بازگشت

فرياد اعتراض


در اين هنگام يكي از شاميان، به پا خاست و نگاهي به دخت ارجمند حسين عليه السلام، «فاطمه» افكند و رو به يزيد كرد و گفت:هان اي اميرمؤمنان اين دخترك را به من ببخش!

«فاطمه» با شنيدن اين سخن، بر خود لرزيد و به عمه ي قهرمانش پناه برد و گفت: عمه جان! اين سياهكاران را بنگر! اينان پدرم را به جرم آزاديخواهي و دعوت به سيره و سبك آزادمنشانه ي پيامبر به شهادت رسانده، و مرا در كودكي به سوگ او


نشانده اند و اينك در انديشه ي به استخدام گرفتن من هستند؟!!

بانوي بانوان فرمود: نه، نورديده ام، به پندار پوچ او بها مده [1] . كه هرگز چنين نخواهد شد.

آن مرد از شهامت و دانش زينب بهت زده شده و پرسيد: مرگ اين دخترك كيست؟ يزيد پاسخ داد: او فاطمه دختر حسين است، و آن زن نيز عمه اش زينب، دختر علي است.

آن مرد پرسيد: دختر حسين، فرزند فاطمه و علي؟

يزيد پاسخ داد: آري.

آن مرد گفت: اي لعنت خدا بر تو باد و بر حكومت ات! تو فرزند پيامبر را مي كشي و خاندانش را به اسارت مي بري و باز هم خود را رهبر امت جا مي زني؟ به خداي سوگند من فكر مي كردم اينان اسيران روم هستند!

يزيد خشمگين شد و نعره برآورد كه: به خدا قسم تو را نيز به كشتگان آنان مي رسانم، و پس از اين تهديد رسوا، حكم اعدام آن مرد راه يافته را صادر كرد!


پاورقي

[1] در روايت ديگري آمده است که: آن حضرت رو به آن مرد گمراه نمود و با شهامت فرمود: هرگز چنين نخواهد شد و تو اين آرزو را به گور خواهي برد! به خداي سوگند! نه تو چنين حقي داري و نه اميرت يزيد، مگر اينکه به طور آشکار اعلام کفر کند و از دين و آيين ما بيرون رود تا بتواند در مورد خاندان پيامبر چنين دستور دهد و آنان را به بردگي محکوم سازد.

«لا و الله و لا کرامة لک و لا له الا ان يخرج من ديننا.»

يزيد پاسخ خود را از سخنان روشنگرانه‏ي آن بانوي دانش و بينش دريافت داشت و تازه دانست که از ديدگاه حقوقي و قانوني چنين نخواهد شد؛ اما آن مرد گستاخ دگرباره، خواسه‏اش را به زبان آورد؛ و يزيد اين بار به سرزنش او پرداخت و گفت: بس کن! خداي مرگت دهدکه رسوايم ساختي! و آن گاه دگرباره دست به چوب شوم خود برد و ضمن نواختن آن بر لب‏هاي حسين عليه‏السلام - به خواندن اشعار کينه توزانه و کفر آلود خود پرداخت که: کاش نياکان و بزرگان تيره و تبار من - که در «بدر» کشته شدند - در اين پيروزي بزرگ بودند و شيون و فرياد مسلمانان را بر اثر دريافت ضربات نيزه‏ها در جنگ احد مي‏ديدند....