بازگشت

سهل بن سعد الساعدي


سهل بن سعد بن مالك الساعدي، انصاري است و هنگام وفات پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم پانزده ساله بود و او تا زمان حجاج در قيد حيات بوده است، و گفته شده كه او يكصد سال عمر كرد و آخرين نفر از صحابه ي رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بود كه از دنيا رفت. اگر من بميرم شما از كسي نمي شنويد كه بدون واسطه بگويد: قال رسول الله! و در سال 88 بدرود حيات گفته است. (الاستيعاب 664 /2).

سهل مي گويد: بسوي بيت المقدس حركت كردم تا به دمشق رسيدم، شهري را


ديدم با رودخانه هاي پر آب و درختان انبوه كه بر در و ديوار آن پرده هاي ديبا آويخته شده بود و مردم شادي مي كردند، و زناني را ديدم كه دف و طبل مي زدند!! باخود گفتم براي شاميان عيدي نيست كه ما ندانيم! پس گروهي را ديدم كه با يكديگر سخن مي گفتند، به آنان گفتم: براي مردم شام عيدي هست كه ما از آن بي خبريم؟!

گفتند: اي پيرمرد! گويا تو مردي اعرابي و بيابانگردي!

گفتم: من سهل بن سعدم كه محمد صلي الله عليه وآله وسلم را ديده ام.

گفتند: اي سهل! تعجب نمي كني كه چرا آسمان خون نمي بارد؟ و زمين ساكنان خود را فرونمي برد؟!

گفتم: مگر چه روي داده است؟!

گفتند اين سر حسين فرزند محمد است كه از عراق به ارمغان آورده اند!

گفتم: وا عجبا! سر حسين عليه السلام را آورده اند و مردم شادي مي كنند؟! از كدام دروازه آنان را وارد مي كنند؟! آنان اشاره به دروازه اي نمودند كه آن را باب ساعات مي گفتند.

در آن هنگام كه با آن افراد سرگرم گفتگو بودم، ديدم كه پرچمها يكي پس از ديگري نمايان شد، ابتدا سري نوراني و زيبا را بر سر نيزه اي ديدم كه احساس كردم مي خندد و آن سر مبارك حضرت ابوالفضل العباس بن علي عليه السلام بود، سپس سواري را ديدم كه نيزه اي در دست داشت و سر مبارك امام حسين عليه السلام بر آن قرار داشت! [1] و آن سر از نظر صورت، شبيه ترين مردم به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بود، و شكوه و عظمتي


فوق العاده داشت و نور از او مي تابيد، محاسنش حاكي از پيري بود اما خضاب شده بود، چشماني گشاده و ابرواني باريك و پيوسته داشت، پيشاني مباركش بلند و ميان بيني حضرت مقداري برآمده بود، و در حالي كه لبخندي بر لبان مباركش داشت چشم بسوي مشرق دوخته بود، و باد محاسن شريفش را به چپ و راست حركت مي داد، گويي اميرالمؤمنين عليه السلام بود [2] . و آن نيزه را مردي به نام عمرو بن منذر در دست گرفته و پيش مي آمد.

ام كلثوم را ديدم كه چادري سخت كهنه بر سر گرفته و روي خود را بسته بود.

بر امام زين العابدين و اهل خاندان او سلام كرده خود رامعرفي نمودم، گفتند: اگر بتواني چيزي به اين نيزه دار كه سر امام را مي برد، بده تا پيشتر برود و در اينجا نايستد! كه ما از تماشاچيان در زحمتيم!

رفتم و يكصد درهم به آن نيزه دار دادم كه شتاب كند و از بانوان دور شود؛ كار بدين منوال بود تا سرها را به نزد يزيد بردند [3] .

سهل بن سعد مي گويد: سر مقدس امام حسين عليه السلام را در حالي كه در ميان ظرفي نهاده بودند به مجلس يزيد وارد كردند! من هم با آنان وارد شدم. يزيد بر تخت نشسته و بر سر او تاجي بود مزين به در و ياقوت و اطراف او را گروه زيادي از پيرمردان قريش گرفته بودند! كسي كه سر مبارك امام را با خود حمل مي كرد به هنگامي كه پا در مجلس يزيد نهاد اين دو بيت را خواند:



اوقر ركابي فضة و ذهبا

انا قتلت السيد المحجبا






قتلت خير الناس اما و ابا

و خيرهم اذ ينسبون النسبا! [4] .



يزيد از او پرسيد: اگر مي دانستي كه او بهترين مردم است چرا او را كشتي؟!

آن مرد گفت: به اميد گرفتن جائزه از تو، او را كشتم!

يزيد دستور داد او را گردن زدند [5] .


پاورقي

[1] از اين نقل چنين مستفاد است که سر امام حسين عليه‏ السلام را در عقب سرها مي‏آوردند و در پيشاپيش آن سرها سر مقدس عباس بن علي عليه‏ السلام بوده و در مأثوراتي که گذشت، چيزي که دلالت بر ترتيب سرها داشته باشد وجود نداشت، و شايد بر حسب اين روايت اين عمل که سر حسين از عقب سرها مي‏آوردند بدين جهت بود که امر را بر مردم مشتبه کنند و آن سر مقدس شناخته نشود، و يا اينکه مي‏خواستند مسأله را بي‏اهميت جلوه داده و عملا عظمت رهبري امام حسين عليه‏ السلام را در انقلاب عظيم عاشورا کمرنگ نشان دهند.

[2] «بلحيه مدورة قد خالطها الشيب و قد خضبت بالوسمة، ادعج العينين ازج الحاجبين واضح الجبين اقني الانف متبسما الي السماء شاخصا ببصره الي نحو الافق و الريح تلعب بلحينه يميناو شمالا کانه اميرالمومنين عليه‏ السلام».

[3] قمقام زخار 556.

[4] «شترم را از سيم و زر سنگين بار کن، که من، پادشاه با فر و شکوهي را کشم؛ کشتم کسي را که بهترين مردم است از جهت پدر و مادر، نژاد او والاتر از همه است».

[5] شايد يکي از دلائل فرمان قتل حامل سر توسط يزيد بجهت خواندن اشعار بوده است که در آن هم به مدح امام عليه‏ السلام پرداخته و هم از علي عليه‏ السلام و فاطمه- که بني ‏اميه شديدأ با آنان دشمن بودند- بعنوان «خيرالناس» ياد کرده است، و چون آورنده‏ي اين سر آن اشعار را در مجلس رسمي نزد يزيد خواند خشم يزيد بالا گرفت و اولا بجهت عداوت و دشمني با خاندان پيامبر و علي عليه‏ السلام که نزد او ثنا و مدح کرده شد، و ثانيا بيم از عکس‏العمل حاضران و آگاهي آنها از حقايق و احتمال شورش بر عليه او و تنفر از عملکرد و رفتارش، و يا به جهت فريب و دگرگون جلوه دادن امر براي حاضران، لذا براي تکذيب آورنده‏ي سر امام عليه‏ السلام که: نه چنين است که تو ستودي، و بعنوان پاسخ عملي به گفته‏ي او دستور داد سر از بدنش جدا سازند.