بازگشت

شهادت ميزبان فداكار


پس از شهادت «مسلم»، جلاد خون آشام اموي، ميزبان فداكار و آزادي خواه او، «هاني» را - كه پيري فرزانه و بزرگوار بود - بدون هيچ جرم و گناه و بي هيچ دادگاه و حق دفاعي به مرگ محكوم ساخت.

دژخيمان استبداد او را براي اجراي حكم ظالمانه حركت دادند. او در راه مرتب ياران و بستگانش را به دادخواهي و ياري رساني فرا مي خواند و ندا مي داد كه:هان اي قبيله ي مذحج! كجا هستيد؟

پس قبيله ي من چه شده اند كه براي نجات من از اسارت استبداد به پا نمي خيزند؟


هان اي بستگان و دودمان من! به فريادم برسيد....

و در همان شرايط پاسداران «عبيد» او را به قتلگاهش بردند و با بي شرمي گفتند: گردنت را بكش تا حكم «عبيد» را اجرا كنيم؟

پير فرزانه پاسخ داد: به خداي سوگند! من در جان دادن سخاوتمند نيستم، و به شما در ريختن خون خويشتنم به ناروا و ظالمانه ياري نمي كنم.

و آن گاه برده ي برده صفت «عبيد» كه رشيد نام داشت گردن آن سرفراز تاريخ را زد و خون پاكش را بر زمين ريخت. [1] .

سوگ جگر سوز سفير آزادي و ميزبان فرزانه اش به گونه اي جانسوز و غمبار بود كه موجي از اندوه پديد آورد، و شاعر اسدي در رثاي آنان چنين سرود:

فان كنت لا تدرين ما الموت فانظري

الي هاني في السوق و ابن عقيل

الي بطل قد هشم السيف وجهه

و آخر يهوي من جدار قتيل

اصابهما جور البغي فأصبحا

أحاديث من يسعي بكل سبيل

تري جسدا قد غير الموت لونه

و نضح دم قد سال كل مسيل

فتي كان أحيي من فتاة حيية

و اقطع من ذي شفرتين صقيل

اگر نمي داني كه مرگ پرافتخار و آزادمنشانه چيست، به پيكر به خون آغشته ي «هاني» و فرزند ارجمند «عقيل» بر سر بازار كوفه بنگر!

به آن دلاورمردي كه چماق و شمشير بيداد چهره اش را در هم شكست؛ و به


قهرمان ديگري كه پيكر بي جانش از بلنداي بام بارگاه ستم به زير افكنده شد. فرمان ظالمانه ي امير استبداد، آن دو قهرمان آزاده و اصلاح طلب را گرفتار ساخت؛ به گونه اي داستان دلاوري و شهادتشان در راه حق و عدالت، داستان روزگاران گرديد.

در آن جا پيكر بي سري را مي نگري كه مرگ، رنگ چهره اش را دگرگون ساخته و سيلاب خون هايي را مي نگري كه به هر سو و هر جهت روان است!

در آن جا آزادمردي را خواهي ديد كه نجابت و حياي او از دختران پاك و پاكيزه بيشتر است، و در ميدان جهاد و دفاع از شمشير دودم و صيقل داده شده برنده تر.

آيا «اسماء» - كه هاني را نزد دژخيم استبداد برد - مي تواند با امنيت خاطر بر مركب هاي مجلل سوار گردد و در حالي كه قبيله ي «مذحج» در انديشه ي قصاص هستند و خون به ناحق ريخته ي «هاني» را از او مي خواهند، با امنيت زندگي كند؟

در آن بحراني كه «هاني» گرفتار دشمن بود، قبيله اش گرداگرد قرارگاه او را گرفته و از حال سرور خويش مي پرسيدند و نگران رويداده ها بودند.

و شما اي قبيله مراد! اگر بزدلي و سستي پيشه سازيد و دادرس و خونخواه برادر و سردار خود نباشيد و انقام خون او را نستانيد، در آن صورت به زنان ناپاك و فرومايه اي مانيد كه خود را به اندك زر و زيوري مي فروشند و به پستي و خيانت تن مي سپارند. [2] .


پاورقي

[1] در پاره‏اي از منابع آمده است که آن بزرگوار در واپسين لحظات، در حال راز و نياز با خدا بود و زير ضربات دژخيمان استبداد زير لب زمزمه مي کرد که: بازگشت و فرجام کارها به سوي خداست؟ بارخدايا! به سوي مهر و خشنودي تو روانم، مرا به لطف و رحمت خويش بپذير، در بهشت پرطراوت و زيبايت جاي ده.

[2] پاره‏اي نيز اين سروده را از فرزدق، شاعر نامدار عرب مي‏دانند. او «همام» نام داشت و ابوفراس نيز خوانده مي‏شد. از چهره‏هاي فرزانه بصره بود، و در ادبيات و فرهنگ عرب و اسلام نقش حساس داشت. او در جامعه و مردم خويش موقعيتي والا داشت، و در خانداني بزرگ و بخشنده رشد يافته بود، او در مرز صد سالگي، در سال 110 از هجرت جهان را بدرود گفت.