بازگشت

اعتراض سفير روم


از چهارمين امام راستين آورداند كه: پس از رسيدن سر مقدس حسين عليه السلام به بارگاه استبداد، يزيد مجلس بزم و باده نوشي مي آراست و در همان حال سر بريده ي آن حضرت را نيز در برابر خويش مي نهاد، و به ميگساري مي پرداخت. روزي سفير روم - كه فردي هوشمند و شجاع از بزرگان كشورش بود - در بزم يزيد حضور يافت و با ديدن آن منظره، رو به يزيد كرد و گفت:ها ن اي فرمانرواي عرب! اين سر بريده ي كيست؟

«يا ملك العرب! هذا رأس من؟

يزيد گفت: دوست من! تو را با اين سر چه كار!

«ما لك و لهذا الرأس؟»

سفير گفت: من سفير كشورم هستم، بر اين اساس هنگامي كه به روم بر مي گردم، از من در مورد ديدني ها و رويدادهاي مهم كشور شما خواهند پرسيد؛ به همين جهت بسيار مايل هستم كه سرگذشت اين سر بريده و صاحب آن را بشنوم؛ تا هم داستان او را به كشورم ارمغان برم و هم در شادي و شادماني شما سهيم گردم!

يزيد گفت:

«هذا رأس الحسين.»

اين سر از آن حسين، فرزند علي است! سفير پرسيد:

«و من امه؟» مادرش كيست؟

يزيد گفت: مادرش فاطمه است، دخت پيامبر خدا! «فاطمة، ابنة رسول الله!»

سفير فرياد بر آورد كه:

«اف لك و لدينك، لي دين احسن من دينك...»

هان اي يزيد! واي بر تو و بر دين و آيين تو! پس دين من، از دين شما بهتر است؛


چرا كه پدر من از نواده هاي حضرت داود است، و ميان من و آن پيامبر خدا، پدران و نسل هاي بسياري فاصله است؛ با اين وصف، مسيحيان مرا گرامي مي دارند و از خاك كف پاي من، بركت مي جويند، چرا كه مرا از نواده هاي داود مي نگرند! اما شما مسلمانان فرزند ارجمند دختر پيامبرتان را - در صورتي كه با پيامبرتان يك مادر بيشتر فاصله ندارد - اين گونه بيرحمانه كشتيد! راستي اين چه دين و آيين است كه شما مدعي آنيد؟!

«و انتم تقتلون ابن بنت نبيكم و ليس بينه و بين نبيكم الا ام واحدة، فاي دين دينكم.»

آن گاه افزود:ها ن اي يزيد! آيا داستان عبادتگاه «حافر» را شنيده اي؟

پاسخ داد: نه، بگو!

سفير گفت: ميان عمان و چين، دريايي است بسيار بزرگ كه با وسايل كنوني، پيمايش مسافت آن يك سال فرصت مي طلبد. در ميان اين دريا جزيره ي بزرگي است و در آن، شهري بسيار گسترده و بي نظير و خوش آب و هوا مي باشد كه مركز صادرات كافور و ياقوت است و كران تا كران آن سرسبز و از درختان عود و عنبر پوشيده شده است.

اين شهر تماشايي در دست مسيحيان است، و در آن جا عبادتگاه هاي فراواني است كه بزرگترين آنها عبادتگاه «حافر» است. در محراب آن، ناخن يا سم الاغي در پوشش و قالب زيبايي از طلاي ناب آويزان است و مردم آنجا، بر اين باورند كه اين ناخن، گويي،ناخن همان حيواني است كه روزگاري مسيح عليه السلام بر آن سوار مي شد.

آري، مردم آن شهر و آن سرزمين، ناخن آن حيوان را به احترام حضرت مسيح، كه روزگاري بر آن مي نشست، در قالبي از طلا قرار داده و به حرير و زيوري بسيار آراسته و بر محراب عبادتگاه خويش آويزان كرده اند. در هر سال انبوهي از مسيحيان به زيارت آن عبادتگاه مي شتابند و بر گرد آن مي گردند و آن را مي بوسند و خواسته هاي خويشتن را از خدا مي خواهند.

اين باور و رفتار مسيحيان نسبت به ناخن حيواني است كه مي پندارند روزگاري مركب پيامبرشان بوده است، اما دريغ و درد كه شما پسر دخت پيامبرتان را مي كشيد و خاندان او را به اسارت مي بريد و در همانحال شادماني هم مي كنيد! نه، نه در دين و آيين شما خير و بركتي است و نه در خودتان و عملكردتان! خدا بركت


خود را از شما و از دين و آيين تان بردارد!

يزيد بي درنگ دستور كشتن او را صادر كرد و گفت: او را بكشيد كه مرا در بازگشت به كشورش رسوا نسازد!

هنگامي كه سفير با حكم اعدام روبه رو شد، گفت: مي خواهي مرا بكشي؟

يزيد گفت: آري!

گفت: پس بدان كه شب گذشته، پيامبرتان را در عالم خواب ديدم و آن حضرت به من فرمود:

«يا نصراني! انت من اهل الجنة!»

تو از بهشتيان خواهي بود!

و من از نويد او شگفت زده شدم؛ اما اينك به يكتايي خدا و رسالت پيامبر اسلام گواهي مي دهم.

«و انا اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله.»

سپس با شتاب بپا خاست و سر مقدس حسين عليه السلام را در آغوش كشيد و به سينه چسبانيد و آن را بوسه باران ساخت و باران اشك ريخت و جان را فداي حسين عليه السلام كرد!