بازگشت

جاسوس خيانت پيشه


پس از بگو مگوي بسيار، «عبيد» فرياد بر آورد كه: برده ام، معقل را نزد من فراخوانيد.

اين عنصر برده صفت و ستم پرست كه جاسوس نابكار او بود، و در اين مدت بسياري از اسرار «مسلم» و جنبش اصلاحي مرم آزادي خواه و استبداد ستيز را به دست آورده بود، پس از احضار «عبيد» وارد تالار شد، و در برابر آنان ايستاد.

«هاني» با ديدن آن عنصر حقير، وي را شناخت و دريافت كه آن موجود رياكار و پليد جاسوس استبداد بوده، و همه جير را به گونه اي كه خواسته به دستگاه گزارش كرده است؛ به همين جهت رو به «عبيد» كرد و گفت: خداي امير را اصلاح كند! تو خود مي داني كه من كسي را به دنبال «مسلم» گسيل نداشتم و او را به خانه ي خويش دعوت ننمودم، بلكه او، خودش به سراي من آمد، و از من پناه خواست، و من نيز حيا كردم او را نپذيرم، از اين رو به او پناه دادم، و بر اين باور مسئوليت پناهندگي او و حراست از جان ميهمان را بر گردن خويش احساس مي كنم؛ اينك اگر تو اين كار را براندازي و توطئه بر ضد حكومت عنوان مي دهي، مرا واگذار تا بروم و عذر پذيرايي از او را بخواهم تا هر كجا مي خواهد برود، و من نيز از بار گران مسئوليتي كه بر روي شانه هاي خود احساس مي كنم رهايي يابم.

«عبيد» گفت: به خداي سوگند ديگر از تو دست بر نخواهم داشت تا او را به من بسپاري!

«هاني» گفت: نه، به خداي سوگند هرگز چنين نخواهد شد، و او را به تو نخواهم سپرد؛ آيا ميهمان گرانقدر خويش را نزد تو بياورم تا تو بدون حساب و كتاب او را اعدام كني؟ هرگز!


«عبيد» گفت: به خداي سوگند بايد او را نزد من بياوري.

«هاني» گفت: به خداي سوگند او را نخواهم آورد.

هنگامي كه بگو ومگو ميان آن دو به طول انجاميد و كار بالا گرفت، يكي از هواداران استبداد به نام «مسلم باهلي» [1] رو به «عبيد» كرد و گفت: خدا امير را به صلاح آورد، به من اجازه ده تا در گوشه اي خلوت با «هاني» گفت و گو كنم و او را به انجام خواسته ي حكومت وادار سازم.

«عبيد» موافقت كرد و «باهلي» ميزبان شجاع سفير آزادي را به گوشه اي از تالار فرمانداري - كه زير نظر «عبيد» بود، و سخنان آنان را مي شنيد - برد و در آنجا به گفت و گو پرداختند.

«باهلي» رو به «هاني» كرد كه: دوست من! تو را به خدا خويشتن را به كشتن نده، و گرفتاري و بلا را بر قبيله و بستگانت مخواه! به خداي سوگند من دريغ دارم كه جوانمردي چون تو كشته شود.

آن گاه در ادامه ي وسوسه اش افزود: دوست من! اين مرد كه به ميهماني تو آمده است، با سردمداران اين حكومت عموزاده هستند، و «عبيد» و دار و دسته اش، نه او را خواهند كشت و نه زير شكنجه خواهند گرفت؛ بنابراين او را به حكومت بسپار، كه اگر چنين كني سرافكندگي و عاري بر تو نخواهد بود؛ چرا كه تو كاري جز تسليم نمودن يكي از بستگان و عموزادگان دولت مردان و حاكمان به آنان، كار ديگري نكرده اي.


پاورقي

[1] از تاريک انديشان اموي مسلک بود که از شام به منظور همکاري با «عبيد» و انگيزش او به خشونت و شرارت بيشتر براي سرکوب جنبش آزادي خواهانه مردم، به کوفه آمده بود.