بازگشت

رويارويي هاني با عبيد


جناب «هاني» به همراه فرستادگان «ابن زياد» بر او وارد شد، و آن بيداد پيشه هنگامي كه چشمش به ميزبان شجاع «مسلم» افتاد، گفت:

«أتتك بخائن رجلاه!»

خيانت كار به حكومت، با پاي خود آمده است.

آن گاه رو به «شريح» قاضي - كه در آن جا نشسته بود - نمود و سروده ي «عمرو زبيدي»! را خواند كه:

اريد حياته و يريد قتلي

عذيرك من خليلك من مراد

من خواهان زندگي او هستم، اما او در انديشه ي كشتن من است، و در اين مورد نقشه مي كشد؛ عذر و بهانه ي خويش را به دوست مرادي خود بگو كه چرا چنين مي كني؟

«هاني» با آن اشاره و مثال بي جا و اين شعر بي مورد احساس توطئه كرد و گفت:هان اي امير! منظورت از اين بافته ها چيست؟

او صدايش را بلند كرد كه:هان اي «هاني»! بس كن، اين كارها چيست كه در سراي تو بر ضد امير امت، و بر زيان منافع و امنيت ملي همه ي مسلمانان انجام مي شود؟!

تو «مسلم» را به خانه ي خويش آورده و براي او سلاح و سرباز براي برانداختن حكومت گردآوري مي كني، و در خانه هاي همسايگان آماده مي سازي و مي پنداري كه اين توطئه ها از ما پوشيده مي ماند؟!

«هاني» گفت: نه در انديشه ي براندازي بوده ام، و نه بافته هايي كه تو مي بافي.

«عبيد» نعره برآورد كه: چرا، همين گونه است كه گفتم.


«هاني» گفت: چنين نيست، و من هرگز به زيان جامعه و منافع ملي و بر ضد امنيت جامعه اقدامي نكرده ام، خدا امير را اصلاح كند.

«عبيد» گفت: چرا، اقدام كرده اي و چيزي هم بالاتر.