بازگشت

شهادت جانسوز سفير آزادي


آن گاه «عبيد» به عنصر حقيري به نام «بكير بن حمران» فرمان داد كه آن حضرت را بر بام كاخ استانداري ببرد و گردنش را بزند!

و آن جنايتكار، «مسلم» را - كه بسان شيري در بند و زنجير بود و از شدت زخم ها و خونريزي بسيار، مشعل وجودش آخرين امواج نور و روشنايي را بر آن جامعه و دنياي تاريك انديش و تيره و تار مي پراكند و خيرخواهانه هديه مي كرد - بر بالاي بام برد، در حالي كه نام خدا را بر لب، و ياد او را بر كران تا كران دل و گستره ي قلب داشت، و ستايش خدا را مي گفت، و آمرزش او را جويا بود و بر پيامبرش درود مي فرستاد، گردنش را زد، و آن گاه خود لرزان و وحشت زده از بام كاخ بيداد فرود آمد.

«عبيد» كه آثار ترس و لرزه را در چهره ي منحوس او ديد، پرسيد: چرا دستخوش هراس شده است؟

پاسخ داد:هان اي امير! هنگام زدن گردن او، هيولاي سياه رو و زشت منظري را ديدم كه در برابرم انگشت بر دندان مي گزيد و يا لب خود را گاز مي گرفت! به همين جهت من به گونه اي ترسيدم كه هيچ گاه اين گونه دستخوش هراس نشده بودم.

«ابن زياد» گفت: گويي ترس و خيال بر تو چيره شده است.