بازگشت

برترين جهاد يا بيان حق در برابر خودكامگان


«عبيد» مست خون بود و در تالار كاخ بيداد نشسته و بار عام داده بود؛ آن گاه كاروان اسيران و بازماندگان پيشواي آزادي را وارد كردند؛ در اين شرايط مرگبار بود


كه نيزه داران استبداد سر مقدس حسين عليه السلام را در برابر او قرار دادند، و دخت فرزانه ي اميرمؤمنان با دنياي وقار و شهامت به صورت ناشناسي بر آن تالار شوم وارد گرديد و در ميان اسيران، در گوشه اي نشست.

اين شيوه ي آزادمنشانه ي زينب، بر عبيد - كه مست قدرت و ثروتي باد آورده بود - گران آمد و با اين كه در آن شرايط، دخت ارجمند امير مؤمنان را مي شناخت، خود را به ناشناسي زد و پرسيد: اين زن كيست؟

بانويي گفت: او، زينب، دخت سرفراز و آزاده ي علي عليه السلام، است.

«انها زينب، بنت علي بن أبي طالب!»

«عبيد» روي سخن را به بانوي بانوان كرد و ناجوانمردانه به سرزنش او پرداخت:

«الحمدلله الذي فضحكم و قتلكم و أكذب احدوثتكم.»

هان اي زينب! خداي را سصتايش مي كنم كه شما را رسوا ساخت و همگي مردان شورشگر و نافرمانتان را كه در انديشه ي مخالفت با اميرمؤمنان، يزيد بودند، كشت! و دروغتان را نمايان ساخت!

كاروانسالار كاروان اسيران آزاديبخش بپا خاست و با درايت و شهامتي وصف ناپذير در پاسخ فريبكاري و دجالگري «عبيد» فرمود:

«... انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا.»

تنها انسان هاي فاسق و خودكامه و پليد كارند كه رسوا مي گردند و عناصر بد انديش و بدكردارند كه دروغ مي بافند؛ و فاسق و فاجر، ديگران هستند كه حقوق و آزادي و حق حاكميت مردم بر سرنوشت خويش را بازيچه مي سازند، نه ما خاندان رسالت كه هماره پرچمدار و مدافع و رعايتگر حقوق مردم هستيم.

«عبيد» گفت:هان اي دختر علي!

«كيف رأيت صنع الله باخيك و اهل بيتك؟»

ديدي خدا با برادرت، حسين و خاندانت چه كرد؟

بانوي سرفراز گيتي دليرانه فرمود:

«ما رأيت الا جميلا، هؤلاء قوم كتب الله عليهم القتل فبرزوا لاي مضاجعهم، و سيجمع الله بينك و بينهم فتحاج و تخاصم، فانظر لمن الفلح يومئذ، هبلتك امك يا بن مرجانة!»


من جز نيكي و سرفرازي چيزي نديدم! خداي فرزانه از آنان، دفاع از حق عدالت و حمايت از ارزشها و آزادي و حقوق پايمال شده ي مردم را خواسته بود، و آنان نيز فرمان حق را با جان پذيرا شدند، و در اين راه به سوي شهادگاه پرافتخار خود شتافتند و با شهادت و سرفرازي سر بر بستر شهادت نهادند، و به زودي خداي توانا تو و آنان را در دادگاهي گرد آورده و رويارويي و محاكمه آغاز خواهد شد و آن گاه خواهي ديد كه در برابر دادگاهي كه داورش خداست، رستگاري و پيروزي از آن كيست؛ آزاديخواهان و حق طلبان؛ يا بانيان اختناق و پاسداران ظلمت و استبداد! مادرت در مرگت گريه كند!هان اي پسر مرجانه! چه مي گويي!

تو مي پنداري با ريختن خون سيد و سالار جوانان بهشت و پاره ي قلب پيامبر و ياران فداكارش، و با به بند اسارت كشيدن بازماندگان عدالتخواه فاجعه ي جانسوز و غمبار كربلا پيروز شده اي؟!

«عبيد» از درايت و شهامت و بيان روشنگر و رسوا ساز دخت فرزانه ي فاطمه عليه السلام، سخت بر آشفت؛به ويژه كه از بانويي اسير، آن هم در تالار كاخ استبداد و در برابر درباريان و چاپلوسان و فرصت طلبان و بره منشان هرگز انتظار چنين پاسخ دندانشكن و نيرومندي را نداشت!

آري، آتش كينه جويي ددمنشانه ي او دگرباره شعله ور گرديد، اما «عمر بن حريث» [1] او را از شرارت باز داشت و گفت: امير! او زني است، برادر مرده و فرزند از دست داده و از هر سو زير فشار روزگار است و نبايد او را به خاطر اين گفتارش بازخواست كرد.

جلاد خون آشام اموي نيز كه در برابرمنطق دليرانه و ستم ستير زينب وامانده بود، همانند همه ي استبدادگران حقير و پليد روزگاران، به دشنام گويي پرداخت و گفت:

«لقد شفي الله قلبي من طاغيتكم الحسين و العصاة المردة و من أهل بيتك.»


خدا با كشتن برادر بلند پرواز و گردنكش تو و بستگان و ياران شورشگر خاندانت زخم هاي دلم را مرهم نهاد!

دخت فرزانه ي علي عليه السلام فرمود:

«لقد قتلت كهلي و قطعت فرعي و اجتثت اصلي، فان كان هذا شفاؤكم فقد اشتفيت!»

هان اي پسر مرجانه! تو با زشت ترين شيوه ي استبدادي، سالار خاندانم را تنها به خاطر دعوت به حق و عدالت، ظالمانه و بيرحمانه به شهادت رساندي، و شاخه و برگ درخت تناور و بارور زندگي ام را بريدي و با شرارتي حيرت انگيز به پندار خودت، ريشه ي اين درخت مقدس را بركندي! حال اگر شفاي دل تو در كشتن حسين من و ياران و جوانان پر افتخار و اصلاح طلب ماست، اينكه كه به پندار شيطاني خويش شفا يافته اي، ديگر بس كن!

«عبيد» از سر واماندگي گفت:

«هذه سجاعة! و لعمري لقد كان ابوك شاعرا سجاعا.»

شگفتا كه اين زن چقدر سخن ساز و قافيه پرداز است! به خداي سوگند اي زينب! پدرت نيز سراينده اي سخت توانمند و سخن پردازي بس بزرگ بود!

بانوي بانوان فرمود: پسر مرجانه! مرا با سخن پردازي و سخن سازي چه كار؟! بيدادي كه در حق خاندان رسالت رفته است از كجا مي گذارد من سخن بگويم و شراره ي دل را بپرا كنم!


پاورقي

[1] او روزگاري از دوستداران و ياران علي عليه‏السلام بود، اما پس از آن حضرت، به استبداد اموي روي آورد و به مهره‏اي از رژيم آنان تبديل گشت. او از سوي آنان، در عراق نمايندگي مطلق داشت، و خانه‏اش پايگاه دشمان خاندان پيامبر و هواداران استبداد گرديد. و در سال 85 از هجرت مرد. الاعلام، ص 765.