بازگشت

قنسرين


قنسرين شهري است در شام بين حلب و حمص واقع شده است، و كوهي در آنجا وجود دارد كه مي گويند قبر حضرت صالح پيامبر در آنجاست و در آن آثار پاي شتر ديده مي شود (معجم البلدان 403 /4).

نطنزي در خصائص نقل كرده است كه: مأموران ابن زياد، بهمراه سر امام حسين عليه السلام در منزلي به نام «قنسرين» فرود آمدند، مرد راهبي از صومعه ي خود بيرون آمد و مشاهده كرد كه از آن سر مقدس نوري ساطع است بسوي آسمان!

راهب به نزد حاملان سرآمد و ده هزار درهم به آنان داد و آن سر مقدس را گرفت و به صومعه برد، پس صدائي شنيد كه هاتفي مي گفت: خوشا به حال تو! و خوشا به حال آنكه حرمت اين سر را شناخت.

راهب سر برداشت و گفت: يارب! بحق عيسي، اين سر مقدس را اجازه فرما كه با من سخن بگويد.

در اين هنگام آن سر مقدس به سخن آمده فرمود: اي راهب! چه مي خواهي؟! راهب گفت: تو كيستي؟! آن سر مقدس فرمود: «انا ابن محمد المصطفي و انا علي المرتضي و انا ابن فاطمه الزهراء، انا المقتول بكربلا، انا المظلوم، انا العطشان!» و بعد از اين جملات سكوت كرد.

آن راهب صورت بر صورت آن حضرت نهاد و گفت: صورت از صورتت بر نمي دارم تا اينكه بگويي كه شفيع من خواهي بود در روز قيامت.

باز آن سر مقدس به سخن درآمد و گفت: به دين جدم محمد بازگرد.

پس راهب گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله» پس آن حضرت شفاعت او را قبول كرد.

چون آن گروه صبح كردند، آن سر مقدس را از راهب گرفته و حركت كردند،


و هنگامي كه به ميان وادي رسيدند ديدند كه آن ده هزار درهم به سنگ مبدل شده است [1] .


پاورقي

[1] بحارالانوار 303 /45.

در صواعق المحرقه 231 اين جريان را به اين شکل نقل کرده است:

راهب در دير خود، آن سر مقدس را ديد که نوري از آن ساطع است پس به نزد آن لشکر و نگاهبانان آمده و گفت: از کجا آمده‏ايد؟! گفتند: از عراق، با حسين جنگ کرده‏ايم! راهب گفت: با پسر دختر پيغمبر و فرزند پسرعم رسول و پيغمبر خودتان؟! گفتند: آري! گفت: واي بر شما! اگر عيسي بن مريم را فرزندي بود ما او را بر چشمان خود مي‏نشانديم! از شما تقاضايي دارم! گفتند: چيست؟ گفت: به امير خود بگوئيد، ده هزار درهم نزد من است که از پدرانم به ارث برده‏ام آن را از من بگيرد و اين سر مقدس را تا هنگام رفتن از اين جا در اختيار من بگذارد. و آنان جريان را به امير خود گفتند و او موافقت نمود و درهمها را گرفت و سر مقدس را به او سپرد. راهب آن سر مقدس را به مشک و کافور، معطر کرد و در پارچه‏يي قرار داد و در دامن خود نهاد و زار زار مي‏گريست تا هنگام رفتن آن راهب به سر مقدس گفت: فرداي قيامت مرا در نزد جدت شفاعت کن و من به يگانگي خدا و رسالت محمد شهادت داده و مسلمان شدم. آنگاه به آن لشکر گفت: من مي‏خواهم با امير شما صحبت کنم پس نزديک او آمد و گفت: تو را به خدا و بحق محمد سوگند ميدهم آنچه با اين سر مقدس تاکنون کرده‏ايد، ديگر مکنيد! و اين سر مقدس را از صندوق بيرون نياوريد! امير گفت: چنين خواهيم کرد! پس سر را به آنها تسليم کرد و خود از دير به زير آمد و به يکي از کوهستانها براي عبادت رفت ولي آنان با آن سر مقدس همانند گذشته عمل کردند! و چون به دمشق نزديک شدند ديدند که آن درهمها تبديل به خزف شده است! و بر يک جانب آن نوشته شده (و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون) و بر جانب ديگر آيه‏ي (و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون) نقش گرديده است.