بازگشت

ملاقات امام و عبيدالله بن حر جعفي


49) ابومخنف گفت: مجالد بن سعيد از عامرالشّعبي نقل كرد: حسين بن علي رضي اللَّه عنه گفت: اين خيمه كيست؟ گفته شد: خيمه عبيداللَّه بن حر جعفي است. حسين گفت: او را نزد من بخوانيد و كسي را بدنبالش فرستاد. هنگامي كه فرستاده پيش او رفت گفت: حسين بن علي تو را دعوت كرده است. عبيداللَّه بن حر گفت: انا للَّه و انا اليه راجعون به خدا سوگند به اين جهت از كوفه خارج شدم كه دوست نداشتم در كوفه باشم و حسين بدانجا بيايد. بخدا قسم نمي خواهم او را ببينم يا او مرا ببيند. فرستاده نزد حسين برگشت و موضوع را گفت: حسين نعلين خويش را به پا كرد و نزد عبيداللَّه آمد. سلام كرد و نشست سپس او را به همراهي خود دعوت نمود. عبيداللَّه همان سخن نخست خود را براي حسين تكرار كرد. حسين گفت: پس اگر ما را ياري نمي كني از خدا بترس از كساني باشي كه با ما مي جنگند. به خدا قسم هر كس فرياد ما را بشنود و ما را ياري نكند هلاك خواهد شد عبيداللَّه بن حر گفت: هرگز اين گونه نخواهد شد انشاءاللَّه. سپس حسين (ع) برخاسته و به اردوي خود آمد.

50) ابومخنف گفت: عبدالرحمن بن جندب از عقبة بن سمعان نقل كرد: آخر شب حسين دستور داد آب برداريم و كوچ كنيم و چنين كرديم. راوي گفت: چون از قصر بني مقاتل گذشتيم بعد از ساعتي حسين (ع) را خواب سبكي گرفت سپس بيدار شد و مي گفت: انا للَّه و انا اليه راجعون، والحمدللَّه رب العالمين و اين را دو يا سه بار تكرار كرد


علي بن حسين سوار بر اسب نزد او آمد و گفت: انا للَّه و انا اليه راجعون، والحمدللَّه رب العالمين، اي پدر، فدايت شوم چرا حمد خدا و استرجاع گفتي؟ حسين گفت: پسرم، به خواب سبكي رفته و سواري را بر اسب در مقابل ديدم كه گفت:اين قوم مي روند و مرگ در پي آنان است پس دانستم كه آن قوم مائيم كه خبر مرگمان را ميدهد. علي گفت: اي پدر، خدا به تو بد ندهد، آيا ما بر حق نيستيم!حسين گفت: قسم به كسي كه همه بندگان به سويش بر مي گردند، چرا (بر حقيم) علي گفت: اي پدر، بنابرين مهم نيست (زيرا) ما بر اساس حق مي ميريم. حسين گفت: خدا بهترين پاداشي را كه پدري به فرزند خود داده است از طرف من به تو عنايت كند. راوي گفت هنگام صبح فرودآمد و نماز صبح خواند و با عجله سوار شد و به طرف يارانش تاخت كرد و مي خواست آنان را متفرق كند ولي حر بن يزيد ايشان را باز مي گرداند و حسين نيز او را منصرف مي كرد او تلاش زيادي كرد تا افرادش را به سوي كوفه بكشاند و حر مانع مي شد؛ پيوسته چنين بود و با هم مسير را طي مي كردند تا سرانجام به نينوا- حايي كه حسين در آنجا فرود آمد- رسيدند راوي گفت: در اين هنگام مردي سوار بر است، مسلح و كمان بر دوش از سوي كوفه آمد همه ايستاده و منتظر رسيدن او بودند وقتي نزد آنان رسيد فقط بر حر بن يزيد و يارانش سلام كرد و نامه اي را از سوي عبيداللَّه بن زياد به حر تسليم كرد كه در آن نوشته شده بود:

امام بعد از حمد و ثناي خدا، هنگامي كه اين نامه بدستت رسيد و فرستاده ي من بر تو وارد شد بر حسين سخت بگير و او را در سرزمين باز و بي آبي فرود آر. به فرستاده خود دستود داده ام همراه تو بوده و از تو جدا نشود تا خبر اجراي دستورات را برايم بياورد. والسلام

راوي گفت: هنگامي كه حر نامه را خواند به ايشان (حسين و يارانش) گفت: اين نامه ي امير عبيداللَّه بن زياد است كه در آن دستور داده در مكاني كه اين نامه را درياف مي كنم بر شما سخت گيرم و اين مرد فرستاده اوست به وي دستور داده از من جدا نشود تا نظر و دستور او را اجرا كنم. يزيد بن مهاجر ابوالشعثاء كندي بهدلي فرستاده عبيداللَّه را نگاه كرد به او گفت: آيا تو مالك بن نسير البدي هستي؟ گفت: بله.- وي يكي از افراد قبيله ي كنده بود.- يريد بن زياد به او گفت: مادرت به عزايت بنشيند، براي چه اينجا آمده اي؟ گفت: آمده ام


كه امام را اطاعت كرده و بر بيعت خود وفادار باشم! ابوالشعثاء به او گفت: خدايت را نافرماني نموده و به قيمت هلاك خود امامت را اطاعت و براي خود ننگ دنيا و آتش عقبي بدست آورده اي. خداي عزوجل گفت: و جعلنا هم أئمةً يدعون الي النار و يوم القيامة لا ينصرون [1] (ما آنان را پيشوا قرار داديم كه پيروان خود را به سوي دوزخ فرامي خوانند و روز قيامت بدون ياور مي مانند) پس او امام توست. راوي گفت: حر، حسين و يارانش را مجبور كرد در آن مكان بي آب و آبادي منزل كنند. ياران امام گفتند: بگذار در اين روستا نينوا يا آن روستا يعني غاضريه، يا اين ديگري يعني شفيّه فرود آييم. حر گفت: نه، به خدا نمي توانم چنين كنم، امير اين مرد را بعنوان جاسوس براي من فرستاده است. زهير بن القين به حسين گفت: اي پسر رسول خدا، جنگ با اين گروه براي ما آسانتر از جنگيدن با كساني است كه بعداً خواهند آمد. به جان خودم سوگند سپاهي عظيم به جنگ ما خواهد آمد كه قبلاً هرگز كسي نديده است. حسين گفت من شروع كننده ي جنگ نخواهم بود. زهير بن القين گفت: بيا به اين روستا رفته و در آنجا منزل بگيريم زيرا همچون دژي در كنار فرات واقع شده است. اگر مانع ما شدند با آنها مي جنگيم، زيرا جنگيدن با آنها آسانتر از جنگ با كساني است كه بعداً مي آيند. حسين گفت: اين چه روستايي است؟ گفت: نام او العقر است. حسين گفت: خدايا از العقر به تو پناه مي برم، سپس فرود آمد.- آن روز پنج شنبه دوم محرم سال 61 هجري بود- صبح هنگام عمر بن سعد بن ابي وقاص با چهار هزار نفر از اهالي كوفه به سوي دستبي [2] فرستاده بود زيرا اهالي ديلم شورش كرده. و بر آنجا مسلط شده بودند. ابن زياد فرمان حكومت ري را براي ابن سعد نوشته و به او دستور داده بود كه به آنجا برود.

ابن سعد با سپاهيان به طرف حمام أعين حركت كرد، هنگامي كه حسين به سوي كوفه آمد، ابن زياد عمر بن سعد را فراخواند و گفت: به سوي حسين برو و وقتي از كار او فارغ شدي به مأموريت خود عازم شو، عمر بن سعد به او گفت: خدايت رحمت كند اگر مي تواني مرا معاف كني، چنين كن، عبيداللَّه گفت: بله، ولي بايد فرمان حكومت ري را به


ما برگرداني. راوي گفت: هنگامي كه عبيداللَّه به او چنين جواب داد عمر سعد گفت: امروز را به من مهلت بده تا فكر كنم. راوي گفت: عمر بن سعد برگشت تا با نيك خواهانش مشورت نمايد. وي با هر كه مشورت كرد او را از اين كار منع مي نمود. راوي گفت: حمزة بن المغيرة بن شعبه خواهر زاده عمر نزد او آمد و گفت: دايي جان ترا به خدا از اينكه به جنگ حسين رفته و عصيان خدا و قطع رحم نمايي منصرف شو! سوگند به خدا اگر حكومت بر همه زمين از آن تو باشد يا تو از دنيا و همه اموالت دست بكشي بهتر از آنست كه با دست آلوده به خون حسين خدا را ملاقات نمائي. عمر بن سعد گفت: انشاء اللَّه چنين خواهم كرد.



پاورقي

[1] سوره قصص آيه-32.

[2] نام محلي که در مثلث ري، همدان و قزوين قرار داشته است (مترجم).