بازگشت

زمزمه ي در و ديوار مدينه


امام سجاد عليه السلام پصس از گزارشي فشرده از سفر آزاديبخش خويش و بيان فجايع تكاندهنده ي استبداد هراس انگيز مذهبي بر مردم، به همراه خاندان و نزديكانش به مدينه وارد شد؛ اما هنگامي كه به خانه هاي خويشاوندان و بستگان خويش و مردان خاندانش نظر افكند، احساس كرد كه تمامي آن سراها با زبان حال، نوحه سرايي و سوگواري مي كنند، و در اندوه از دست دادن رادمردان و حمايت گران خويش اشك مي ريزند، و بسان مادران داغدار و فزند مرده، در سوگ آنان شيون مي كنند، و از آن حضرت از حال صاحبان خويش مي پرسند، و به خاطر از دست دادن آنان و شهادت جانسوزشان اندوه مي خورند، و در غم فقدان آن انسانهاي كمال طلب و عدالت خواه از ژرفاي جان ناله سر مي دهند.

آن حضرت گويي زبان حال آنها را مي شنيد كه هر كدام فرياد بر مي آورد كه: هان اي مردم! مرا در نوحه سرايي و شيون ياري كنيد، و بر شكيبايي براي مصيبت هاي شكننده همراهي نماييد؛ چرا كه آن رادمرداني كه در فراق شان شيون مي كنم، و دل در گرو اخلاق و رفتار شايسته ي آنان دارم، همدم شب ها و روزهاي من، روشني بخش تاريكي هاي شبانگاهان و سحرگاهان من، ريسمان خيمه ي شرف و افتخار من، و سرمايه ي اقتدار و پيروزي من بودند، و جانشين خورشيد و ماه روزگارانم.

راستي كه چه شب هايي كه آنان با كرامت و بزرگ منشي خود، ترس و هراس را از من دور ساختند!

چقدر با بخشش هاي كريمانه ي خود پايه هاي حرمت و شكوه مرا استواري بخشيدند، و نداي دلنواز راز و نياز سحرگاهي خود را به گوش جانم طنين افكن ساختند، و با سپردن رازهاي ارزشمند خود به من، جان مرا از بهره هاي معنوي بهره ور نمودند.

چه روزگاراني زيبا كه آن شايستگان با آراستن مجلس ها و محفل هاي خويش مرا


آباد و پر رونق ساختند، و با ارزش ها و فضيلت هاي خويش، مشام جانم را عطر آگين نمودند؛ و درخت خشكيده ام را با آب حيات وفاداري به عهد و پيمان ها سبز و سيراب ساختند، و شومي ها و بد آمدها را به بركت سعادت و نيك بختي و شكوهشان از من زدودند.

راستي چه قدر بذر ارزش ها و والايي هاي انساني در مزرعه ي وجود من افشاندند، و چقدر حريم حرمت مرا از گزند رويدادهاي تلخ و جانكاه حراست كردند.

چه بسيار بامدادان كه من به بركت وجود آنان بر همه ي سراها و كاخ هاي پر زرق و برق گيتي فخر مي فروختم، و جامه ي شادماني و شادكامي در بر مي كردم و به خود مي نازيدم!

چه بسياري را كه روزگاران در شمار مرده گان رقم زده بود، و آنان در كران تا كران وجود من زنده ساختند، و چه خارها و موانع بي شماري را از سر راه رشد و اوج من كنار زدند مو زدودند!

اما دريغ و درد كه تير مرگ، آن رادمردان را نشانه رفت و روزگار نابكار در مورد آن خوبان و شايستگان بر من حسادت ورزيد، و سرانجام چنان شد كه آن عزيزان بارگاه خدا در ميان بد انديشان و خشونت كيشان غريب و تنها ماندند، و در پيكاري آماج تيرهاي كينه توزي و تاريك انديشي دشمنان رشد و پيشرفت جامعه قرار گرفتند.

اينك تار و پود مكارم اخلاقي و انساني كه به اشاره ي سر انگشت هاي آنان در گوشه و كنار جلوه گر بود از هم گسسته مي شود، پيكره ي فضيلت ها و ارزش ها و نماد زيبايي ها و والايي ها به خاطر از دست دادن اعضا و اندام هاي آنان زوال مي پذيرد، و مقررات عادلانه و اوج بخش خدا در ماتم آنان به نوحه سرايي مي پردازند.

آه! اي خداي من! دريغ و درد از آن تجسم پروا و پاكي كه خون پاك اش در اين پيكارهاي آتش افروزان بر زمين ريخته شد! و دريغ بر آن فروزشگاه كمال و جمال كه رايت شكوه و معنويت و آزادگي اش در اين رويدادهاي سهمگين سرنگون گرديد! اينك اگر صاحبان خرد و انديشه در اين سوگ سهمگين با من هماوا و هم ناله نگردند، و مردم ناآگاه درگير و دار گرفتاري ها و رخدادي مصيبت بار رهايم سازند، در برابر اين حق ناشناسي ها مي توان به همنوايي شيوه هاي آزادمنشانه ي پيشينيان و


نشانه هاي به خاموش گراييده دلگرم بود و از آن ها ياري جست؛ چرا كه همه ي آنها در اين رويدادهاي فاجعه بار بسان من مي نالند، و در ماتم اندوه با من همدردي مي نمايند.

اگر با گوش جان زبان حال نمازها و نيايش ها را كه بر اين رادمردان نوحه سرايي مي كنند بشنويد، و اگر بدانيد كه چگونه خلوتگاه ها با شور و شوق وصف ناپذير در انتظار آنان هستند، و اگر بدانيد كه چگونه ارزش هاي اخلاقي در هواي ديدار آنان لحظه شماري مي كنند، و اگر دريابيد كه چگونه نسيم كرامت ها بر آنان مي وزد، و محراب نيايشگاه ها بر فراق آنان مي گريد، و اگر بنگريد كه چگونه نيازمندان و محرومان ناودان هاي بخشش آنان را مي خوانند، در آن صورت اين همه درد و رنج و شيون و فرياد، شما را دردمند و اندوه زده مي ساخت، و آن گاه خوب، باور مي كرديد كه در اين رويدادهاي ماتم خيز نه تنها كوتاهي كرده ايد، بلكه اگر براندوه و درهم شكستگي من در فقدان آنان مي نگريستيد، و اگر به بي رونق شدن مجلس ها و محفل هاي من از دوري آن شايستگان مي انديشيديد، اين نگرش و انديشه شما را چنان دگرگون مي ساخت كه دل هر انسان شكيبا و استواري را دردمند مي نمود، و موج غم هاي سينه ا را بر مي انگيخت.

آه! كه آن شهر و دياري كه بر رونق و صفاي من حسادت مي ورزيد، اينك به نكوهش و سرزنش من برخاسته، و پنجه هاي هراس انگيز خطر، گلويم را مي فشارد! آه! كه در اين شرايط غمبار چقدر در هواي آن سرايي هستم كه آن نمونه هاي ايمان و پروا در آن جا رحل اقامت افكنده اند، و چقدر در شور و شوق آن سرزمين و دياري هستم كه آنان در آن جا وطن گزيده اند.

اي كاش م آن انسان مصمم و توانايي بودم كه مي توانستم بلا گردان جان آنان گردم و تيزي شمشيرها را به جاي آنان بر جان خود بپذيرم!

كاش مي توانستم حرارت مرگ را از آنان دور سازم، و به خود نزديك گردانم!

كاش مي توانستم ميان آنان و آن سپاه فرومايه و خشونت كيش، سد و مانعي نفوذ ناپذير پديد آورم، و كاش مي توانستم تيرهاي دشمنان تاريك انديش فضيلت و آزادي را از آنان دور سازم! اي كاش! اي كاش! اي كاش! اي كاش! اي كاش!