بازگشت

حديث زمخشري


روي صاحب الكشاف في ذكر عفو الصديق (عليه السلام) عن اخوته و قوله لهم لا تثريب عليكم، رواية تعجبني نقلها ههنا و هي:

خداوند متعال مي فرمايد: «عفو و بخشش را پيش گير و به خير و نيكي دعوت كن و از جاهلان و نادانان اعراض نما و اگر شيطان در قلب تو چيزي افكند پس از شر او به خدا پناه ببر چون او شنوا و دانا مي باشد آنان كه تعدي و پرواي الاهي را پيش گرفته اند هنگامي كه آسيبي از شيطان به آنان برسد خدا را ياد مي كنند و صاحب بصيرت هستند هر چند برادارن آنها آنان را به ضلالت و گمراهي سوق داده باشند ولي آنان هرگز كوتاهي نمي نمايند». سپس رو به من كرد و فرمود: «كوتاه بيا و به پيشگاه الاهي استغفار نما! اگر تو از ما استعانت جوئي و كمك طلبي حتما تو را كمك مي كنيم اگر به مهماني ما، بشتابيد، ترا مهمان مي كنيم و اگر نياز به راهنمائي و نشان دادن راه، داشته باشيد تو را راهنمائي و ارشاد مي كنيم عصام گويد: «شديدا از حركتي كه از من سر زده بود پشيمان شدم...»

پس امام (ع) رو به من كرد و آيه اي را كه در داستان يوسف آمده است بر من قرائت فرمود كه يوسف برادران خود را عفو مي كند و مي گويد: «امروز هيچ گونه عتاب و شماتتي بر شما نيست خداوند متعال شما را مي بخشد چون او ارحم الراحمين مي باشد» آنگاه امام از من پرسيد: آيا شما اهل شام هستيد؟

گفتم: آري. او به شعر معروف بني اخزم اشاره نمود كه اين امر، نوع عادتي است كه از أخزم سراغ داريم [1] و افزود خداوند ما و شما را از عنايت خاص خود برخوردار سازد تو هم اكنون اگر جوائجي داري لطفا بازبگشا و هر آنچه كه به تو ضرورت دارد بيان نما انشاء الله كه ما را در بهترين حال حسن ظن خودخواهي يافت. عرصه بر من تنگ شد و زمين با آن همه وسعت و فراخي كه داشت بر من تنگ و تاريك شد دوست داشتم كه زمين كام خود را باز مي كرد و مرا فرومي بلعيد من در آن وقت محبوب تر از او و پدرش كسي را در زندگي نداشتم»

زمخشري صاحب تفسير كشاف در بيان عفو يوسف صديق روايتي را نقل نموده است كه بسيار مايلم آن را در اين مقام بازگو نمايم: او مي نويسد:

«هنگامي كه برادران يوسف او را در مصر شناختند و به او پيغام دادند كه تو ما را صبح و شام به صرف طعام خود دعوت مي كني ولي در اثر خطائي كه از ما صادر شده است ما از تو خجل و شرمنده هستيم...

«ان اخوة يوسف لما عرفوه ارسلوا اليه انك تدعونا الي طعامك بكرة و عشيا و نحن نستحيي منك لما فرط منا قبل فقال يوسف (عليه السلام) ان اهل مصر و ان ملكت فيهم فانهم ينظرون الي بالعين الأولي و يقولون سبحان من بلغ عبدا بيع بعشرين درهما لما بلغ و لقد شرفت الأن بكم و عظمت في العيون حيث علم الناس أنكم اخوتي و أني من حفدة ابراهيم (عليه السلام)

انظر الي هذه الشيمة الكريمة من يوسف الصديق (عليه السلام) مع اخوته و كأن الشاعر نظم لسان حالهم بقوله:



قلت ثقلت اذ اتيت مرارا

قال ثقلت كاهلي بالأيادي



قلت طولت قال لابل تطولت

و أبرمت قال حبل ودادي



والشنشنة أعرفها من اهل الشام لأن معاوية سن فيهم هذه السنة القبيحة فكانوا يعلنون بسب أميرالمؤمنين (عليه السلام) علي المنابر.

روي أنه لما بلغ أميرالمؤمنين (عليه السلام) أمر معاوية و أنه في مأئة ألف قال من اي القوم؟

قالوا من أهل الشام قال لا تقؤلوا من أهل الشام و لكن قولوا من أهل الشوم هم من ابناء مصر لعنوا علي لسان داود فجعل منهم القردة و الخنازير.

و قال مولانا الباقر (عليه السلام) نعم الارض، ألشام. و بئس القوم أهلها.

وروي نصر بن مزاحم ان في يوم صفين خرج رجل من أهل الشام فقال من يبارز؟ فخرج اليه رجل من أصحاب علي (عليه السلام) نفرين فأقتتلا ساعة ثم ان العراقي ضرب رجل الشامي فقطعها فقاتل ساعة ثم ضرب يده فقطعها فرمي الشامي بسيفه بيده اليسري الي أهل الشام ثم قال يا أهل الشام دونكم سيفي هذا فأستعينوا به علي عدوكم فأخذوه شده) فاشتري معاوية ذلك السيف من أولياء المقتول بعشرة آلاف.

يوسف در پاسخ آنان گفت: شما از اين نظر ناراحت نشويد دعوت من بر اساس حكمتي است كه بازگو مي كنم و آن اين است كه اهل مصر هر چند اكنون من مالك و حكمران آنان هستم ولي باز آنان مرا به آن چشم نخستين تماشا مي كنند و مي گويند: منزه است آن خدائي كه بنده اي را كه به بيست درهم خريداري شده بود به چنين مقام و جايگاهي رساند ولي اكنون با آمدن شما، من شرف و اعتباري پيدا نمودم و در چشم مردم بزرگ شدم چون كاملا دانستند كه شماها برادران من هستيد و من نوادگان ابراهيم خليل الرحمان (ع) هستم (بي كس و بي ياور نيستم).

داستان فرزندان أخزم در مورد شاميان نيز كاملا صدق مي كند چون آنان نيز اين اهانت و بي حرمتي ها را از نياكان خود ياد گرفته بودند چون معاويه بدعت زشت را در ميان آنان متداول ساخت آنان در اثر تبليغات معاويه به صورت آشكار و علني اميرالمؤمنين علي (ع) را بالاي منابر سب نموده و كلمات ناهنجاري پشت سر او به او مي گفتند.

در اين مورد روايت شده است هنگامي كه به علي (ع) رسيد كه معاويه با صد هزار نفر آماده ي كارزار مي باشد، علي (ع) پرسيد با كدام قوم و جمعيت؟ به عرض رساندند با مردم شام: حضرت فرمودند نگوئيد: اهل شام بلكه بگوئيد اهل مشوم (مردم چون آنان افرادي بودند كه بالسان داود (ع) مورد لعن قرار گرفته اند پس ميان آن مردم ميمونها و خوكها قرار داده شد. و امام باقر (ع) نيز فرمود: «سرزمين شام چه. قدر خوب و زيبا است ولي چه بد مردمي دارد!؟»


پاورقي

[1] از سروده‏هاي جد حاتم مي‏باشد او فرزند داشت که به او «أخزم» مي‏گفتند هنگامي که از دنيا رفت فرزنداني از خود به يادگار گذاشت که روزي دسته جمعي بر پدر بزرگشان پريدند و او را خونين ساختند او در مقابل اين عمل زشت اين شعر را سرود. ان بني ضرجوني بالدم شنشنة أعرفها من أخزم.