بازگشت

بلاي ناآگاهي و مسئوليت ناشناسي


خبر شرارت و خشونت «عبيد» از دخمه ي استبداد به بيرون سرايت كرد و به «عمرو بن حجاج» - كه پدر «رويحه»، همسر «هاني» بود - خبر رسيد كه او را كشتند.

«عمرو» با شنيدن خبر شهادت «هاني» به همراه رزم آوران قبيله ي «مذحج» به سوي قرارگاه «عبيد» روي آورد و آن جا را محاصره كرد، و فرياد برآورد كه:هان اي «عبيد»! من «عمرو بن حجاج» هستم! و اين انبوه سواران نيز شخصيت هاي قبيله ي من مي باشند؛ بدانيد كه ما نه از حكومت بريده ايم و نه از دين و جامعه ي مسلمانان دوري گزيده ايم؛ بلكه به ما خبر رسيده است كه سالار و بزرگ قبيله ي ما «هاني» را به فرمانداري دعوت نموده ايد و گويي آن جا كشته شده است، اينك مي خواهيم بدانيم چرا؟ و به كدامين جرم؟

جلاد اموي از اجتماع اعتراض آميز قبيله ي «مذحج» و سخن آنان آگاه شد، ازاين رو به «شريح» [1] دستور داد تا نزد «هاني» برود، و پس از ديدار با او، به سوي


بستگان و عشيره اش بشتابد، و آنان را از سلامت او مطمئن سازد و آنان را به گونه اي به خانه بازگرداند.

«شريح قاضي» نيز نزد آن مرد شهامتمند رفت و پس از ديدن او به سوي قبيله اش آمد، و به آنان گفت: او زنده است، اما شرايط او را نهان داشت و آن مردم ساده انديش و سست اراده نيز به همين گفتار و خبر چند پهلو بسنده كرده و پراكنده شدند و به خانه هاي خود بازگشتند. و بدين سان ناآگاهي مردم و دنياپرستي و خيانت «شريح» و خوشرقصي اش به سود استبداد، راه را به سوي فاجعه اي بزرگ - كه تسلط مجدد خشونت و استبداد و سركوب بيرحمانه و شقاوت بار انديشه ي اصلاح طلبي و آزادي خواه و نجات مردم و قتل عام مناديان آن بود - هموار ساخت.


پاورقي

[1] شريح قاضي فرزند حارث کندي و از يمن بود. در حکومت عمر به دستگاه قضايي کوفه گماشته شد، و تا زمان حجاج در اين سمت بود و با همگان حتي عبيد به نوعي کنار مي‏آمد. او سال 77 کنارگيري کرد.