بازگشت

امام از شهادت هاني و مسلم با خبر مي شود


40) ابومخنف گفت: ابوجناب كلبي از عديّ بن حرملة اسدي و او نيز از عبداللَّه بن سليم والمذري بن المشمعل كه هر دو از افراد قبيله ي بني اسد بودند، نقل كرد: هنگامي كه مراسم حج را برگزار كرديم، جز پيوستن به حسين (ع) تصميمي نداشتيم و مي خواستيم ببينيم كه عاقبت كار او چه خواهد شد. پس با شتر هايمان فوراً به راه افتاده و در منزل زرود به حسين رسيديم وقتي به او نزديك شديم، مردي از اهالي كوفه را ديديم كه با ديدن حسين راه خود را كج كرد. حسين (ع) نيز ايستاد مثل اينكه مي خواست او را ببيند ولي آن مرد توجه نكرد و رفت. ما به سوي او رفتيم يكي از ما به همراهش گفت: نزد اين مرد رفته و از او سئوال كينم و اگر از كوفه خبري داشت مطلع شويم. به او رسيديم و گفتيم: السلام عليك وي گفت: و عليكم السلام و رحمةاللَّه. سپس گفتيم: از كدام مرداني؟ گفت: قبيله بني اسد. گفتيم: ما نير از قبيله بني اسد هستيم. تو كيستي؟ گفت: من بكير بن مثعبه هستم. ما نيز خود را معرفي كرديم سپس گفتيم: به ما از مردمي كه پشت سر گذاشته اي (كوفه) خبر بده گفت: بله، در كوفه بودم مسلم بن عقيل و هاني بن عروة كشته شدند و ديدم كه جسد آنها را در بازار مي كشيدند.

راويان گفتند: پس (از شنيدن اين خبر) به راه افتاديم تا به حسين (ع) رسيده و با او همراه شديم و شب هنگام به منزل ثعلبيه رسيديم. وقتي حسين (ع) اتراق كرد نزد او رفته و سلام گفتيم. جواب داد. به او گفتيم: خدايت رحمت كند ما خبري داريم اگر مي خواهي


آشكارا وگرنه مخفيانه بگوييم. حسين نگاهي به يارانش كرد و گفت: از اينها چيزي را پنهان نداريم. گفتيم: سواري را كه شب گذشته از مقابل تو آمد ديدي؟ گفت: بله، مي خواستم از او چيزي بپرسم. گفتم: ما از او براي تو خبر گرفته و بجاي تو پرسش نموديم. او فردي از قبيله ي ما (بني اسد) و صاحب نظر، صادق، با فضيلت و عاقل است. او گفت: كه قبل از بيرون آمدن از كوفه ديده است كه مسلم بن عقيل و هاني بن عروة را كشته و آندو را در بازار به روي زمين مي كشيده اند.حسين (ع) گفت: انا للَّه و انا اليه راجعون! خدا آنها را رحمت كند. و اين سخن را چند بار تكرار كرد، گفتيم: ترا به خدا، بخاطر حفظ جان خود و خانواده ات از همين جا باز گرد زيرا در كوفه ياري كننده و پيرواني نداري، مي ترسيم كه عليه تو باشند. راوي گفت: پس در اين هنگام پسران عقيل بن ابي طالب آمدند.

41) ابومخنف گفت: عمر بن خالد از زيد بن علي بن حسين و او از داود بن علي بن عبداللَّه بن عباس نقل كرد: پسران عقيل گفتند: نه، بخدا سوگند نا انتقام خونمان را نگيريم، بر نمي گرديم يا مانند برادرمان كشته شويم.

42) ابومخنف گفت: ابي جناب كلبي از عدي بن حرمله و او از دو نفر افراد قبيله ي بني اسد (ابن سليم و ابن مشمعل) نقل كرد: حسين (ع) نگاهي به ما كرد و گفت: بعد از آنها در زندگي خيري نيست. گفتند: دانستيم كه او قصد رفتن دارد. پس گفتيم: خدا سرانجام كارت را نيكو كند. حسين گفت: خدا شما را نيز رحمت نمايد. بعضي از ياران حسين (ع) به او گفتند: بخدا سوگند تو مثل مسلم بن عقيل نيستي و اگر به كوفه بروي مردم براي آمدن به سويت مي شتابند. اسديان گفتند: حسين تا سحرگاه منتظر شد و آنگاه به جوانان و يارايش گفت: آب زيادي برداريد. آنان نيز چنين كرده و به راه افتادند تا ره منزل زباله رسيدند.