بازگشت

پس از بهترين انتخاب


«حر» پس از بهترين انتخاب، به سوي اردوگاه نور ركاب كشيد و در حالي كه دست هاي خود را روي سرش نهاده بود و مي سوخت و مي گداخت، نيايشگرانه مي گفت: بار خدايا! من به بارگاه تو روي توبه آورده ام، از سر مهر توبه ام را بپذير و مرا مورد بخشايش خويش قرار ده، چرا كه من قلب هاي دوستان شايسته و وارسته و فرزندان پيامبرت را به هراس افكندم.

هنگامي كه به پيشواي آزادي نزديك شد، آن حضرت رو به او كرد و فرمود: شما كه هستي؟

پاسخ داد:

«جعلت فداك انا صاحبك الذي حبسك عن الرجوع و جعجع بك، و الله ما ظننت ان القوم يبلغون بك ما أري، و أنا تائب الي الله فهل تري لي من توبة؟»

حسين جان! خداي مرا فداي شما سازد، اي پسر پيامبر! مرا نمي شناسي؟ من همان كسي هستم كه شما را از بازگشت به سوي مكه و مدينه بازداشتم.

همان كسي هستم كه راه را بر شما بستم، اما هرگز بر اين پندار نبودم كه اين ستمكاران با شما اين گونه رفتار خواهند كرد، و پيشنهادهاي دلسوزانه و خيرخواهانه و مسالمت آميز شما را نخواهند پذيرفت.

و اينك پشيمانم و ندامت زده، و از آنچه از من سرزده است به بارگاه خدا توبه


كرد ام؛ آيا توبه ام پذيرفته است؟

پيشواي آزادي فرمود: آري، خداي پر مهر توبه ات را مي پذيرد و تو را مورد بخشايش قرار مي دهد، پياده شو، كه ميهماني و مورد احترام. پياده شو و كمي آرام گير؛ «نعم يتوب الله عليك.»

«حر» گفت: حسين جان! در خدمت ايستاده ام و من سواره كار آمدترم و بهتر مي توانم انجام وظيفه كنم، و سرانجام كار فرود خواهم آمد.

آن گاه افزود بدان دليل كه من نخستين كسي بودم كه راه را بر شما بستم، و خاطر شما را آزردم اينك اجازه دهيد نخستين كسي باشم كه جان را در راه آرمان هاي شما فدا كنم و در برابر ديدگانتان به خون آغشته گردم، تا در روز رستاخيزاين شايستگي را بيابم كه با نياي گرانقدرت پيامبر خدا رو به رو شوم و دست دهم و مورد لطف و عنايت آن حضرت قرار گيرم.

حسين عليه السلام در برابر اصرار او به وي اجازه ي فداكاري داد و او آماده ي كارزار شد و نخستين قهرمان از خيل قهرماناني بود كه از آن ساعت به بعد با امام راستين جهاد و شهادت وداع گفتند و بدين صورت يكي پس از ديگري به سوي ميدان شتافتند.

اري، حسين عليه السلام به او اجازه دفاع داد و آن آزادمرد حق طلب بر تبهكاران اموي يورش برد، و پيكاري نيكو و دليرانه، كرد، و گروهي از جنگاوران و قهرمانان آنان را به خاك هلاك افكند، و همچنان به پيكار خويش ادامه داد تا با پيكري آغشته به خون سر بر بستر شهادت نهاد. [1] .


هنگامي كه پيكر به خون خفته او را نزد پيشواي آزادي آورده اند، آن حضرت با دست نازنين خود خاك ها و خون ها را از چهره ي او كنارمي زد و مي فرمود:

راستي كه آزاد مرد دنيا و آخرت هستي، درست همانسان كه مادرت تو را «حر» نام نهاد.


پاورقي

[1] «حر» چهره‏اي هوشمند و حقگرا و از خاندانهاي شريف عرب و بزرگ قبله خويش در کوفه بود؛ و به خاطر همين موقعيت اجتماعي و سياسي و فرهنگي و ديني او بود که از سوي استاندار اموي به فرماندهي يک ستون هزار نفري از نيروهاي اموي برگزيده شد.

او در اين مورد داستان جالبي دارد که پس از آمدن به اردوگاه نور ضمن سخناني که با سالارش حسين عليه‏السلام داشت، چنين گفت: هنگامي‏که «عبيد» مرا به سرکردگي ستوني از سپاه استبداد به سوي شما گسيل مي‏داشت، به هنگام بيرون آمدن از کاخ استانداري، ندايي اسرار آميز پشت سر خويش شنيدم که مي‏گفت: هان اي حر! تو را به

خيري جاودانه مژده باد!«ابشر يا حر بخير.»

شگفت زده به سوي آن ندا روي آوردم و خوب دقت کردم، اما کسي را نديدم. به خود گفتم: نه، به خداي سوگند اين کار من بشارت و مژده‏اي ندارد، چرا که من به سوي حسين عليه‏السلام و بستن راه بر او و يارانش مي‏روم؛ پس چه مژده و کدامين نويد خير و رستگاري؟

آري، هرگز در انديشه‏ي من چنين تصوري راه نيافته بود که سرانجام به شما خواهم پيوست و به افتخار همراهي و پيروزي شما مفتخر خواهم شد.

حسين عليه‏السلام فرمود: تو با اين انديشه‏ي درست و انتخاب شايسته‏ات سرانجام به پاداش و رستگاري پرشکوهي نايل آمدي. «لقد اصبت اجرا و خيرا.»»

او اين سعادت و فرجام آکنده از مژده و بشارت را به هنگامي‏که بر روي شنهاي تفتيده‏ي نينوا افتاد، به روشني روز و درخشندگي آفتاب ديد، چرا که حسين عليه‏السلام به سرعت خود را بر بالين آن آزاده‏ي دو سرا رسانيد، و خاکها و خونها را از چهره‏ي به خون نشسته‏اش پاک کرد و فرمود:

«بخ بخ لک يا حر! انت الحر کما سمتک امک.»

به به! اي درود بر تو! به راستي که آزاده‏ي دنيا و آخرت هستي، همان گونه که مادرت نامت را «حر» نهاد وتو را «آزادمرد» خواند.

و بدين سان سر بر دامان پيشواي بي هماورد آزادي، روح بلندش به ملکوت آسمان‏ها پر کشيد، و آن گاه پيکر به خون خفته‏اش به وسيله‏ي بستگانش از ميدان بيرون برده، و به خاک سپرده شد.