بازگشت

در مجلس ابن زياد


103) ابومخنف گفت: سليمان ابي راشد از حميد بن مسلم نقل كرد: عمر بن سعد مرا نزد خانواده اش فرستاد تا خبر پيروزي خدايي او و سلامتش را به ايشان برسانم من رفتم و خبر را به ايشان دادم. سپس به مجلس عمومي ابن زياد وارد شدم ديدم كه نمايندگان اعزامي نزد او هستند. او به مردم هم اجازه داد داخل شوند، من نيز رفتم. در آن وقت سر حسين در مقابل او بود و او با چوبدستي خود مدتي به دو دندان حسين مي زد. هنگامي كه زيد بن ارقم ديد كه وي از چوب زدن به دندان هاي حسين دست بر نمي دارد به او گفت: اين چوب را از اين دندانها بدار، سوگند به خدايي كه غير از او خدايي نيست، شاهد بودم كه رسول خدا (ص) لبهايش را بر دو لب حسين مي گذاشت و آن را مي بوسيد سپس پيرمرد (زيد) شروع به گريه كرد. ابن زياد به او گفت: خدا چشمانت را گريان كند! به خدا سوگند اگر پير و خرف نشده و عقلت را از دست نداده بودي گردنت را مي زدم.

راوي گفت: زيد بن ارقم برخاست و رفت وقتي بيرون آمد شنيدم مردم مي گويند: به خدا سوگند، زيد بن ارقم سخني گفت كه اگر ابن زياد مي شنيد او را مي كشت. راوي گفت: پرسيدم، چه گفت؟ گفتند: از كنار ما گذشت و مي گفت: برده اي مالك برده اي شد و حكومت را موروثي كرد؛ شما اي بزرگان عرب از امروز به بعد برده شديد. پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را امير كرديد تا او نيكان شما را بكشد و بدهاي شما را برده كند. به خواري تن داديد، هر كس كه به خواري رضايت دهد از رحمت خدا بدور باد.


راوي گفت: هنگامي كه سر حسين و جوانان را همراه خواهران و زنان او نزد عبيداللَّه بن زياد بردند زينب پست ترين لباس خود را به تن داشت و ناشناخته، كنيزانش اطراف او بودند وقتي داخل شد؛ نشست. عبيداللَّه بن زياد گفت: اين زن كيست كه نشسته است؟ زينب جواب نداد. ابن زياد سه بار پرسيد زينب هيچ پاسخ نگفت. عده اي از كنيزانش گفتند: اين زينب دختر فاطمه است. عبيداللَّه خطاب به زينب گفت: ستايش مي كنم خدايي را كه شما را رسوا نمود و كشت و دروغ بودن ساخته هايشان را آشكار كرد! زينب گفت: ستايش مي كنم خدايي را كه با بعثت محمد (ص) ما را گرامي داشته و پاك و پاكيزه نمود نه آنچنان كه تو مي گويي. زيرا فاسق رسوا مي شود و بدكار دروغ مي گويد. ابن زياد گفت: پس ديدي خدا با خاندانت چگونه رفتار كرد! زينب گفت: سرنوشتشان بود كه كشته شده و به جايگاه خويش روند و بزودي خدا تو و آنها را در يك جا گرد مي آورند تا نزد او دليل آورده و دادخواهي نماييد.

راوي گفت: ابن زياد خشمگين و مضطرب شد. عمرو بن حريث به او گفت: خدا كار امير را سامان دهد! اين زن است. آيا زن را به خاطر چيزي كه مي گويد مؤاخذه مي كنند! زنان را به خاطر سخنانشان مؤاخذه نكرده و بواسطه خطاهايشان ملامت نمي نمايند. ابن زياد به زينب گفت: خداوند دل مرا با كشتن برادر و ديگر طغيانگران خاندانت آرام كرد. راوي گفت: زينب گريست سپس گفت: به جان خود سوگند كه تو بزرگم را كشتي، خاندانم را نابود كردي، شاخه ام را بريدي و ريشه ام را درآوردي. اگر اين كار تو را شفا مي دهد پس خشنود باش. عبيداللَّه گفت: اين شجاعت است، به جان خودم سوگند پدرت نيز شاعري شجاع بود. زينب گفت: زن را به شجاعت چه كار! مرا مجالي براي شجاعت نيست بلكه غم دل خود را بيان مي كنم.

104) ابومخنف گفت: مجالد بن سعيد نقل كرد: هنگامي كه عبيداللَّه بن زياد، علي بن حسين را ديد به نگهبان خود گفت: ببين آيا او مرد شده است؟ وي گفت: بله، عبيداللَّه گفت: ببريد و گردن او را بزنيد. علي بن حسين به عبيداللَّه گفت: اگر بين تو و اين زنان خويشاوندي وجود دارد پس مردي را براي محافظت آنان بفرست. ابن زياد به او گفت: بيا، آنگاه او را همراه زنان فرستاد.

105) ابومخنف گفت: اما سليمان بن ابي راشد از حميد بن مسلم نقل كرد: هنگامي كه.


علي بن حسين مقابل ابن زياد آورده شد من نزد او ايستاده بودم. ابن زياد به او گفت: اسمت چيست؟ گفت: علي بن حسين. ابن زياد گفت: آيا خدا علي بن حسين را در كربلا نكشت؟ وي ساكت شد. ابن زياد گفت: حرف نمي زني! وي گفت: برادري داشتم كه نام او نيز علي بود و مردم او را كشتند. ابن زياد گفت: خدا او را كشته است. علي بن حسين ساكت شد. ابن زياد گفت: چرا حرف نمي زني؟ وي گفت: اللَّه بتوقي الانفس حين موتها [1] ، ما كان لنفس ان تموت الا باذن اللَّه [2] (خداست كه هنگام مرگ جانها را مي گيرد و هيچ كس بدون اجازه خدا نمي ميرد). ابن زياد به او گفت: واي بر تو، به خدا تو نيز از كشته ها خواهي بود واي بر تو، بنگريد آيا بالغ شده است؟ به خدا سوگند مي پندارم او مرد شده است. راوي گفت:مري بن معاذ احمري به ابن زياد گفت: بله، بالغ شده است. ابن زياد گفت: او را بكشيد. علي بن حسين گفت: پس چه كسي عهده دار كار اين زنان باشد؟ عمه اش زينب به او آويخته و گفت: اي پسر زياد، آنچه از ما كشتي براي تو كافي است آيا از خون ما سير نشدي! آيا از ما كسي را باقي گذاشتي! به خاطر خدا از تو مي خواهم، اگر به خدا ايمان داري و مي خواهي او را بكشي، مرا نيز بكش! علي گفت: اي ابن زياد، اگر ميان تو و اين زنان خويشاوندي وجود دارد، مرد پرهيزگاري را همراه آنان بفرست كه به شيوه ي اسلام با ايشان رفتار كند. راوي گفت: ابن زياد مدتي آنها را نگاه كرد سپس رو به مردم كرد و گفت: خويشاوندي چيز عجيبي است! بخدا سوگند گمان مي كنم (زينب) دوست دارد او را نيز با علي بكشم اين جوان را رها كنيد، نزد زنانت برو.

حميد بن مسلم گفت: هنگامي كه عبيداللَّه و مردم وارد قصر شدند وي ندا داد: نماز جماعت! مردم در مسجد بزرگ اجتماع كردند. ابن زياد به منبر رفت و گفت: ستايش مي كنم خدايي را كه حق و اهل آن را آشكار و اميرالمؤمنين يزيد بن معاويه و گروه او را پيروز كرد و درغگو پسر دروغگو حسين بن علي و پيروانش را كشت هنوز سخنان ابن زياد تمام نشده بود كه عبداللَّه بن عفيف ازدي غامدي يكي از افراد بني والبة برخاست.- عبداللَّه از شيعيان بود كه چشم چپش را در جنگ جمل از دست داد و به هنگام جنگ صفين ضربه اي به سر و ضربه ديگر به ابروي او خورده بود و چشم ديگرش نيز نابينا شد


وي از مسجد كوفه جدا نمي شد و از صبح تا شب در آنجا نماز مي خواند. سپس به خانه خود مي رفت- راوي گفت: وي هنگامي كه سخنان ابن زياد را شنيد گفت: اي پسر مرجانه، دروغگو پسر دروغگو تو و پدرت و نيز يزيد و پدرش مي باشد كه تو را والي كرد. اي پسر مرجانه، آيا فرزندان پيامبران را مي كشي و چونان راست گويان سخن مي راني!. ابن زياد گفت: او را بياوريد نگهبانان ابن زياد او را دستگير كردند. وي با شعار قبيله ي ازد- يا مبرور- افراد قبيله خود را به كمك طلبيد.

راوي گفت: عبدالرحمن بن مخنف ازدي نشسته بود، عبيداللَّه گفت: واي بر تو! خود و قومت را هلاك كردي. راوي گفت: آن روز قبيله ي ازد در كوفه هفتصد جنگجوي آماده داشت و جوانان ازدي هجوم برده و او را از چنگ افراد عبيداللَّه رها نموده و به خانه اش بردند. سپس عبيداللَّه افرادي را فرستاد. عبداللَّه را آورده او را كشت و دستور داد در باتلاقي به دار آويختند.



پاورقي

[1] سوره الزمر، آيه‏ي 42.

[2] سوره‏ي آل‏عمران، آيه 45.