بازگشت

هوشياري ياران امام


هنگامي كه عمر بن سعد به كربلا وارد شد، عزرة بن قيس احمسي را نزد امام حسين عليه السلام فرستاد تا از امام سؤال كند براي چه به اين مكان آمده است؟!و چه قصدي دارد؟!

چون عزرة از جمله كساني بود كه به امام عليه السلام نامه نوشته و او را به كوفه دعوت


كرده بود، از رفتن به نزد آن حضرت شرم كرد، پس عمر بن سعد از اشراف كوفه كه به امام نامه نوشته و او را به كوفه دعوت كرده بودند خواست كه اين كار را انجام دهند، تمامي آنها از رفتن به خدمت امام خودداري كردند! ولي شخصي به نام كثير بن عبدالله شعبي كه مرد گستاخي بود برخاست و گفت: من به نزد حسين رفته و اگر خواهي او را خواهم كشت!

عمربن سعد گفت: چنين تصميمي را فعلا ندارم، ولي به نزد او رفته و سؤال كن براي چه مقصود به اين سرزمين آمده است؟!

كثير بن عبدالله به طرف امام حسين عليه السلام رفت، ابوثمامه ي صائدي كه از ياران امام حسين بود چون كثير بن عبدالله را مشاهده كرد به امام عرض كرد: اين شخص كه مي آيد بدترين مردم روي زمين است!

پس ابوثمامه راه را بر كثير بن عبدالله گرفت و گفت: شمشير خود را بگذار و نزد حسين عليه السلام برو!

كثير گفت: بخدا سوگند كه چنين نكنم! من رسول هستم، اگر بگذاريد، پيام خود را مي رسانم، در غير اين صورت باز خواهم گشت.

ابوثمامه گفت: من دستم را روي شمشيرت مي گذارم، تو پيامت را ابلاغ كن.

كثير بن عبدالله گفت: بخدا سوگند هرگز نمي گذارم چنين كاري كني.

ابوثمامه گفت: پيامت را به من بازگو تا من آن را به امام برسانم، زيرا تو مرد زشتكاري هستي و من نمي گذارم به نزد امام بروي.

پس از اين مشاجره و نزاع، كثير بن عبدالله بدون ملاقات بازگشت و جريان را به عمر بن سعد اطلاع داد. عمر بن سعد شخصي به نام قرة بن قيس حنظلي را به نزد خود فراخواند و گفت: اي قرة! حسين را ملاقات كن و از علت آمدنش به اين سرزمين جويا شو.

قرة بن قيس به طرف امام حركت كرد، امام حسين عليه السلام به اصحاب خود فرمود: آيا


اين مرد را مي شناسيد؟

حبيب بن مظاهر عرض كرد: آري! اين مرد، تميمي است و من او را به حسن رأي مي شناختم و گمان نمي كردم او را در اين صحنه و موقعيت مشاهده كنم.

آنگاه قرة بن قيس آمد و بر امام سلام كرد و رسالت خود را ابلاغ نمود، امام حسين عليه السلام فرمود: مردم شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت كرده اند و اگر از آمدن من ناخشنوديد بازخواهم گشت.

قرة چون خواست بازگردد، حبيب بن مظاهر به او گفت: اي قرة! واي بر تو! چرا بسوي ستمكاران بازمي گردي؟! اين مرد را ياري كن كه بوسيله ي پدرانش به راه راست هدايت يافتي.

قرة بن قيس گفت: من پاسخ اين رسالت خود را به عمر بن سعد برسانم و سپس در اين امر انديشه خواهم كرد! پس به نزد عمر بن سعد بازگشت و او را از جريان امر با خبر ساخت، عمر بن سعد گفت: اميدوارم كه خدا مرا از جنگ با حسين برهاند [1] .


پاورقي

[1] تاريخ طبري 410 /5.