بازگشت

خواب جانسوز دخت ارجمند حسين


در اين مورد از «سكينه» دخت ارجمند حسين عليه السلام آورده اند كه: چهارمين روز اقامت مادر بازداشت گاه دمشق بود كه من خواب تكاندهنده و عجيبي ديدم. [1] .


او ضمن بيان خواب طولاني خويش، در فراز پاياني آن مي فرمايد: بانويي پرشكوه را بر هودجي ديدم، كه از فشار اندوه دست خود را بر سر نهاده بود.

پرسيدم: اين بانو كيست؟

گفتند: فاطمه، دخت فرزانه ي پيامبر است.

گفتم: به خداي سوگند مي روم تا بيدادي را كه در حق ما رفته است به مادرم، فاطمه گزارش كنم!

به سويش دويدم و پس از سلام بر او، با چشماني گريان و دلي بريان در برابرش ايستادم و گفتم:

«يا امتاه! جحدوا و الله حقنا،


يا امتاه! بددوا و الله شملنا،

يا امتاه! استباحوا و الله حريمنا،

يا امتاه! قتلوا و الله الحسين ابانا.»

مادر جان! مادر! به خداي سوگند كه حقوق ما را انكار و پايمال ساختند!

مادر جان! مادر! به خداي سوگند كه گروه ما خاندان پيامبر و نسل او را بيداد گرانه پراكندند!

مادرجان! مادر! به خداي سوگند كه حريم حرمت ما را شكستند و بر ما ستم روا داشتند!

مادر جان! مادر! به خداي سوگند، پدر گرانقدم، حسين را با لب تشنه كشتند!

دخت فرزانه ي پيامبر - كه سيلاب اشك از ديدگانش جاري بود - با شنيدن سخنان من فرمود:

«كفي صوتك يا سكينة، فقد قطعت نياط قلبي، و احرقت كبدي، هذا قميص ابيك الحسين لا يفارقني حتي القي الله به.»

سكينه جان! نور ديده ام! بيش از اين دل مرا مسوزان! و ديگر مگو! مگو كه جگرم را سوزاندي و بند دلم را بريدي! دخترم! اين پيراهن پدرت، حسين است كه به همراه من خواهد بود تا در روز رستاخيز خداي را ديدار كنم!

اينجا بود كه از خواب بيدار شدم و بر آن شدم تا آن رؤياي شگفت انگيز را نهان دارم، اما سرانجام به دلايلي آن را به خاندان و نزديكانم باز گفتم و جريان اين خواب ميان مردم راه يافت.


پاورقي

[1] به گونه‏اي که آورده‏اند: او درعالم رويا ديد که درهاي آسمان گشوده شد و پنج هودج، فرود آمدند

که بر هر يک از آنها بزرگ مردي پرشکوه نشسته و فرشتگاني بر گرد اوبودند، و به همراه هر يک از آنان يک نوجوان بهشتي بود که سخن مي‏گفت و از رويدادها پرده بر مي‏داشت!

او مي‏افزايد: پس از پياده شدن آن چهره‏هاي نوراني و فرشتگان، مرکب‏ها رفتند و سخنگوي آنان به من گفت:هان اي سکينه! نياي گرانقدرت بر تو سلام مي‏رساند و درودت مي‏گويد.

در پاسخ گفتم: درود بر پيامبر خدا باد! و آن گاه پرسيدم: شما که هستيد؟

پاسخ داد: من يکي از نوجوانان و خدمتگزاران بهشت هستم.

پرسيدم: اين چهره‏هاي پرشکوه چه کساني هستند؟

گفت: آدم، ابراهيم، موسي، مسيح....

پرسيدم: آن شخصيت پرشکوهي که دست به محاسن سپيد خود گرفته و گاه مي‏افتد و گاه بر مي‏خيزد کيست؟

پاسخ داد: نياي گرانقدرت پيامبر؛ «جدک رسول الله.»

پرسيدم اينان کجا مي‏روند؟ «و اين هم قاصدون؟»

گفت به ديدار پدرت، حسين عليه‏السلام؛ «الي ابيک الحسين.»

با شنيدن اين سخن، بر آن شدم تا خودم را به نياي گرانقدرم برسانم و شکايت روزگار را به آن حضرت بنمايم، که درست در اين هنگام ديدم پنج هودج نوري از آسمان فرود آمد، که در ميان هر يک بانويي پرشکوه و بزرگ است. پرسيدم: اين بانوان گرانقندر چه کساني هستند؟

پاسخ داد: «حواء» مام ارجمند آدميان؛ «آسيه»، دختر «مزاحم»؛ مريم دختر «عمران»؛ «خديجه» دختر «خويلد» و آن بانويي که دست بر سر نهاده و افتان و خيزان است مادرت، فاطمه است. بحار، ج 45، ص 140.