بازگشت

سر سرفراز حسين در راه شام


محدث نامدار مصري «عبدالله بن لهيعه» [1] و ديگر حديث نگاران و مورخان روايت عجيبي را آورده اند كه ما فرازي از آن را كه در اين جا مورد نياز است


مي آوريم.

نامبرده مي گويد: در سفر خويش به حجاز در حال طواف برگرد خانه ي خدا بودم كه مردي با گفتار و رفتار عجيب خود، نظرم را جلب كرد. ديدم او دست ها را به سوي آسمان گرفته و مي گويد:

«اللهم اغفرلي و ما اراك فاعلا.»

بار خدايا! مرا بيامرز، گر چه باور ندارم كه آمرزش و بخشايش تو من رو سياه و تبهكار را نيز فرا گيرد.

به او گفتم:هان اي بنده ي خدا! از ذات بي همتاي او بترس و با آفريدگارت اين گونه سخن مگو؛ چرا كه اگر گناهان تو، به اندازه ي قطره هاي بي شمار باران و برگ هاي درختان نيز باشد و به راستي روي توبه به سوي خدا آوري و از او طلب آمرزش و بخشايش نمايي، تو را خواهد بخشيد؛ چرا كه او آمرزنده و بخشايشگر است و نسبت به بندگانش درگذرنده و مهربان.

هنگامي كه به او چنين گفتم، رو به من آورد و گفت:هان اي مرد! بيا تا سرگذشت خود را برايت بازگويم؛ آن گاه در اين مورد داوري نما.

براي شنيدن داستانش با او همراه شدم و او چنين گفت: دوست من! ما پنجاه نفر بوديم كه به دستور «عبيد» سربريده ي حسين عليه السلام را به سوي شام مي برديم! برنامه ي كاروان اين گونه بود كه شب ها در راه دمشق، آن سر سرفراز را در ميان صندوقي قرار مي داديم و خود بر گرد آن، ضمن مراقبت، به بيهوده گويي و شرابخوارگي مي پرداختيم.

در يكي از آن شب ها، دوستان و همكاران من بسان هميشه شراب خوردند و به گفت و گوي بيهوده نشستند، اما من آن شب، شراب نخوردم. هنگامي كه سياهي شب همه جا سايه افكند به ناگاه خروش مهيب رعد و درخشش هراس انگيز برقي را ديدم و در ميان آن دو با چشمان خود نگريستم كه درهاي آسمان گشوده شد و چهره هاي درخشان آدم، نوح، ابراهيم، اسماعيل، اسحاق و پيامبرمان حضرت محمد - كه درود خدا بر او و خاندانش باد - نمايان گرديد، و همگي به همراه فرشته ي وحي و انبوهي از فرشتگان به زمين فرود آمدند!

در اين ميان جبرئيل پيش آمد و آن صندوق را برگرفت و سر نازنين حسين عليه السلام را


از درون آن بيرون آورد و بر سينه چسبانيد، و بوسه باران ساخت.

از پي او پيامبران يكي پس از ديگري چنين كردند، و پيامبر گرامي در سوگ فرزندش حسين عليه السلام سخت گريه كرد، و آنان از بارگاه خدا براي آن حضرت آرامش خاطر خواستند.

در اين هنگام فرشته ي وحي به پيامبر گفت:هان اي محمد صلي الله عليه و آله و سلم! خدا به من فرمان داده است تا فرمان تو را در مورد اين امت، بي درنگ به انجام رسانم، بر اين باور، اگر دستور دهي تا زمين را زير پاي آنان به لرزه در آوردم و زير رو كنم، درست همانسان كه درباره ي قوم زشت كردار لوط چنين شد، اينان را به همان سرنوشت دچار خواهم ساخت.

پيامبر گرامي فرمود: نه، اي جبرئيل! چرا كه در روز رستاخيز اينان با من وعده گاه و ديداري خواهند داشت كه در پيشگاه خدا به حساب آنان رسيدگي خواهد شد. [2] .

آن گاه گروهي از فرشتگان براي كيفر و نابودي ما به سوي ما آمدند كه من بي اختيار فرياد بر آوردم و به سوي پيامبر رفتم كه:

«الامان! الامان! يا رسول الله!»

اي پيامبر خدا پناهم ده پناه!

پيامبر با بزرگمنشي هماره ي خود فرمود: برو كه به آمرزش و بخشايش خدا نايل نگردي.

در ادامه ي اين سرگذشت و روايت عجيب، مرحوم «سيد»مي افزايد: من در كتاب «تذييل» نوشته ي «محمد بن نجار» استاد حديث نگاران بغداد، در شرح حال «علي


شبوكي» اين روايت را با اضافاتي ديدم كه اين گونه بود: هنگامي كه حسين عليه السلام به شهادت رسيد و سر مبارك او را به سوي شام حركت دادند، سپاهيان استبداد در ميان راه به تفريح و ميگساري پرداخته و برخي، آن سر نازنين را به دست ديگري مي داد كه ناگاه با منظره اي باور نكردي رو به رو شدند. آنان با چشمان بهت زده و نگران خود ديدند كه دستي توانمند از آستين بر آمد و با قلمي آهنين بر ديوار چنين نوشت:

اترجوا امة قتلت حسينا

شفاعة جده يوم الحساب

آيا جامعه و مردم تيره بختي كه حسين عليه السلام را اين گونه با خشونت و بيداد به شهادت رساندند، باز هم در روز رستاخيز به شهادت نياي او محمد صلي الله عليه و آله و سلم اميد مي برند؟

آنان هنگامي كه اين منظره عجيب را ديدند، آن سر سرفراز را رها كردند و فرار را برگزيدند. [3] .


پاورقي

[1] او از محدثان و دانشمندان بزرگ مصر است 7 که رد سال 174ء هجري در قاهره جهان را بدرود گفت.

[2] در نسخه‏ي ديگري در ادامه‏ي اين جمله آمده است که: آن گاه بر آن سر نازنين نماز گزاردند، سپس گروهي از فرشتگان آمدند و گفتند: خدا به ما دستور داده است که اين پنجاه تن را نابود سازيم. پيامبر فرمود: شما دستور را انجام دهيد، و آنان آن پنجاه تن را با سلاح ويژه‏اي هدف قرار دادند، و يکي از آنان به سوي من آمد تا مرا نابود سازد که گفتم: اي پيامبر مهر و مدارا امانم ده امان!

آن بزرگوار فرمود: برو که خدايت نيامرزد.

هنگامي‏که آن شب فراموش نشدني به بامداد رسيد و من به خود آمدم، ديدم همه‏ي همراهانم به مشتي خاکستر و خاشاک تبديل شده‏اند!.

[3] در روايت ديگري آمده است که آن قلم آهنين بار ديگر پديدار گرديد و بر سينه‏ي ديوار چنين نگاشت:



فلا و الله ليس لهم شفيع

و هم يوم‏القيامة في العذاب



و قد قتلوا الحسين بحکم جور

و خالف حکمهم حکم الکتاب



نه به خداي سوگند که در روز رستاخيز براي آن تبهکاران شفاعتگري نخواهد بود، بلکه آنان در آن روز رستاخيز در عذابي سهمگين خواهند بود.

آنان به حکم بيدادگران سياهکار، فرزند گرانقدر پيامبر خدا، حسين عليه‏السلام را کشتند، و با انجام فرمان و اجراي حکم استبدادگران با حکم خدا و مقرارت عادلانه‏ي قران، سخت به مخالفت برخاستند.