عمير بن حباب
او كه از فرماندهان سپاه شام بود، كسي را نزد ابراهيم بن اشتر فرستاد و براي او پيغام داد كه: من با تو هستم و امشب مي خواهم تو را ملاقات كنم.
ابراهيم بن اشتر كسي را نزد او فرستاده و با ملاقات او در شب موافقت نمود.
شب هنگام، عمير نزد ابراهيم آمد و با او بيعت كرد و به او گفت كه: من فرمانده ي سپاه شام بر جانب ميسره ي آنها هستم و سپاه تحت كنترل خود را هزيمت داده و به عقب خواهم برد.
ابراهيم گفت: من مي خواهم با تو در امري مشورت كنم، آيا مصلحت است كه من خندق بر اصراف خود قرار داده و دو روز يا سه روز توقف كنم؟
عمير بن حباب گفت: بخدا سوگند اين خواسته ي دشمن توست كه اين به نفع آنان است و تعداد آنها چند برابر شماست، ولي در يورش بر آنها شتاب كن چه اينكه دلهاي اينان پر از بيم از شماست و اگر سپاه تو نزديك شاميان شوند و به طور متوالي و
پي در پي با آنها مقاتله كنند، اهل شام بر آنها جرأت كنند و قوي دل شوند.
ابراهيم گفت: اكنون دانستم تو درست گفتي و به صدق نصيحت كردي، زيرا صاحب من نيز مرا به همين نظر و رأي تو امر كرده است.
عمير گفت: پس رأي او را بكار گير و از او تجاوز مكن زيرا او مردي است كارآزموده در امر جنگ، و هنگام صبح مقاتله را آعاز كن. پس عمير به سپاه شام بازگشت [1] .
ابراهيم آن شب را تا صبح بيدار بود و هنگام سپيده سپاه خود را منظم و آماده كرد و فرمانده ي ميمنه و ميسره ي لشكر و امير سپاه پياده را نيز به جايگاه خودشان فرستاده و بر سوارگان از سپاه خود برادر مادريش عبد الرحمن بن عبدالله را گماشت و خود فرود آمد و به سپاه خود گفت: حركت كنيد، پس قدري جلو آمدند تا بر تل بزرگي كه مشرف بر سپاه شام بود رسيدند، ابراهيم در آنجا نشست و ديد هنوز تحركي در سپاه عبيدالله بن زياد به چشم نمي خورد، اسبي را طلب كرد و بر آن سوار شد.
پاورقي
[1] تجارب الامم 161 /2؛ کامل ابن اثير 261 /4.