بازگشت

بردن اهل بيت به شام


سيد بن طاووس نقل مي كند:

ابن زياد نامه اي به يزيد بن معاويه نوشت و كشته شدن حسين عليه السلام و وضع خاندانش را خبر داد. نامه اي شبيه آن نيز به والي مدينه عمرو بن سعيد نوشت. اما والي مدينه چون خبر يافت، بر منبر رفت و خطبه خواند و به مردم خبر داد. ماتمهايشان عظيم شد، مجالس سوك برپا كردند. زينب دختر عقيل در سوك حسين عليه السلام مرثيه اي سرود، با اين مضمون:

چه خواهيد گفت اگر پيامبر به شما بگويد: شما كه آخرين امتها هستيد، با عترت و اهل بيت من پس از من چه كرديد؟ گروهي اسير و گروهي آغشته به خون. پاداش من نسبت به


خويشاوندانم در برابر خيرخواهي هايم هرگز اين نبود.

شب كه شد، مردم مدينه هاتفي راشنيدند كه چنين ندا مي داد:

اي آنان كه ظالمانه حسين عليه السلام را كشتيد! به عذاب و خواري بشارتتان باد!

هر كه در آسمان است، از پيامبر و شهيد و رسول، بر او مي گريد.

شما از زبان پسر داود و موسي و صاحب انجيل لعنت شده ايد!

اما يزيد، چون نامه ي ابن زياد به او رسيد و از مضمونش آگاه شد پاسخي نوشت و دستور داد كه سر امام حسين عليه السلام و سرهاي شهدا را همراه زنان و كودكان بفرستد. ابن زياد،محفر بن ثعلبه را خواست. سرها و اسيران و زنان را به او سپرد. وي آنان را مثل اسيران كفار، بي پوشش و نقاب حركت داد و چرخاند. [1] .

طبري گويد:

ابن زياد دستور داد زنان و فرزندان امام حسين عليه السلام را آماده سازند. علي بن الحسين عليه السلام را هم غل و زنجير در گردن افكندند. محفر بن ثعلبه و شمر آنان را حركت دادند تا نزد يزيد آوردند. امام سجاد عليه السلام در طول راه با هيچ يك از آن دو حتي يك كلمه سخن نگفت تا به شام رسيدند. [2] .

طبري شيعي با سند خويش از حارث بن وكيده نقل مي كند كه گويد:

من در ميان كساني بودم كه سر حسين عليه السلام را مي بردند. شنيدم كه سوره ي كهف را مي خواند. در خودم شك كردم كه آيا من صداي اباعبدالله را مي شنوم؟ كه شنيدم به من گفت: اي پسر وكيده! آيا نمي داني كه ما امامان زنده ايم و نزد پروردگارمان روزي مي خوريم؟ پيش خودم گفتم: سر او را مي ربايم. به من گفت: اي پسر وكيده! نمي تواني چنين كني. اينكه خونم را ريختند، نزد خدا بزرگتر از گرداندن سر من است. واگذارشان، «به زودي خواهند دانست، آنگاه كه زنجيرها بر گردنهايشان خواهد بود و به سوي دوزخ مي برندشان.» [3] .

خوارزمي گويد:

ابن زياد، زحر بن قيس را فراخواند و سر امام حسين عليه السلام و سرهاي برادران و خاندان و پيروانش را به او سپرد. علي بن الحسين عليه السلام و عمه ها و خواهرانش و همه ي زنان را هم همراه او نزد يزيد فرستاد. آنان اهل بيت عليهم السلام را بر محملهاي بي پرده و سايه بان، شهر به شهر و منزل به منزل از كوفه به شام بردند، آن گونه كه ترك و ديلم را مي برند. [4] .


سيد بن طاووس گويد:

در كتاب مصابيح ديدم كه امام صادق عليه السلام از قول پدرش باقرالعلوم عليه السلام نقل مي كند: از پدرم زين العابدين عليه السلام درباره ي كوچاندن يزيد او را پرسيدم، فرمود: مرا بر شتري بي كجاوه سوار كرد، سر حسين عليه السلام بر نيزه اي بود، زنان ما پشت سرم سوار بر قاطران بودند. نيزه داران پشت سر و اطراف ما حركت مي كردند، اگر اشكي از چشم يكي از ما درمي آمد با نيزه بر سرش مي زدند، تا آنكه وارد شام شديم، كسي ندا مي داد: از مردم شام! اينان اسيران اهل بيتند... [5] .

چون سر امام حسين عليه السلام را به طرف شام مي بردند، شب شد. مأموران نزد يك يهودي فرود آمدند. خوردند و مست شدند و گفتند: سر حسين عليه السلام پيش ماست. گفت: نشانم دهيد. نشانش دادند؛ در صندوقچه اي بود كه نور از آن به طرف آسمان مي تابيد. يهودي تعجب كرد و سر را به امانت از آنان گرفت. خطاب به سر مطهر گفت: پيش جدت از من شفاعت كن. خداوند سر مطهر را به زبان آورد و گفت: شفاعتم براي محمديان است و تو از امت محمد نيستي. آن مرد يهودي بستگان خود را جمع كرد، سر را در تشتي نهاد و گلاب بر آن ريخت و كافور و مشك و عنبر بر آن افشاند و به فرزندان و خويشاوندانش گفت: اين سر پسر دختر پيامبر خدا محمد صلي الله عليه و اله و سلم است. آنگاه گفت: افسوس كه جدت محمد را نديدم كه به دست او مسلمان شوم! افسوس كه تو را زنده نيافتم تا به دست تو مسلمان شوم و در ركاب تو بجنگم! اگر هم اكنون مسلمان شوم آيا روز قيامت از من شفاعت مي كني؟ آن سر به قدرت الهي به سخن آمد و با زباني آشكار گفت: اگر مسلمان شوي من شفيع تو خواهم بود. سه بار چنين گفت و آن مرد و بستگانش ساكت بودند. [6] .

علامه ي مجلسي گويد: شايد اين يهودي همان قنسرين راهب باشد كه به سبب سر مطهر مسلمان شد.

راوندي با سندهاي متعدد از سليمان بن مهران اعمش نقل مي كند:

من در موسم حج مشغول طواف بودم كه مردي را ديدم چنين دعا مي كرد: خدايا! مرا ببخشاي، هر چند مي دانم كه نخواهي بخشود. از اين سخن لرزيدم. نزديكش رفتم و گفتم: تو در حرم خدا و حرم پيامبري. اين ايام هم روزهاي محرم در ماه حرام وبزرگ است. چرا از آمرزش الهي نااميدي؟

گفت: گناهم بسي بزرگ است. گفتم: بزرگتر از اين دشتها و كوهها؟ گفت: اگر مي خواهي بگويم.


گفتم: بگو. گفت: بيا از حرم بيرون برويم. از حرم بيرون رفتيم. گفت: من يكي از افراد سپاه شوم عمر سعد بودم، آنگاه كه حسين عليه السلام كشته شد و يكي از چهل نفري بودم كه سر مطهر را از كوفه نزد يزيد بردند. در مسير شام در دير مسيحيان فرود آمديم. سر به نيزه بود و همراهش نگهبانان بودند. براي خوردن غذا نشستيم. ناگهان دستي را ديدم كه بر ديوار آن دير مي نويسد:

آيا امتي كه حسين را كشتند، روز قيامت اميد شفاعت از جدش دارند؟

از آن حادثه بسيار بيمناك شديم. يكي برخاست تا آن دست را بگيرد كه ناپديد شد. دوباره سر سفره ي غذا برگشتند. دوباره همان دست را ديديم كه مي نويسد:

نه به خدا قسم! آنان شفيعي ندارند و روز قيامت در عذاب خواهند بود.

همراهان مابه طرف آن دست بلند شدند. دوباره ناپديد شد. سر سفره ي غذا برگشتند. آن دست دوباره آشكار شد و چنين نوشت:

حسين عليه السلام را با فرماني ستمگرانه كشتند و فرمانشان مخالف حكم قرآن بود.

ديگر نتوانستم غذا بخورم. راهبي از دير وقتي به ما نگريست و ديد كه از آن سر نوري به بالا مي تابد و نگاه كرد و لشكرياني را ديد، به نگهبانان گفت: شما از كجا آمده ايد؟ گفتند: از عراق، از جنگ با حسين. پرسيد: حسين پسر فاطمه و پسر پيامبرتان و پسر عموزاده ي پيامبرتان؟ گفتند: آري. گفت: مرگتان باد! به خدا اگر عيسي بن مريم پسري داشت، جايش روي چشمهاي ما بود. از شما خواسته اي دارم. گفتند: چيست؟ گفت: به سركرده ي خود بگوييد من ده هزار دينار دارم كه از پدرانم به ارث برده ام آن را از من بگيرد و اين سر را تا هنگام كوچ، در اختيار من بگذارد. موقع رفتن برمي گردانم. به عمر سعد گفتند، گفت: پولها را بگيريد و تا وقت رفتن سر را به او بسپاريد. پيش راهب رفتند و گفتند: پول را بياور تا سر را بدهيم. دو كيسه كه در هر كدام 5000 دينار بود به آنان داد. عمر سعد دستور داد آنها را وزن و شمارش كردند. پولها را به كنيزش داد و دستور داد سر را به او بدهند. راهب آن سر را شست و تميز كرد و با مشك و عنبر و كافوري كه داشت خوشبو كرد. در حريري گذاشت و در دامان خود نهاد و پيوسته بر او گريه مي كرد و اشك مي ريخت تا آنكه صدايش كردند و سر را از او طلبيدند. وي خطاب به سرمطهر گفت: اي سر! من جز خودم چيزي ندارم. فرداي قيامت پيش جدت محمد صلي الله عليه و اله و سلم گواهي بده كه من شهادت مي دهم جز خداي يكتا معبودي نيست و محمد صلي الله عليه و اله و سلم بنده و فرستاده ي اوست. به دست تو مسلمان شدم و غلام توام. آنگاه گفت: من بايد با رئيس شما حرفي بزنم، آنگاه سر را بدهم.

عمر سعد نزديك آمد. به وي گفت: تو را به خدا، به حق محمد صلي الله عليه و اله و سلم، ديگر با اين سر، آن گونه


رفتار مكن. سر را از صندوق بيرون نياور. گفت: چنين مي كنم. سر را به آنان داد. از دير فرود آمد و به كوه زد و به عبادت خدا پرداخت. عمر سعد هم رفت ولي با سر مثل گذشته رفتار كرد. چون نزديك دمشق رسيدند به همراهانش گفت: فرود آييد.از كنيزش خواست تا آن دو كيسه ي پول را بياورد. آورد و جلو او گذاشت. نگاهي به مهر آن افكند و گفت كيسه هارا بگشايند. ديد پولها به سفال تبديل شده است و در يك روي آن نوشته است «و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون [7] «و بر روي ديگرش نوشته «و سيلعم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون [8] «

گفت: انا لله و انا اليه راجعون. دنيا و آخرت را باختم. بعد به غلامانش گفت: آنها را در نهر آب بريزيد. فردايش وارد دمشق شد و سر مطهر را پيش يزيد ملعون برد. [9] .

ابن شهر آشوب از كتاب خصائص چنين نقل مي كند:

چون سر امام حسين عليه السلام را آوردند و بر منزلگاهي به نام قنسرين فرود آمدند، نگاه راهبي از صومعه اش بر آن سر افتاد. ديد نوري از دهان مباركش به آسمان مي رود. ده هزار درهم داد و سر را گرفته به صومعه برد. صدايي شنيد بي آنكه كسي را ببيند، مي گفت: خوشا به حال تو و خوشا به حال آنكه حرمت آن را بشناسد. راهب سر بلند كرد و گفت: پروردگارا! به حق عيسي دستور بده اين سر مطهر با من حرف بزند. سر به سخن آمد و گفت: اي راهب! چه مي خواهي؟ پرسيد: تو كيستي؟ گفت: من پسر محمد مصطفي و علي مرتضي و فاطمه ي زهرايم؛ من كشته ي كربلايم، منم مظلوم عطشان و ساكت شد. راهب صورتش را بر صورت او گذاشت و گفت: صورت خود را از صورتت برنمي دارم تا بگويي كه شفيع من در روز قيامتي. سر تكلم كرد و گفت: به دين جدم محمد صلي الله عليه و اله و سلم درآي! راهب شهادتين را گفت، او هم عهده دار شفاعتش شد. صبح، سر و پولها را از او گرفتند، چون به وادي رسيدند، به پولها نگاه كردند، به سنگ تبديل شده بود. [10] .

سيد بن طاووس از ابن لهيعه حديثي نقل مي كند كه در بخشي از آن آمده است:

مشغول طواف بودم، مردي را ديدم كه مي گفت: خدايا مرا بيامرز! گر چه فكر نمي كنم بيامرزي. گفتم: بنده ي خدا از خدا پروا كن و چنين مگو. اگر گناهانت به اندازه ي قطرات باران و برگ درختان هم باشد و استغفار كني خدا مي بخشد؛ او مهربان است. گفت: بيا نزديك تا داستانم را برايت بگويم. ما پنجاه نفر بوديم كه همراه سر امام حسين عليه السلام به شام رفتيم. شب كه مي شد، سر را داخل جعبه اي مي گذاشتيم و دور آن بزم شراب به پا مي كرديم. شبي همراهان خوردند و مست


شدند ولي من شراب نخوردم. شب كه تاريك شد رعد و برقي ديدم. درهاي آسمان گشوده شد، آدم، نوح، ابراهيم، اسحاق، اسماعيل و پيامبرمان محمد صلي الله عليه و اله و سلم و جبرئيل و جمعي از فرشتگان فرود آمدند. جبرئيل نزديك صندوق آمد. سر را برداشت و بوسيد. پيامبران همه چنين كردند. پيامبر خدا بر سر حسين عليه السلام گريه كرد. پيامبران تسليت گفتند. جبرئيل گفت: اي محمد! خداوند فرمان داده كه درباره ي امتت فرمان تو را اطاعت كنم. اگر دستور دهي زمين را بر سرشان زير و رو مي كنم، آن گونه كه نسبت به قوم لوط چنين كردم. پيامبر فرمود: نه، اي جبرئيل! آنان را با من در قيامت ديدار خواهد بود. فرشتگان به طرف ما آمدند تا ما را بكشند. از پيامبر خدا امان خواستم، فرمود:، برو! خدا نيامرزدت! [11] .

نيز گويد:

سر مطهر امام را همراه زنان و اسيران حركت دادند. نزديك دمشق كه رسيدند ام كلثوم كه جزو اسيران بود، نزد شمر رفت و گفت: خواسته اي دارم. گفت:چيست؟ گفت: وقتي ما را وارد شهر مي كني از دروازه اي وارد كن كه تماشاگران كمتري باشند و بگو اين سرها را هم از بين محملها كنار ببرند. بس كه ما را در اين حال تماشا كردند، خوار شديم. در پاسخ خواسته اش، شمر از روي دشمني و طغيان دستور داد سرها را بر نيزه ها وسط كجاوه ها قرار دهند و آنان را همان طور از ميان تماشاچيان ببرند تا به دروازه ي دمشق رسيدند و در آستانه ي در مسجد جامع نگه داشته شدند؛ جايي كه اسيران را نگه مي داشتند. [12] .


پاورقي

[1] لهوف، ص 207.

[2] تاريخ طبري، ج 3، ص 238.

[3] سوره‏ي غافر، آيه‏ي 71.

[4] مقتل الحسين، ج 2، ص 55.

[5] اقبال، ص 583.

[6] مقتل خوارزمي، ج 2، ص 102.

[7] سوره‏ي ابراهيم، آيه‏ي 42.

[8] سوره‏ي شعرا، آيه‏ي 227.

[9] الخرائج و الجرائح، ج 2، ص 577.

[10] مناقب، ج 4، ص 60.

[11] لهوف، ص 208.

[12] همان، ص 210.