بازگشت

غروب گرفته و غمزده


خورشيد غمزده و گرفته آن روز به افق مغرب نزديك مي شد كه فرستادگان «عبيد» به سراي جناب «هاني» آمدند، و ديدند كه او بر كنار در خانه اش نشسته است. از او پرسيدند، چرا در ديدار حاكم جديد كوتاه آمده است؟ مگر فراموش كرده است كه حكومت اموي كوتاه آمدن و به ديدار نرفتن فردي چون او را - كه سالار مردم خويش است و در جامعه از آبرو و اعتباري برخوردار است - تحمل نمي كند؟ آن گاه او را سوگند دادند كه بي درنگ بر مركب خويش سوار گردد، و به همراه آنان به سوي «عبيد» برود!

ميزبان شجاع «مسلم» لباس خود را از خانواده اش خواست، و پس از پوشيدن جامه، استر خود را طلبيد، و بر آن نشست و به همراه آن سه تن قرارگاه «عبيد» روان شد.

هنگامي كه به آستانه ي فرمانداري رسيدند، «هاني» در جان خود نوعي احساس خطر كرد، به همين جهت رو به «حسان بن اسماء» نمود و گفت:

«يابن اخي اني و الله من هذا الرجل لخائف، فما تري؟»

هان اي برادرزاده! به خداي سوگند كه من از نامردي امير كوفه بر جان خويش نگرانم، شما چه فكر مي كني؟

او گفت: عمو جان! به خدا سوگند، من در مورد شما ذره اي نگران نيستم، و


شما هم در اين مورد بيمي به دل راه مده، و ضعف نشان نده كه خطري شما را تهديد نمي كند.