مردي گفت: به خدا قسم يا اباعبدالله! سر تو


شگفت تر از شگفت است. [3] .

سيد بن طاووس از قول راوي نقل مي كند:

پيرمردي به نزديكي اهل بيت امام حسين عليه السلام آمد و گفت: خدا را شكر كه شما را كشت و كشور را از مردان شما راحت كرد و اميرالمؤمنين را بر شما پيروز ساخت.

امام سجاد عليه السلام به او فرمود: پيرمرد! قرآن خوانده اي؟ گفت: آري. فرمود: آيا اين آيه را مي داني، «قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربي [4] «(بگو جز مودت خويشاوندان از شما مزدي نمي خواهم). گفت: آري، خوانده ام. فرمود: اي پيرمرد! ما همان «ذوي القربي» هستيم. آيا اين آيه را خوانده اي كه: «حق خويشاوندان را ادا كن. [5] «گفت: خوانده ام. فرمود: ما همان «ذوي القربي» هستيم. آيا اين آيه را خوانده اي: بدانيد آنچه غنيمت به دست آورديد، خمس آن مال خدا و پيامبر و ذوي القربي است. [6] گفت: آري. حضرت فرمود: پيرمرد! آن «ذوي القربي» ماييم. آيا اين آيه را خوانده اي: «خداوند اراده كرده كه پليدي را از شما خاندان دور كند و شما را كاملا پاك سازد. [7] «پيرمرد گفت: خوانده ام. حضرت فرمود: ما همان اهل بيتي هستيم كه خداوند آيه ي پاكي را مخصوص ما ساخته است.

راوي گويد: آن مرد ساكت ماند و از حرفي كه زده بود پشيمان شد و گفت: به خدا آيا شما همانهاييد؟ امام سجاد عليه السلام فرمود: به خدا بي ترديد ما همانهاييم. به حق جدمان پيامبر خدا ما همانهاييم. آن مرد گريست. عمامه اش را از سر افكند، سر به سوي آسمان گرفت و گفت: خدايا من از دشمنان خاندان پيامبر، از جن و انس به درگاهت بيزاري مي جويم. آنگاه گفت: آيا براي من راه توبه باز است؟ فرمود: آري، اگر توبه كني خدا مي پذيرد و با مايي. گفت: توبه كردم. اين خبر به يزيد رسيد، دستور داد او را كشتند. [8] .

دينوري گويد:

گفته اند ابن زياد، علي بن الحسين عليه السلام و اهل بيت همراه او را همراه زحر بن قيس و محقن بن ثعلبه و شمر، پيش يزيد فرستاد. آمدند تا به شام رسيدند و در شهر دمشق بر يزيد وارد شدند. سر امام حسين عليه السلام را نيز با آنان وارد كرده جلو يزيد افكندند. شمر چنين سخن گفت: اي امير مؤمنان! صاحب اين سر همراه 18 مرد از خاندانش و 60 نفر از پيروان بر ما وارد شدند، نزد آنان


رفتيم و خواستيم تا به فرمان امير عبيدالله بن زياد فرود آيند يا آماده ي جنگ باشند. صبحگاهان از هر سو آنان را محاصره كرديم، شمشيرها به ميان آمد و آنان به يكديگر پناه مي بردند، همچنون كبوتراني كه از باز شكاري مي گريزند، چيزي طول نكشيد كه همه را كشتيم. اينك جسدهاي آنان عريان و جامه ها خونين و صورتها خاك آلود، در معرض وزش بادهايند و جز عقابها و كركسها زائري ندارد. [9] .

سيد بن طاووس گويد:

راوي گويد: خانواده ي امام حسين عليه السلام و بازماندگان او را در حالي كه به ريسمان بسته بودند، نزد يزيد آوردند. چون در آن حال در برابر او ايستادند، علي بن حسين عليه السلام فرمود: اي يزيد! تو را به خدا سوگند مي دهم! چه گمان به پيامبر خدا داري اگر ما را در اين حالت ببيند؟ يزيد دستور داد تا ريسمانها را باز كردند. [10] .

خوارزمي گويد:

از فاطمه دختر امام حسين عليه السلام نقل شده است: چون ما را بر يزيد وارد كردند، حالت ناراحت كننده ي ما او را ناراحت كرد و ناراحتي در چهره اش آشكار شد. گفت: خدا ابن زياد را لعنت كند! اگر بين او و شما خويشاوندي بود، با شما چنين نمي كرد و شما را اين گونه نمي فرستاد. مردي سرخرو از شاميان برخاست و گفت: اي اميرمؤمنان! اين دخترك را به من ببخش (منظورش من بودم. دختري خوش سيما بودم). به خود لرزيدم و پنداشتم كه مجازند چنين كنند. جامه ي خواهرم و عمه ام زينب را گرفتم. عمه ام گفت: به خدا دروغ گفتي و پست شدي. نه تو مي تواني چنين كني، نه او. يزيد خشمگين شد و گفت: تو دروغ مي گويي. من مي توانم چنين كنم. اگر بخواهم مي كنم. فرمود: نه به خدا، خداوند چنين حقي براي تو نگذاشته است، مگر اينكه از دين ما بيرون روي و دين ديگري برگزيني. يزيد گفت: آيا به من چنين جواب مي دهي؟ پدر و برادرت از دين بيرون رفته اند! زينب فرمود: اگر تو مسلماني، به دين خدا و دين پدر و جدم هدايت شده اي. گفت: دروغ مي گويي اي دشمن خدا! زينب فرمود: حاكمي است مسلط كه ظالمانه دشنام مي دهد و با قدرتش مقهور مي سازد. خدايا فقط به درگاه تو شكايت مي كنم نه ديگري! يزيد پشيمان و شرمنده شد و سر به زير افكند و ساكت ماند. آن مرد شامي خواسته ي خود را تكرار كرد. يزيد گفت: لعنت خدا بر تو! از من دور شو! مرگت باد! واي بر تو! چنين مگو! اين دختر علي و فاطمه است؛ آنان خانداني اند كه از ديرباز دشمن ما بوده اند.


گويند: امام سجاد عليه السلام جلو رفت تا در برابر يزيد ايستاد و شعري با اين مضمون خواند:

طمع نداشته باشيد كه به ما اهانت كنيد و ما احترامتان كنيم و ما را بيازاريد و ما شما را نيازاريم.

خدا مي داند كه ما شما را دوست نداريم و شما را هم ملامت نمي كنيم اگر دوستدار ما نيستيد.

يزيد گفت: راست مي گويي، ولي پدر و جدت مي خواستند امير باشند. خدا را شكر كه آن دو را كشت و خونشان را ريخت. اي علي! پدرت با من قطع رحم كرد و حق مرا نشناخت و بر سر حكومت با من نزاع كرد. خدا هم با او همان كرد كه ديدي. امام سجاد عليه السلام اين آيه را خواند: «هيچ مصيبتي نيست در روي زمين يا در خودتان مگر آنكه در كتابي ثبت و مقدر است... [11] «يزيد به پسرش خالد گفت: پسرم جوابش را بده و او ندانست چه جواب دهد. يزيد اين آيه را خواند:«هر مصيبتي كه به شما رسيد، نتيجه ي كار خودتان بود و از بسياري در مي گذرد. [12] «امام سجاد عليه السلام فرمود: اي پسر معاويه و هند و صخر! همواره نبوت و پيشوايي براي پدران و نياكان من بوده است، پيش از آنكه تو به دنيا بيايي. در روز جنگ بدر، احد و احزاب، پرچم پيامبر خدا در دست جدم علي بن ابي طالب بود و در دست پدر و جد تو پرچم كافران بود. آنگاه امام سجاد عليه السلام اين شعر را خواند:

چه خواهيد گفت اگر پيامبر به شما گويد: شما آخرين امتهاييد؛ پس از من با عترتم چه كرديد؟

عده اي را به اسيري گرفتيد و عده اي را به خون آغشتيد.

آنگاه فرمود: واي بر تو اي يزيد! اگر مي دانستي چه كردي و با كشتن پدرم و خاندان و عموهايم چه جرمي مرتكب شدي به كوهها پناه مي بردي و بر ريگزارها مي نشستي و پيوسته آه و فغان سر مي دادي. آيا سر پدرم حسين بن علي كه پسر فاطمه است و وديعه ي پيامبر خدا در ميان شما، بر دروازه ي شهرتان آويخته باشد؟! بشارتت باد اي يزيد بر خواري و پشيماني در فرداي قيامت كه همه جمع خواهند بود! [13] .

شيخ مفيد گويد: آنگاه زنان و كودكان را فراخواندند و آنان را در برابر يزيد نشاندند. وي صحنه ي ناپسندي را ديد، گفت: بدا بر ابن زياد! اگر ميان شما و او خويشاوندي بود، با شما چنين نمي كرد و شما را اين چنين نمي فرستاد. [14] .


طبراني با سند خود از ليث چنين نقل مي كند:

حسين بن علي عليه السلام زير بار اسارت نرفت؛ با او جنگيدند و او و دو فرزند و ياراني را يكجا كشتند؛ در سرزميني كه «تف» ناميده مي شد. علي بن حسين و سكينه و فاطمه دختر حسين را نزد ابن زياد بردند. علي آن روز جواني نابالغ بود. ابن زياد آنان را نزد يزيد بن معاويه فرستادند. دستور داد سكينه را پشت تخت او قرار دهند تا سر پدر و خويشاوندانش را نبيند. علي بن الحسين در غل و زنجير بود. سر امام را آنجا نهادند. يزيد بر لبهاي امام مي زد و بر كشتن آن مردان كه نافرماني خليفه را كرده بودند مي باليد.

امام سجاد عليه السلام اين آيه را خواند: «هر مصيبت و حادثه اي كه در زمين و در خود شما پيش آيد در كتابي مقدر و ثبت شده است و اين بر خداوند آسان است. [15] «بر يزيد گران بود كه در پاسخ، شعري بخواند؛ اين آيه ي قرآن را خواند كه «بلكه نتيجه ي كار خود شماست [16] «امام سجاد عليه السلام فرمود: آگاه باش! اگر پيامبر خدا ما را در اين حالت به زنجير ببيند، دوست دارد كه زنجيرهاي ما بگشايد. گفت: راست مي گويي، بازشان كنيد. فرمود: و اگر پيامبر خدا ما را دور ببيند، دوست دارد كه نزديكمان آورد. گفت: راست مي گويي، نزديكشان سازيد. فاطمه و سكينه سر مي كشيدند تا سر مطهر پدرشان را ببينند. يزيد هم در جاي خود جابجا مي شد تا سر پدرشان را از ديد آنان پنهان كند... [17] .

طبري گويد:

چون يزيد بر تخت نشست، بزرگان شام را هم پيرامون خود نشاند و دستور داد تا علي بن حسين و فرزندان و خانواده ي حسين عليه السلام را وارد كنند. در حالي كه مردم نگاه مي كردند واردشان كردند. يزيد به امام سجاد عليه السلام گفت:اي علي! پدرت با من قطع رحم كرد و حق مرا نشناخت و با من بر سر حكومت نزاع كرد. خدا هم با او همان كرد كه ديدي. امام سجاد، آيه ي «ما اصاب من مصيبة...» را خواند. يزيد به پسرش خالد گفت: جوابش را بده. خالد ندانست كه چه بگويد. [18] .

در تفسير قمي ذيل آيه ي «ما اصاب من مصيبة...» آمده است كه امام صادق عليه السلام فرمود:

چون سر امام حسين عليه السلام را با امام سجاد و دختران علي عليه السلام بر يزيد ملعون وارد كردند و امام سجاد عليه السلام به زنجير بسته بود، يزيد گفت: اي علي! سپاس خدايي را كه پدرت را كشت. علي بن حسين عليه السلام فرمود: لعنت خدا بر آنكه پدرم را كشت. يزيد خشمگين شد و دستور داد او را گردن


بزنند. امام فرمود: اگر مرا بكشي، دختران پيامبر محرمي جز من ندارند. چه كسي آنان را به خانه هايشان مي رساند؟ گفت: تو آنان را برمي گرداني. آنگاه سوهان آوردند و غل از گردنش بريد و به دستانش بست. آنگاه گفت: اي علي بن حسين! مي داني چرا چنين كردم؟ فرمود: مي خواستي جز خودت كسي را بر من منتي نباشد. يزيد گفت: آري به خدا هدفم همين بود. آنگاه يزيد آيه ي «اصابكم من مصيبة... [19] «را خواند. امام سجاد عليه السلام فرمود: نه، اين آيه درباره ي ما نازل نشده، بلكه اين آيه درباره ي ماست: «هر چه در زمين و بر شما پيش آيد، در كتابي ثبت شده است، پيش از آنكه زمين را بيافرينم. اين بر خدا آسان است. تا بر آنچه از دست مي دهيد اندوه نخوريد و بر آنچه به دست مي آوريد شادمان نشويد. [20] ما همانيم كه بر آنچه از دستمان رفته غصه نمي خوريم و به آنچه به ما مي رسد شادمان نمي شويم. [21] .

شبيه نقل پيشين است، ترجمه نشد.

راوندي گويد:

چون علي بن حسين عليه السلام را نزد يزيد آوردند، تصميم گرفت او را به قتل برساند. او را در مقابل خود نگه داشت و با او به سخن گفتن پرداخت تا از زبان او حرفي بيرون بكشد كه موجب كشتن او شود. حضرت سجاد عليه السلام جواب مي داد؛ در دستش هم تسبيح كوچكي بود كه با انگشتانش آن را مي چرخاند و حرف مي زد. يزيد گفت: من با تو سخن مي گويم و تو در حالي كه تسبيحي را با انگشتانت مي چرخاني جوابم مي دهي. چگونه اين رواست؟ امام فرمود: پدرم از جدم پيامبر خدا روايت كرده كه آن حضرت پس از نماز با كسي صحبت نمي كرد تا از مقابل خود تسبيحي برمي داشت و چنين دعا مي خواند: اللهم اني اصبحت اسبحك و أحمدك و أهللك و أكبرك و امجدك بعدد ما ادير به سبحتي» (خدايا! من صبح كردم، در حالي كه به تعداد تسبيحي كه مي گردانم، تو را حمد و تسبيح و تمجيد مي كنم.) آنگاه تسبيح را به دست مي گرفت و مي چرخاند و با ديگران سخن مي گفت بي آنكه تسبيح بگويد، و فرمود كه اين تسبيح پاداش دارد و تا به رختخواب رود، نگهبان اوست. و چون به رختخواب مي رفت همان دعا را مي خواند و تسبيح را زير سر خود مي گذاشت و اين براي او تسبيح به شمار مي آمد از آن وقت تا وقت ديگر. من نيز در اقتدا به جدم چنين كردم. يزيد ملعون چند بار گفت: هرگز با يكي از شما سخني نگفته ام كه جوابي داده كه او را غالب ساخته است. از او درگذشت و دستور داد از بنه آزادش كنند. [22] .


مسعودي گويد:

چون امام حسين عليه السلام شهيد شد، علي بن حسين عليه السلام را همراه اهل بيت بر يزيد ملعون وارد كردند. فرزندش امام باقر عليه السلام دو سال و چند ماه داشت. او را هم وارد كردند. وقتي يزيد آن حضرت را ديد گفت: چگونه ديدي اي علي بن حسين؟! فرمود: آنچه را خداوند پيش از خلقت آسمانها و زمين مقدر كرده بود ديدم. يزيد درباره ي وي با مشاورانش گفتگو كرد؛ نظر به قتل او دادند و گفتند: از سگ بد، بچه اش را نگه ندار! امام سجاد عليه السلام سخن آغاز كرد و پس از حمد و ثناي الهي به يزيد ملعون گفت: نظر مشورتي اينان براي تو برخلاف نظري بود كه همنشينان فرعون به او گفتند، آنگاه كه درباره ي موسي و هارون نظر آنان را پرسيد. آنان به وي گفتند: كار موسي و برادر را به تأخير انداز. اينان به تو مي گويند كه ما را بكشي و اين سببي دارد. يزيد گفت: سبب چيست؟ فرمود: آنان به رشد رسيده بودند و اينان خيرخواه تو نيستند. پيامبران و فرزندان انبياء را جز فرومايگان حرامزاده نمي كشند. يزيد سر به زير افكند و دستور داد آنان را بيرون ببرند. [23] .

سيد بن طاووس گويد:

آنگاه سر امام حسين عليه السلام را مقابل او نهادند و زنان را پشت سرش نشاندند تا به سر نگاه نكنند. علي بن حسين عليه السلام ديد. وي از آن پس هرگز كله ي گوسفند نخورد. اما زينب، چون نگاهش به سر مطهر افتاد، گريبان چاك زد و با صدايي جانخراش و سوزناك گفت: اي حسين من! اي حبيب رسول خدا! اي پسر مكه و منا! اي پسر فاطمه ي زهرا، سرور زنان جهان و دختر رسول الله!

راوي گويد: به خدا همه ي حاضران را به گريه انداخت. يزيد ساكت بود. زني از بني هاشم كه در خانه ي يزيد بود، در ندبه بر حسين عليه السلام چنين مي گفت: اي حسين! حبيب من! سرورم و سرور اهل بيت! اي پسر پيامبر! اي بهار ميوه زنان و يتيمان! اي كشته ي اولاد حرامزادگان!... و همه ي شنوندگان را به گريه انداخت. [24] .

طبراني با سند خويش نقل مي كند:

چون امام سجاد عليه السلام را وارد مجلس يزيد كردند و سر را مقابل يزيد نهادند، گريست و گفت: «سراني را از مرداني مي شكافيم كه دوستان بودند. آنان نافرمانتر و ظالمتر بودند.» به خدا اگر من با تو بودم تو را نمي كشتم. امام سجاد عليه السلام فرمود: چنين نيست. يزيد گفت: چرا فرزند مادر؟ فرمود: «هيچ حادثه اي در زمين و در خود شما پيش نمي آيد مگر آنكه پيش از آفريدن زمين در كتاب


تقدير الهي ثبت بوده است. [25] «

عبدالرحمان بن حكم آنجا بود. شعري خواند با اين مضمون كه: نسل سميه (مادر ابن زياد) بي شمار است، اما نسل دختر پيامبر از بين رفته است. يزيد دست بلند كرد و بر سينه ي عبدالرحمان زد و گفت: خاموش باش. [26] .

ابن اعثم گويد:

سر را آورده جلو يزيد گذاشتند، در تشتي زرين. يزيد به آن مي نگريست و تفاخر مي كرد. آنگاه رو به اهل مجلس كرد و گفت: اين بود كه بر من فخر مي فروخت و مي گفت پدرم بهتر از پدر يزيد است و مادرم بهتر از مادرش و جدم بهتر از جد اوست و خودم بهتر از يزيدم. اينك يزيد است كه او را كشته است. اما اينكه مي گفت پدرم بهتر از پدر يزيد است، پدرم با پدرش به مخاصمه برخاست، خداوند به سود پدرم و عليه پدرش حكم كرد. و اما اين سخن كه مادرش بهتر از مادر يزيد است، اين را راست مي گويد؛ فاطمه دختر پيامبر از مادرم بهتر است. اما اينكه جدش بهتر از جد يزيد است، هيچ كس نيست كه به خدا و قيامت مؤمن باشد و بگويد كه جدم بهتر از پيامبر است. اما اينكه خودش بهتر از من است، شايد اين آيه را نخوانده است كه: «خداوند مالك پادشاهي است؛ به هر كس بخواهد مي دهد و از هر كس بخواهد پادشاهي را مي گيرد و خدا بر هر چيز تواناست.» [27] .

آنگان چوب خيزران را خواست و آن را بر دندانهاي حسين عليه السلام مي زد و مي گفت: اباعبدالله خوش گفتار بود! ابوبرزه ي سلمي يا ديگري گفت: واي بر تو يزيد! آيا با چوب خود بر لب و دندان حسين مي زني؟ گواهي مي دهم كه ديدم پيامبر خدا لبهاي او و برادرش را مي بوسيد و مي فرمود: شما سرور جوانان بهشتيد. خدا بكشد كشندگان شما را و لعنتشان كند و دوزخ را جايگاهشان قرار دهد! اما تو اي يزيد! روز قيامت مي آيي و شفيع تو ابن زياد است و اين مي آيد و شفيعش محمد صلي الله عليه و اله و سلم است.

يزيد خشمگين شد و دستور داد بيرونش كردند. آنگاه يزيد شعرهاي عبدالله بن زبعري را خواند، با اين مضمون كه: كاش نياكانم كه در بدر كشته شدند بودند، و به من مي گفتند: يزيد، دستت درد نكند. آنچه انجام داديم در پاسخ بدر بود. آنگاه اين بيت را از خودش افزود: اگر از فرزندان پيامبر انتقام نگيرم، از نسل عتبه نيستم. [28] .



پاورقي

[1] مقتل الحسين، ج 2، ص 60.

[2] الخرائج و الجرائح، ج 27، ص 557.

[3] الثاقب في المناقب، ص 333.

[4] سوره‏ي شوري، آيه‏ي 23.

[5] فات ذا القربي حقه (سوره‏ي روم، آيه‏ي 38).

[6] و اعلموا انما غنمتم... (سوره‏ي انفال، آيه‏ي 41).

[7] انما يريد الله ليذهب عنکم الرجس اهل بيت... (سوره‏ي احزاب، آيه‏ي 33).

[8] لهوف، ص 211.

[9] الاخبار الطوال، ص 260.

[10] لهوف، ص 213.

[11] ما اصاب من مصيبة... (سوره‏ي حديد، آيه‏ي 22).

[12] ما اصابکم من مصيبتة... (سوره‏ي شوري، آيه‏ي 30).

[13] مقتل الحسين، ج 2، ص 62.

[14] ارشاد، ص 246.

[15] سوره‏ي حديد، آيه‏ي 22.

[16] سوره‏ي شوري، آيه‏ي 30.

[17] المعجم الکبير، ج 3، ص 104.

[18] تاريخ طبري، ج 3، ص 338.

[19] سوره‏ي شوري، آيه‏ي 30.

[20] سوره‏ي حديد، آيه‏ي 22 و 23.

[21] تفسير قمي، ج 2، ص 353.

[22] دعوات، ص 61.

[23] اثبات الوصيه، ص 167.

[24] لهوف، ص 213.

[25] ما اصاب من مصيبتة... (سوره‏ي حديد، آيه‏ي 22).

[26] المعجم الکبير، ج 3، ص 116.

[27] سوره‏ي آل عمران، آيه‏ي 26.

[28] الفتوح، ج 5، ص 149.