بازگشت

در مجلس يزيد


106) ابومخنف گفت: سپس عبيداللَّه بن زياد سر حسين را در كوفه نصب كرد و در شهر گرداند. آنگاه زحر بن قيس را با سر حسين و يارانش به سوي يزيد بن معاويه فرستاد. ابوبردة بن عوف ازدي و طارق بن ابي ظبيان ازدي، زحر بن قيس را همراهي مي كردند. ايشان از كوفه خارج شده و سرها را به شام نزد يزيد بن معاويه آوردند.

107) ابومخنف گفت: صقعب بن زهير از قاسم بن عبدالرحمن غلام يزيد بن معاويه نقل كرد: هنگامي كه سر حسين و خاندان و يارانش را مقابل يزيد گذاشتند يزيد گفت:

سرهاي مرداني را بريدند كه براي ما عزيز بودند در حالي كه خودشان بدكاره تر و ستمكارترند.

اما به خدا سوگند اي حسين اگر من مقابلت بودم تو را نمي كشتم.

108) ابومخنف گفت: ابوجعفر عبسي از ابي عمارة عبسي نقل كرد يحيي بن حكم برادر مروان بن حكم گفت: آنكه در سرزمين طف كشته شد به ما از پسر زياد، برده ي بي اصل و نسب نرديك تر بود. نسل سميه به تعداد ريگها زياد شد و براي دختر رسول خدا نسلي باقي نماند.

راوي گفت: يزيد بن معاويه به سينه ي يحيي بن حكم كوبيد و گفت: ساكت باش. راوي گفت: هنگامي كه يزيد بن معاويه بر تخت نشست بزرگان شام را فراخوانده و پيرامون خود نشاند. سپس فرزندان و زنان حسين را فراخواند. مردم نيز ايستاده و تماشا مي كردند كه


آنها را به مجلس يزيد وارد نمودند. يزيد به علي گفت: اي علي، پدرت با من قطع خويشاوندي كرده و حقم را ناديده گرفت و در حكومت با من مخالفت كرد. پس ديدي كه خدا با او چه رفتاري كرد! علي بن حسين گفت: ما اصاب من مصيبة في الارض و لا في انفسكم الا في كتاب من قبل ان نبرأها [1] .

(هيچ مصيبتي در كره ي زمين و در جانهاي شما رخ نمي دهد جز آنكه در نوشتاري از لوح محفوظ ثبت است پيش از آنكه آن مصيبت را به اجرا بگذاريم.) يزيد به پسرش خالد گفت: جواب او را بده، خالد نمي دانست چه بگويد يزيد به او گفت: بگو! و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت أيديكم و يعفو عن كثير [2] .

[هر مصيبتي كه به شما وارد شود به كيفر آن گناهاني است كه با دست خود ببار آورده ايد. خداوند رحمان از بيشتر گناهان در مي گذرد و گناهاني در حداقل را كيفر مي دهد و گرنه مصيبتها خانمان شما را بر باد مي داد. ]سپس يزيد ساكت شد.

راوي گفت: آنگاه يزيد زنان و كودكان حسين را فراخواند، ايشاه در مقابلش نشستند. وي وقتي صحنه ي ناخوشايند اسرا را مشاهده كرد گفت: خدا چهره ي ابن مرجانه را زشت كند! اگر بين او و شما نسبت و خويشاوندي وجود داشت، چنين نمي كرد و اين گونه شما را نمي فرستاد.

109) ابومخنف گفت: حارث بن كعب از فاطمه دختر علي نقل كرد: هنگامي كه مقابل يزيد بن معاويه نشستيم به حال ما رقّت كرده و محبت نمود و در مورد ما دستوراتي داد. فاطمه گفت: سپس مردي سرخ چهره از اهالي شام برخاست و گفت: اي اميرالمؤمنين، اين دختر را به من ببخش و چشم روشني به من بده لرزه بر اندامم افتاد و ترسيدم. گمان كردم اين كار براي ايشان امكان پذير است. لباس خواهرم زينب را گرفتم. زينب از من بزرگتر و عاقلتر بود و مي دانست كه چنين نخواهد شد. زينب گفت: به خدا سوگند دروغ گفتي و پستي نمودي! اين نه مال توست و نه مال او. يزيد خشمگين شده و گفت: به خدا تو دروغ گفتي. اين مال من است و اگر مي خواستم قطعاً چنين مي كردم. زينب گفت: هرگز، به خدا سوگند، خدا او را ملك تو قرار نمي دهد مگر زماني كه از ملت ما بيرون رفته و به دين ديگري در آيي. فاطمه گفت: يزيد خشمگين و مضطرب شد سپس


گفت: به من اينگونه مي گويي؟ حقا كه پدر و برادرت از دين خارج شدند. زينب گفت: بوسيله ي دين خدا، پدر، برادر و جدّم، تو، پدرت و جدّت هدايت يافتيد. يزيد گفت: اي دشمن خدا دروغ گفتي. زينب گفت: تو امير قدرتمندي هستي و ظالمانه دشنام مي دهي و به دليل حاكم بودن زورگويي مي كني. فاطمه گفت: به خدا سوگند گوئي يزيد خجالت كشيده و ساكت شد. مرد شامي بار ديگر برگشت و گفت: اي اميرالمؤمنين، اين كنيز را به من ببخش. يزيد گفت: دور شو، خدا به تو مرگ حتمي ببخشد. فاطمه گفت: سپس يزيد بن معاويه به نعمان بن بشير گفت: ايشان را به شكل پسنديده اي آماده كن. همراه آنها مرد شامي امين و نيكوكاري بفرست و نيز سپاهيان و مددكاراني كه آنان را تا مدينه آسوده همراهي كنند. سپس به زنان دستور داد كه در خانه ي جدايي با لوازم و اثاث مورد نياز منزل گزينند و علي بن حسين نيز در آن خانه با آنها باشد.

راوي گفت: زنان بيرون آمده و به خانه يزيد رفتند. همه زنان خاندان معاويه به استقبال ايشان آمده و براي حسين عزاداري كردند. اين عزاداري سه روز طول كشيد و يزيد هر صبح و شام علي بن حسين را نزد خود مي خواند.

راوي گفت: روزي او را همراه عمر بن حسن به علي كه نوجواني بيش نبود فراخواند به عمر بن حسن گفت: آيا با خالد (پسر يزيد) مبارزه مي كني؟. وي جواب داد: نه، اما اگر به هر دو نفر ما چاقويي بدهيد با او مي جنگم. يزيد او را بغل گرفت و گفت: اين شيوه را مي شناسم مربوط به قبيله اخزم است. آيا مار جز مار مي زايد!

راوي گفت: وقتي خاندان حسين قصد رفتن به مدينه كردند يزيد علي بن حسين را خواست و به او گفت: خدا پسر مرجانه را لعنت كند. به خدا سوگند اگر من همنشين و هم صحبت حسين بودم هر چه را كه پيشنهاد كرده و مي خواست به او عطا نموده و با تمام توان حتي اگر به كشته شدن برخي از خاندانم منجر مي شد، مرگ را از او دور مي كردم. ولي خواست خدا آن بود كه ديدي. هر نيازي داريد براي من بنويسيد. آنگاه به ايشان لباس پوشانيده و به فرستاده خود در مورد ايشان سفارش لازم را نمود.

راوي گفت: آنها را شبانه حركت داده و بردند. مرد شامي پيشاپيش كاروان بود و لحظه اي غفلت نمي كرد و ايشاه هنگامي كه مي ايستادند از خانواده حسين فاصله گرفته و اطراف آنها نگهباني مي دادند كه اگر كسي از آنها مي خواست وضو ساخته يا قضاي


حاجت بجا آورد، خجل و ناراحت نشود. فرستادگان يزيد در تمام راه اين گونه رفتار نموده و نيازهايشان را پرسيده و به آنان مهرباني مي كردند تا وارد مدينه شدند.

حارث بن كعب به نقل از فاطمه دختر علي گفت: به خواهرم زينب گفتم: اي خواهر اين مرد شامي در مصاحبت با ما خيلي نيكي مي كند آيا چيزي داري كه به او هديه كنيم؟ زينب گفت: به خدا سوگند جز زيورهايمان چيزي نداريم. فاطمه گفت: زيورهايمان را به او مي دهيم. پس دستبند و ساق بند خود و خواهرم را برداشته و براي او فرستاده و از او عذر خواستيم و گفتيم: اين پاداش رفتار خوبي است كه با ما داشتي. راوي گفت: مرد شامي گفت: اگر آنچه را در حق شما كرده ام به خاطر دنيا بود كمتر از اين زيورآلات نيز مرا راضي مي كرد ولي من اين كار را فقط براي خدا و به خاطر قرابت شما با رسول خدا (ص) انجام داده ام.

110) هشام به نقل از ابومخنف گفت: ابوحمزه ي ثمالي از عبداللَّه ثمالي و او هم از قاسم بن بخيت نقل كرد: هنگامي كه هيأت كوفيان با سر حسين وارد مسجد دمشق شدند مروان بن حكم به ايشان گفت: چگونه اين عمل را انجام داديد؟ گفتند: هيجده نفر از مردان ايشان به سوي ما آمدند و به خدا قسم تا آخرين نفر را كشتيم و اين سرها و اسراء ايشان است. مروان بپاخاست و رفت. يحيي بن حكم برادر مروان نزد آنها آمد و گفت: چه كرديد؟! همان سخن را به وي نيز گفتند. يحيي گفت: روز قيامت محمد (ص) را نخواهيد ديد و هرگز در هيچ كاري با شما مشاركت نمي كنم. سپس برخاست و رفت. هيأت كوفيان بر يزيد وارد شده و سر را در مقابل او گذاشتند و همان حرفها را به وي نيز گفتند.

راوي گفت: وقتي هند دختر عبداللَّه بن عامر بن كُرَيز، زن يزيد بن معاويه آن سخنان را شنيد، با پيراهن چهره اش را پوشاند و بيرون آمده و گفت: اي اميرالمؤمنين، آيا اين سر حسين پسر فاطمه دختر رسول خدا (ص) است!. يزيد گفت: بله، بر او شيون كن، بر پسر دختر رسول خدا (ص) و سرور قريش نوحه بخوان. ابن زياد عجله كرد و او را كشت، خدا او را بكشد! راوي گفت: سر حسين مقابل او بود كه به مردم اجازه داخل شدن داد. يزيد چوب در دست داشت و با آن به دهان سر بريده ي حسين مي زد و مي گفت: اين سرانجام كار او با ما است همچنانكه حصين بن الحمام مري گفت:

سر مرداني را بريدند كه نزد ما دوست داشتني بودند.


در حالي كه خودشان بدكاره تر و ستمكارتر بودند.

راوي گفت: ابوبرزة اسلمي يكي از اصحاب رسول خدا (ص) گفت: آيا با چوب به دهان حسين مي زني! چوب تو به دهاني مي خورد كه بارها ديده ام رسول خدا (ص) آنرا مي بوسيد امّا اي يزيد؛ روز قيامت شفيع تو ابن زياد و شفيع اين سر محمد (ص) است. سپس برخاست و رفت [3] .



پاورقي

[1] سوره‏ي حديد، آيه‏ي 22.

[2] سوره‏ي شوري، آيه‏ي 30.

[3] تضاد بين قول و فعل يزيد آشکار است. در روايت 1 خوانديم که وي به وليد بن عتبه حاکم مدينه دستور داد: «به شديدترين وجه از حسين (ع) بيعت بگيرد و تا بيعت نکند او را رها مکن.»

يزيد براساس روايت 26 در جواب نامه‏ي ابن‏زياد که همراه سرهاي هاني و مسلم به شام فرستاده بود نوشت:

«گمان نمي‏کردم خواست مرا بر آوري. ولي با دورانديشي و قاطعيت عمل کرده و همچون فردي شجاع و خونسرد کار را محکم نمودي و لياقت و کفايت به خرج دادي و صداقت تو بر من ثابت شد.» جالب است بدانيم که نخستين مجلس سوگواري و نوحه‏سرايي براي امام حسين (ع) به دستور يزيد بر پا شد!.